eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️‍🔥دعوا را کش ندهید ‌ ❤️‍وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد نگذارید دلخوری به روز بعد بکشه. از دل هم دربیارید و بی تفاوت نخوابید. ❤️این حس بی تفاوتی از تلخ تریناست که روان نامزد یا همسرتو آزار میده. همون شب ناراحتی رو چالش کنید و روز بعدتون رو با شادی و رضایت ازهم شروع کنید وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره ... ❤️اگه گذشت آدمو کوچیک میکرد خدا با این همه گذشتش اینقدر بزرگ نبود... ❤️سعی کنید حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنارهم باشید و جا رو از هم جدا نکنید... 👤دکترمحمودانوشه 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و هشت گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیز
و نهم از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.» گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.» کاسة انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.» هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.» انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.» صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچة چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.» صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!» صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.» با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.» چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!» دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!» صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!» خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!» مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.» با تعجب پرسیدم: «کجا؟!» 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس چهل و یکم 💐🙏 🔷از امام صادق علیه السلام پرسیدن شنیدم اگر یه مومنی با یک مومنی تجا
درس چهل و دوم 💐🙏 خب دوستان ۶ تا ویژگی یادتونه؟ دقت کردید این ۶ ویژگی میشد به جوامع لائیک( بی دین ها ) هم پیشنهاد داد درسته؟ با اینکه این 6تا ویژگی سفارش دینه مثلا نگاه کنید👇🏻👇🏻 1️⃣دانش و اندیشه 2️⃣سعی و تلاش و زحمت پذیری 3️⃣نظم و برنامه داشتن 4️⃣تولید ارزش افزوده 5️⃣استقلال روحی و شخصیتی و مالی 6️⃣زندگی جمعی و تشکیلاتی داشتن و دغدغه های اجتماعی داشتن 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
درس چهل و دوم 💐🙏 اصل هفتم📌 اینایی که ما تا الان گفتیم که این سبک زندگی؛ مقدمه معنویت و خدا پرستیه 📍ولی اصل هفتم اینه:👇👇👇 7️⃣هدف یک جوری باید زندگی کنی یک جوری باید طرح ریزی کنی برای سبک زندگیت 👈🏻که عالی ترین اهدافی که برای بشر قابل تصوره هدف تو باشه ♦️به هدف کم قانع نشو اون قناعت برا مصرفه در مقام هدف کسی قناعت داشته باشد دنائت دارد پستی دارد.... 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃🏕⛰📹فیلم از ژئوپارک روستای دومولی؛ شهرستان گرمی ؛ استانِ‌اردبیل. 🍃🏕⛰روستای زیبای دومولی جزو بخش انگوت شهرستان گرمی هستش و در ۱۷۰کیلومتری شمال شهراردبیل قرار داره. 🍃🏕⛰این منطقه و روستای کمتر شناخته شده یکی از زیباترین پارکهای طبیعی شمالغرب ایرانه که سهم بسزایی در پرورش دامهای سبک و سنگین رو داره . 🍃🏕⛰وجود چشمه ها و آبشارهای زیبا و سبزه زارهای بکر کوهستانی؛ این منطقه رو به یکی از جذابترین مقاصدِ گردشکریِ شهرستانِ گرمی تبدیل کرده😍👌. 🍃🏕⛰مردمانِ سخت کوش این منطقه بیشتردر امور دامداری؛ باغداری؛ کشاورزی ؛ پرورش زنبور عسل و تولید محصولات دامی مثل ماست و دوغ و کره و پنیر و تولید محصولاتِ پشمی مثلِ جوراب و کلاه و شال و... مشغول هستن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس چهل و دوم 💐🙏 اصل هفتم📌 اینایی که ما تا الان گفتیم که این سبک زندگی؛ مقدمه معنویت
ادامه درس چهل و دوم 💐🙏 🔅هدفت بالاترین هدف باید باشه🔅 و باید تو در سبک زندگیت یه وقتی بگذاری برای 🔻تقویت هدف 🔻توجه به هدف 🔻تعلیم هدف 🔴وهدف ✨کمتر از لقاءالله نیست 🔴وهدف ✨کمتر از سطح معاد و قله های بالای بهشت نیست 🔴وهدف ✨کمتر از ظهور مهدی فاطمه نیست 🔴و هدف ✨کمتر از نجات بشریت نیست 🔴و هدف ✨ریشه کن کردن ظلم در عالم است 🔴و هدف ✨رفاه برای همه مردم عالم درست کردن ست ♦️چون نمی شود بدون نجات عالم کسی زندگی کند و ‼️نمیگذارن تو اینجوری زندگی کنی نابودت میکنن انقدر نفوذی بین سیاست مدارانت می فرستند تا تو مستقل نشوی تا تو عزت مند نشوی تا تو کارآفرین نشوی تا تو متفکر نشوی تا تو... 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: ﴾﷽﴿ . رفته بودند جنوب. توی فکه یکی از رفقایش مدح و روضه حضرت زهرا(س) می‌خواند. یکدفعه روح‌الله بلند شد و گفت: سید رسیدی به گوشواره...از رقیه بخون... از بیابون‌های داغ... پای برهنه... دست‌های سنگین دشمن...😭 می‌گفت و بلند بلند گریه می‌کرد. از خود بی خود شده بود. همه با دیدن حال روح‌الله به گریه افتادند. عاشق حضرت رقیه(س) بود. . همین که شنیده بود تکفیری‌ها تا حرم حضرت رقیه(س) رسیده بودند داشت دیوانه می‌شد. بی قراری‌هایش بیشتر شده بود. ‌حتی نمی‌توانست به راحتی غذا بخورد می‌گفت: من نباید الان اینجا باشم و اون حرومی‌ها برسند نزدیک حرم حضرت رقیه، من باید برم... . انقدر بی‌قرار کرد تا او را پذیرفتند، آن هم به حضور و با بهترین مرگ‌ها... 🌷🕊هدیه به روح مطهرشهدا صلوات... 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ فقط مادر می‌تواند 🔺 شما اگر بچه‌ی خودتان را در خانه تربیت نکردید، یا اگر بچه نیاوردید، یا اگر تارهای فوق‌العاده ظریف عواطف او را - که از نخهای ابریشم ظریف‌تر است - با سرانگشتان خودتان باز نکردید تا دچار عقده‌ی [عاطفی] نشود، هیچ کس دیگر نمیتواند این کار را بکند؛ نه پدرش، و نه به طریق اولی دیگران؛ فقط کار مادر است. ➡️ ۱۳۹۰/۱۰/۱۴ 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چشم خائن محیط خانواده را سرد می‌کند 🔺بخشی از قضیه محرم و نامحرم باز برمیگردد به . اگر چنانچه چشم و دست خائن و دل بی‌اعتقاد به همسر وجود داشت، ولو ظاهرسازی هم باشد، محیط خانواده سرد میشود. ➡️ ۱۳۹۰/۱۰/۱۴ 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و نهم از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.» بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشة اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.» گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.» گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.» سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانة گُل گز خانم و با همسایة دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانة ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشة پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.» گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد. به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانة لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانة تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمة بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...» (پایان فصل پانزدهم) 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا