بهشت خانواده💞
#اصول_تزکیه🍃🌺 🍃🌺#قسمت_ششم 📝کسانی که میخواند داشتههای قبلی خودشون رو منظم کنند. یافتههای قبلی خود
#اصول_تزکیه🍃🌺
🍃🌺#قسمت_هفتم
🔵شما امروزه به سختی میتونید این نیازهای جدید ضد دین مسائلی که در ذهن بچهها ایجاد میشه؛ خلاف دینداری چه قدرت بیآن داشته باشند چه قدرت بیانش رو نداشته باشند.
☢بعضیا میآن با شما بحث میکنند بعضیا نمیتونند بحث کنند با شما همین طوری توی دلشون میگذره و بی دینی میکنند.
❌شما امروز به سختی میتونید این نیازها و حجمههای جدید و مسایل جدید رو جلوش رو بگیرید .
📡ماهواره ها دارند ۲۴ ساعته کار میکنند.
⬅️اتفاقاً اینها پاسخهای شیرینی هم دارند
✅ اگر ما معرفت دینیمون دقیق باشه
✅ منظم باشه
✅جامع باشه
معرفتهای کلیدی رو در ذهن خودمون در مسیر محوری قرار بدیم👌
👈معرفتهای فرعی رو بگذاریم فرعی باشند
✅اصل و فرع بکنیم
🔺بالاخره توی اسلام همه یکسان نیست معارف همه دستورالعملها یعنی یکسان نیستند.
🍃همه معارف حق اند اما دستورالعملها سبک و سنگین دارند.
🔆مثل نماز که نسبت به بقیه عبادات جنبهی محوری داره.
🌀برخی از معرفتها هم جنبهی محوری دارند اگر ما آگاهیهامون درست و مرتب باشه نه تنها خداشاهده این ماهوارهها حجمههای فرهنگی به جامعه ما آسیب نخواهد زد
👈 بلکه فرصتی است برای اینکه ما از پس اونها بر بیاییم.
بگیم آقا اخر حرفت این بود این که جوابش اینه که بلکه چهارتا از جوونهای ما غیرت داشته باشند ، مهارت کسب کنند بردارند جواب این وضعیت فرهنگی مبتذل جهان رو به جوانان غربی بدند.
✅به خدا قسم نجات پیدا میکنند. من امتحان کردم توی کشور های دیگه با یک جوانی صحبت میکنی که هیچ چیز رو قبول نداره اصلاً میگی اسلام با این کلمهی اسلام بعضیهاشون آشنا نیستند
🔷 با ۶-۵ دقیقه گفتگو ۶-۵ دقیقه هم گاهی از اوقات بیشتور نیست یک دفعهای تأمل میکنه میگه آقا من رو به فکر فرو انداختی، من به فکر فرو رفتم. من رو به فکر انداختی، صبر کن ببینم🤔⁉️❗️
ادامه داره...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
سلام🌹
روزتون بخیر .
عنایت بفرمایید پیام قبلی رو برای
دوستان فرهنگی و معلمین گرامی
فوروارد کنین
(اصول تزکیه)
39_09_Afasi_138774.mp3
269.6K
آیه 9 سوره زمر🌺
آیه بیستم و پنجم با مضمون سوال خدا از مردم؛
«أَمَّنْ هُوَ قَانِتٌ آنَاءَ اللَّيْلِ سَاجِدًا وَقَائِمًا يَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَيَرْجُو رَحْمَةَ رَبِّهِ ۗ قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ ۗ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُو الْأَلْبَابِ»: 🌷🔅
[آیا چنین انسان کفران کننده ای بهتر است] یا کسی که در ساعات شب به سجده و قیام و عبادتی خالصانه مشغول است،
از آخرت می ترسد و به رحمت پروردگارش امید دارد؟
بگو: آیا کسانی که معرفت و دانش دارند و کسانی که بی بهره از معرفت و دانش اند، یکسانند؟
فقط خردمندان متذکّر می شوند.
🔅🕊آیه 9 سوره «زمر» با تلاوت «مشاری العفاسی» (00:33)
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هفتاد و نهم همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتادم
گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.»
خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد.
سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود.
همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم.
یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافة صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم.
رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همة خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل.
روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.»
هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...»
زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام
روز یکشنبه پاییزی تون بخیر😊
خوب هستین الحمدلله
راستی میانه شما با گل و گیاه و درختای میوه چطوره
در منزل تون از این خبرا هست؟😇
خیلی مهمه هااا🌷
نگید فقط به کار و اهداف خیلی مهم و درجه یک مشغولم
مثل اولین های کاری آقایون محترم یا رسیدگی خانمها صرفا به درس و تربیت بچه ها و کارای منزل🙂
خب برای شروع روزمون ابتدا
لطفا هر کدوم سه مرتبه سوره توحید رو به آقا و مولامون هدیه کنیم🌺🌺🌺☀️
بخونید اول این سه مرتبه رو🕊🕊🕊
همچنین برای گشایش در کار تک تک اعضای کانال وخودتون
و عزیزان تون
اصلا همه مومنین و هدایت قلوب به حضرت و فرج حضرتش
دعای فرج رو هم همه با هم زمزمه کنیم
الهی عظم البلا...🌳☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼📹فیلم بسیار زیبا و جالبی از نحوه کاشت انواع میوه ها و سبزیها و خوردنی ها😍👌.
🍃🌷 این رو خدمتون فرستادم که شما توی خونتون لا اقل تعدادی از اینا رو انجام بدین و از حس وحال کشاورزی و نگهداری و... لذت ببربن و بچه ها هم یاد بگیرن و یه سرگرمی بسیار مفیدم هست اتفاقا☺️
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
1_1216430674.mp3
1.81M
🎙 #فایل_صوتی
👤 استاد #رائفی_پور
📝 چرا باید متعهد باشم؟؟
#قبل_از_ازدواج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
💖بهترین زنان از دیدگاه امام رئوف 💖
✍امام رضا علیه السلام
🌷بهترین زنان شما آن زنی است که خوش اخلاق وبردبار باشد
🌷وهرگاه شوهرش بروی خشمگین شد با نظر غضب به شوهرش نگاه نکند تا هنگامی که از وی خشنود گردد
🌷 و هرگاه شوهرش از وی غایب شد حقوق شوهر را حفظ کند
🌷این چنین زنی از کارگزاران الهی است و عاملان خداوند از رحمت او ناامید نیستند
📚کلینی ج۵ص
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام 🌹
احوال شما چطوره🌸
الهی که حال دلتون خوب باشه
اول این که هدیه تون به مولا جانمون فراموش نشه
من ۴ مرتبه سوره قدر به نیابت حضرت به حضرت زهرا 🌷🌷🌷🌷🔅
الهی که بتونید و بتونیم در شرایط ناگوار زندگی که قرار می گیریم
ما هم فرمایش امام سجاد علیه السلام رو به درگاه خالق حکیم مون ببریم که
خدایا اگر منو در شرایطی قرار دادی که ناگوار بود اما خشنودی تو در اون بود ؛
خدایا حکمت شو به دل من هم بنداز و من رو هم به اون خشنود کن 🕊🌷
جانم به فدای امام سجاد علیه السلام...🌾
به نظر شما چه حقيقتي پشت این عبارت نورانی حضرت نهفته هست ⁉️
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج آگاهانه و درست - نگاه رهبری به ازدواج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_703774767.mp3
24.92M
جلسه بیستم و دوم آموزشی 👆👆
مبحث🔊
#اصول_تزکیه
[ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود]
🔅🌷🕊🌷🕊🌸
#استاد_پناهیان
#دین_نوعی_برنامه_برای_شکوفایی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
🌱تا که بر روی لبم ذکر «حسن جان»دارم
از همین نامِ مبارک به دلم جان دارم...
🌱او ز دستانِ کریمانه عطا فرموده..
هر چه دارم همه از لطفِ کریمان دارم...
#جانبهقربانکریمیکهکرمزندهازاوست
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_هشتادم گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام س
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_هشتاد و یکم
زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.😊
🍃فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان.
سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده🌱.
صمد جلوی در🚪 ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین🚎 پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه🌿 آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود.
سماوری گذاشته بود گوشة بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه🍒🍐 آورد.
بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.»☺️
زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه🕋 مشرّف شد.
موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر😢.»
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.»
رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت.
هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم.😔
نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.»
بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال 1364 بود.
بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!»👌
قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود نیامده بود. شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانة 🏠همسایه مان، خانم دارابی، خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم.
اغلب شب ها یا او خانة ما بود یا من به خانة آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب🌌 مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!»
گفتم: «خوبم. خبری نیست.»
گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!»
به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.»
ساعت دوازده بود که برگشتم خانة خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.»
به همین خاطر همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در🚪 بلند شد.
خوشحال شدم😌.
گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس🚑 شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.»
گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.»
خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.»
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت.
ماشینی 🚖خبر کرد و مرا برد بیمارستان🏨. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه👶 به دنیا آمد.
فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14