🌺 یکی از #تمرین هایی که شما میتونید توی خیابون داشته باشید این هست:
🔹فرض کن شما مشغولِ رانندگی هستی. یه دفعه ای میبینی یه نفر داره از خیابون رد میشه و شما باید ترمز کنی.
نذار نزدیکش که رسیدی ترمز کنی! 🚘
👈 بلکه با فاصلۀ بیشتری ترمز بگیر.
✔️ مراقب باش یه موقع "حتی یه ذره هم" که شده آرامشش بهم نریزه!
⭕️ گاهی میشه طرف آنقدر نزدیک ترمز میگیره که عابر پیادۀ بیچاره از ترس فرار میکنه! 😒
✅ یا خیلی مراقب باش که از بوقِ ماشینت بجا و درست استفاده کنی.
تا اونجا که میتونی از بوق زدن خودداری کن.
🌷 اگه مراقبِ آرامشِ دیگران بودی، اونوقت ببین خدا از در و دیوار برات نور و صفا میریزه...✨👌
🔹حالا سوالی که بعضی از افراد میپرسن اینه که اگه ما به دیگران آرامش دادیم ولی دیگران به ما آرامش ندادن چیکار کنیم؟ ⁉️
🚨ممکنه خانمی تلاش کنه به شوهرش آرامش بده امّا شوهرش با رفتارهای نادرست، آرامشِ همسرش رو بگیره.
اینجا خانم باید چیکار کنه؟
یا برعکس این موضوع هم همینطور.
⁉️👆❓❓
🔶 ببینید "مومن همیشه دنبالِ این هست که آرامشِ خودش رو از خدا بگیره."
✅ شما همیشه تلاش کن که به دیگران آرامش بدی
🔺امّا اگه کسی آرامشِ شما رو گرفت، برو در خونه خدا بگو:
🌺 خدایا اطرافیانم آرامشم رو ازم گرفتن، خودت بهم آرامش بده.
❣من توکّلم به تو هست. همه چیز رو دستِ تو سپردم... 😌
🔹خدایا کسی که تو رو نداشته باشه، آرامشم نداره؛
امّا من که تو رو دارم....😌💞
🌠 آدم باید موقع سحر بیدار بشه تا به چشمه های آرامش وصل بشه. با قرآن خوندن به آرامش برسه....
✔️ با خدا درد و دل کن...
✔️ حرفات رو به خدا بگو.....
👈 از پروردگار مهربانت بخواه که بهت آرامش بده...💞
👆👆👆
👌 واقعاً "از هیچ کسی غیر از خدا انتظارِ آرامش دادن نداشته باش."
💖 بله اگه اطرافیان بهت آرامش دادن خوبه، اگه ندادن نگران نباش، چون مولای تو حواسش به تو هست....😌❣
✅🔷🔸🚥🌺💖
برای این جلسه کافی باشه 🌺
🕊❤️🕊اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
و العن اعدائهم اجمعین الی قیام یوم الدین
🕊❤️🕊
بهشت خانواده💞
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 با قرائت دعای فرج🌷🌷 به استقبال درس چهل و هفتم "از خانه تا خدا"😊 میریم
ابتدای جلسه چهل و هفتم 🔺
تدریس
"از خانه تا خدا "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرآغاز هفتـه رو منـور کنیـم
به ذکر شریـف صلـوات
بر حضـرت محمـد ﷺ
و خانـدان پـاک و مطهـرش
🌸🍃اَللَّهُـمَّ صَـلِّ عَـلىٰ مُحَمَّـدٍ
وَ عَـلىٰ آلِ مُحَمَّـدٍ
كَمَـا صَلَّيتَ عَـلىٰ اِبْرَاهِيـمَ
وَ عَـلىٰ آلِ اِبْرَاهِيـمَ
اِنَّکَ حَمِيـدٌ مَجِيـدٌ
🌸🍃اَللَّهُـمَّ بَارِكْ عَـلىٰ مُحَمَّـدٍ
وَ عَـلىٰ آلِ مُحَمَّـدٍ
كَمَـا بَارَكْتَ عَـلىٰ إِبْرَاهِيـمَ
وَ عَـلىٰ آلِ إِبْرَاهِيـمَ
اِنَّکَ حَمِيـدٌ مَجِيـد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کفر به طاغوت
- شرح آیه ۳۶ سوره مبارکه نحل
🎤رهبر معظم انقلاب
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1293980265.mp3
10.98M
🔊 #صوتی | سبک #سرود
🎊 اومده خدای دلبری، آقام امام عسکری...
👤 کربلایی #محمدحسین_حدادیان
🌸 ویژه ولادت #امام_حسن_عسکری
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
💠🔹آیت الله جوادی آملی میفرماید:
چرا ما از عبادت لذت نمیبریم؟
اگر انسان مریض
شیرین ترین و خوشمزه ترین
میوه را هم بخورد لذت نمیبرد
و گاهی هم به کام او تلخ است
در بعد معنوی و عبادت هم اینگونه است
کسی که《فی قلوبهم مرض》
یعنی قلبش بیمار است
از نماز و عبادت لذت نمیبرد
و گاهی هم خسته میشود
بیماری قلب همان گناهان است
تا انسان گناه را ترک نکند
علاوه بر اینکه از عبادت لذت نمیبرد
بلکه خسته هم میشود
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1291325145.mp3
7.37M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_مؤمنی
💫 از اینجا تا چند خیابان آنطرفتر هم، بدونِ نشانی، به مقصد نمیرسی!
راه آسمان را، آیا میتوان بدون نشانی، طی کرد؟
این نشانی را از کجا باید گرفت؟
و چگونه این مسیر را پیمود؟
※ ویژه میلاد #امام_حسن_عسکری علیهالسلام
#من_و_خانواده_آسمانی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام شب تون بخیر ✋
میلاد با سعادت و پر از شرف امام حسن عسکری علیه السلام رو محضر مولامون و همچنین شما تبریک میگم 🌷🌷☺️
خدایا به حق دل شاد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کمکمون کن تا بدونیم که پدر واقعیمون کیه و اینکه باید تمام کارهامون رو در مسیر رضایتشون انجام بدیم 🤲🤲
بزرگوارانی که منتظر رمان بودن خیلی معذرت میخوام
انشاءالله امشب دو قسمت عقب افتاده رو ارسال میکنم 👌👌
یه خبر خوش هم دارم 😌
قرار شده رمان رو هر شب بار گذاری کنیم
به آخرای رمان دختر شینا نزدیک شدیم
هر نظر یا پیشنهادی یا تحولی در فکر و اندیشه و یا تصمیم جدید و یا ....با این رمان داشتید و دارین می تونید اعلام کنید
آی دی زیر با احترام تمام به نظرتان 👇👇
@yaMahdizahra
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نود و چهارم فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نود و پنجم
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»
با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.»
گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.»
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!»
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم:
«اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانة خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»
خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شمارة حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانة خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامة صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_نود و پنجم فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراح
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نود ششم
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند.
سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.»
و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریة من از خواب بیدار می شدند.
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14