فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 با مسئله ظهور، صرفا به عنوان یک امر قدسی و ملکوتی برخورد نکنیم
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_پناهیان
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهریه جالب دو پزشک جوانی که در نیمهشعبان ازدواج کردند
313 عمل جراحی رایگان برای نیازمندان👌
باور کنیم که خوشبختی و عاقبت بخیری به همین چیزهاست
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#دانش و #تقوا دو بال پرواز🌺🕊🌺🕊
#خمس
#نشستنِ نیم خیز
🌺🔅 فاضل اردکانی از کربلا به نجف آمده بود تا در تشییع جنازهای شرکت کند.
قرار بود تشییع جنازه از منزل متوفی انجام گیرد و چون منزل خیلی کوچک بود، ایشان و شیخ انصاری و بسیاری از تشییع کنندگان در کوچهی بیرون منزل، منتظر آوردن جنازه میشوند.
🔅🌺 فاضل اردکانی با وجود پیری و کهولت سن، نیمخیر نشسته بود،
ولی شیخ انصاری روی زمین جلوس داشت.
شیخ انصاری از اردکانی میپرسد:
شما چرا روی زمین نمینشینید❓
فاضل میگوید:
🔅🌺 این لباس از مال امام تهیه شده
و اگر من روی زمین بنشینم، زودتر چرک و کثیف میشود و باید آن را شست.
لباس هم که بیشتر شسته شود، زودتر پاره میشود.
مال امام را هم تا یقین به رضایت آن حضرت (عج) نباشد،
نمیشود تصرف کرد؛ و من چنین یقینی ندارم! لذا نیمخیر نشستهام.
😊 بر سر این موضوع بحثی بین مرحوم شیخ انصاری و فاضل اردکانی پیش میآید، مدتی با هم بحث میکنند،
در اثناء بحث میبینند که شیخ نیز نیمخیز نشست.
معلوم شد که سخنان فاضل او را قانع کرده است.
میگویند که شیخ دیگر تا آخر امر روی زمین ننشست.
📚سیره و خاطرات علما»
آیت الله جاودان، صفحه 40
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام شب تون بخیر 😊
انشاءالله همه چی روبراهه؟؟
البته از دید خودمون که نه ☺️
از دید خدا جون همه چی میزان و روبراه باشه قشنگه 👌
(یواشکی تقلب برسونم!؟ ؛می تونید به آیه ۲۱۶ سوره بقره مراجعه کنید )
حیفه بزار خودم بگم 👇👇
🌷خدا جون میفرمایند: بسا چیزی رو خوش ندارید و آن برای شما خوب باشد
و بسا چیزی رو دوست دارید و آن برای شما زیان دارد
و خداوند[ مصلحت شما را در همه ی امور] میداند و شما نمی دانید .
چقدر زیباست🍃🌷💞
💠قبلا شبهای یکشنبه زندگی نامه شهدا و یا کتاب سه دقیقه در قیامت رو ارسال میکردیم
یه مدتی هست ارسال نداشتیم
کتاب دختر شینا رو خوندین ؟
خیلی خیلللی جذابه 👌
اگر هم خونده باشین باز دوباره جذابیت داره
از امشب ارسال این کتاب رو شروع میکنیم
زندگی نامه سردار شهید حاج ستار ابراهیمی از زبان همسر بزرگوار و مرحومشون هستش
اگه نظری .؛ انتقادی؛ پیشنهادی و خلاصه هر حرفی دارین بفرمایید در خدمت هستیم .
یا علی..
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_اول
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
#ادامه_دارد....
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_دوم
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را
نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین (ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن
همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
#ادامه_دارد....
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
🍃🌺🍃
سلام صبحتون بخیر
📖 #حدیث_عشق
✅انتخاب با شماست.
✍ پیامبر اکرم (ص) :
لبخند های زن و شوهر به روی هم به هنگام برخورد با یکدیگر و یا خداحافظی #صدقه است و به اندازه انفاق فی سبیل الله ارزش دارد...!
📚کافی جلد ۵ صفحه ۵۶۹
✍ #پیامبر اکرم (ص) می فرمایند:
هرکس با غیر #همسر خویش #شوخی و مزاح کند به اندازه هر کلمه ای که در دنیا سخن گفته باشد ، خداوند هزار سال او را در زندان #دوزخ نگاه خواهد داشت.
📚وسائل الشیعه ج ۲۰
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
وقتتون بخیر
از صبحی تلاش کردم تا قسمت نهم اصول تزکیه رو ارسال کنم ولی متاسفانه نشد
عذرخواهی میکنم🙏
بزرگوارانی که پیگیر مطلب بودند میتوانند این هفته خلاصه ای از مطالب گذشته برای ما ارسال کنند🙏🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💍من طرفدار ازدواج دبیرستانی ام☺️
#حاج_آقا_قرائتی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
Tazkeye 09.mp3
22.37M
جلسه ی نهم آموزشی
مبحث🔊
#اصول_تزکیه
[ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود]
🔅🌷🕊🌷🕊🌸
#استاد_پناهیان
#دین_نوعی_برنامه_برای_شکوفایی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
4_6003451852660672835.mp3
7.77M
🌺 ولادت دردانه اباعبدالله علیهالسلام مبارک باد.🌺
❤️ دل بُردی از حسین...
🎤 حاج سیدمهدی #میرداماد
🌺 ایام ولادت #حضرت_رقیه
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🌸
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14