#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سیزدهم
دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود.
وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد.
🍂🍁 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت:
_ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم!😍
محسن دوباره هوشیار می شد.
می گفت:
_ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم!
💫⭐️ بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد.
اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود.
🌹تازه ریش درآورده بود.
ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند:
_ تو که سنی نداری! بزن اینا رو!
گوش نمی کرد.
می گفت:
_همون که دین گفته!
🍄 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود.
اطرافیان می پرسیدند:
🌺 _ حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟!
مامان می خندید و می گفت:
_ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! 😅😍😉
ادامه دارد....
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐ #روایتگری_مدافعان_سلامت #قسمت_دوازدهم 👨⚕دکتر مهدی 💠روز اولی که فراخوان دادیم بر
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#روایتگری_مدافعان_سلامت
#قسمت_سیزدهم
🍃هر که شد عبدالله، والی دل ماست...
🔻نشسته بودم تو هیأت ، اوج روضه بود ، اونقدرحال خوبی داشتم که دلم میخواست تا آخر عمر همونجا بمونم و بسوزم.
ی♨️ه دفعه حس کردم از پشت سرم، سرو صدا میاد
رومو برگردوندم دیدم خادم جلوی در نیست و بچه ها ی کوچیک باهم دعوا شدن.
باید میرفتم به اونجا رسیدگی کنم اما اصلأ دوست نداشتم اون حال خوش رو از دست بدم.😕
سر دو راهی بودم
👈 برم و دم درو منظم کنم
یا اینکه بمونمو صفا کنم❗️👉
باخودم گفتم حیف این حال نیست که برم❓❗️
نمیرم هرچه باداباد😒
🤔چند ثانیه فکر کردم دوباره گفتم تو الآن وظیفت اونجاست
هر چند که اینجا تو اوج لذت هستی اما اون نقطه ای که باید باشی نیستی.❌
بلند شدم و رفتم تا آخر روضه مشغول مدیریت درب ورودی بودم 😅و روضه ظاهرا از کفم رفت.
📚توی کتاب تا خمینی شهر نوشته بود وقتی امام(ره) گفت به داد بشاگرد برسید حاج عبدالله از جنگ و جبهه که عاشقش بود گذشت
و رفت به سمت اون نقطه ای که باید باشه👌
✨اون نقطه ای که امامش میخواست باشه. رفت و عمرش رو گذاشت برای کمک به فقرا و یتیمای پابرهنه...
به پاس این اخلاص، حاج عبدلله شد سید جهادی ها و بشاگرد هم شد مرکز جهادی ها...
⬅️دو گانه عشق و تکلیف بود
و چقدر دو گانه سنگینی بود❗️
باید به خاطر خدا از بعضی چیزا که عاشقشی بگذری
🍃 اونوقته که پیش خدا ارزشت میره بالا
🍃اونوقته که خدا عاشقت میشه و تو هم عاشق خدا
✨#إرجعی_الی_ربک_راضیة_مرضیة
به سمت خدابرگرد در حالی که خدا از تو راضی است و تو هم از خدا راضی...
◾️سالگرد رحلت شهادت گونه حاج عبدالله والی، سید جهادی های اهل عمل تسلیت...
✍علی اصغر محمدی راد
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگ
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
⛔️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد. شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد.
🌺پرسیدم: حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
✨آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
🌏 یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
🌳درختان آنجا همه نوع میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
بوی عطر همه جا را گرفته بود. صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد.
🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
♻️ نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوازدهم من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه ه
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سیزدهم
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی
بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانة ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچة لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ
است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشة اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
گفتند عبدالله بن جعفر! همسر تو زینب بیمار شده حالش بده این همه مصیبت دیده داره جان میده ببرش یه باغی
#اصول_تزکیه🍃🌺
🍃🌺#قسمت_سیزدهم
🔷ما بحث خودمون رو از کلمه و مفهوم تزکیه آغاز می کنیم
تزکیه نامی آشنا برای همه کسانی است که حتی اندک آشنایی با معارف دینی دارند✅
در برخی از آیات قرآن که رسالت انبیاء صریحا ذکر شده تزکیه به عنوان مفهوم محوری بیان شده.👌
🔺بعد از اینکه مفهوم تزکیه رو یه مقدار باهاش آشنا شدیم، اونوقت دیگه بحث مون رو اختصاص میدیم به اصول و قواعد اساسی که برای تزکیه شدن، باید ازش آگاه باشیم و بهش اشراف داشته باشیم.😌
کلمه تزکیه کلمه ای است که در فارسی یه مقدار ترجمه کردنش دشوارِ. 😊
💢ما تزکیه رو معمولاً به پاک شدن ترجمه می کنیم
نزدیک بمعنای پاک شدن هست و پاک بودن
⬅️ اما معنای دقیقش پاک بودن و پاکیزگی نیست، یه چیزی فرای پاکیزگی است.
☘تزکیه به تلاش برای پاکیزگی بیشتر می خوره تا با خود پاکیزگی بخواد دقیقاً مطابق باشه و تطبیق داشته باشه.
در عین حال اگر بخواهیم به معنای دقیق تر تزکیه رو ترجمه کنیم باید بگیم که
✨ نمو روحی، رشد روحی انسان رو بهش میگن تزکیه✨
این خلاصه ترجمه ای است که علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه برای تزکیه بر می شمارند.
اونوقت طبیعتا وقتی انسان از نظر روحی رشد کرد، نمو کرد، یه نمو خوب، یه رشد خوبی داشت👌
طبیعتاً در این مسیر از عیب ها، از کمی ها، از کاستی ها هم پیراسته میشه. 👏
چون لازم و ملزوم همدیگه اند دیگه بیشتر از کلمه پاکیزگی استفاده می کنند.✅
🍃 روح انسان نیاز داره به اینکه رشد پیدا کنه
🍃 روح انسان مثل بهترین بذری است که خدا در کشتزار وجود انسان قرار داده وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا (7)
🌟نفس بسیار زیبایی انسان داره که خدا به زیبایی نفس انسان سوگند می خوره، به جان آدمی خداوند متعال سوگند می خوره
منتها این زیبایی ها پنهانِ، شما باید این زیبایی ها رو حفظش بکنید و رشدش بدهید👌😌
👈 این عملیات محافظت از زیبایی ها و رشد دادن اونها رو بهش میگن تزکیه
✨وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا (7) فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا (8)
خدا این جان زیبای آدمی رو بهش الهاماتی داشته✅
🔻الهام کرده به او که چه چیزهایی بدِ برای روح تو
🔻 الهام کرده به او که چه چیزهایی می تونه محافظت کنه روح تو رو
بعد از این بحث الهام یعنی اون قدرت فطری ما می فرماید:
قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا (9)
به تحقیق افلَح یعنی چی❓
〽️افلح یعنی به هدف رسیدن، به مقصود رسیدن، حالا ما فارسی بازم میگیم رستگار شد.
خدا یه هدفی از خلقت انسان داشته که ما انشاءالله در مورد این هدف بصورت مفصل تر صحبت خواهیم کرد انشاءالله✅
ولی انسان رو خداوند متعال برای چه هدفی آفریده⁉️
به اون هدف کی می رسه⁉️
وقتی که زکیها،نفس خودش رو تزکیه کنه✅
یعنی نفس خودش رو رشد بده👌
دارایی هایش رو شکوفا بکنه😌
❌مواظب باشه بدیها به روحش رسوخ نکنند
بهشت خانواده💞
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_دوازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : گرمای تهران ما چند ما
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_سیزدهم داستان جذاب و واقعی
✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
⬅️ادامه دارد...
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹