بهشت خانواده💞
#شھید_محسن_حاجی_حسنی #قسمت_سیزدهم دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهاردهم
🍱🍛 ته تغاری بود و عجیب وابسته مامان. همین، او را به آشپزخانه و کنار مامان می کشاند.
وقتی مامان مشغول پخت و پز بود، محسن با دقت نگاه می کرد.
کم کم آشپز ِخوبی شد.
مامان دستپخت محسن را قبول داشت.
🍇 مثل بعضی پسر ها لَمَشت نبود. از خیلی زن ها بیشتر به بهداشت اهمیت می داد. آنقدر که گاهی تمیز کاری هایش مامان را هم عاصی می کرد.
غذاهایش از خوبی، جلوی مهمان گذاشتنی بود.
🍛🍝 مامان سرش را بالا می گرفت و می گفت:
_ غذای امروز رو محسنم پخته!
کم کم شد رقیب مامان.
بعضی می گفتند دستپخت محسن بهتر از مامان است.
😍 فامیل، مشتری اش شده بودند.
خانه شان که می رفت، آشپزخانه را می سپردند به محسن!
خواهر نداشت. مامان همیشه می گفت محسن، دختر خانه است.
از جارو و بشور و بساب چشمش نمی سوخت.
🍄 خانه را مثل سر و وضع خودش تمیز و مرتب نگه می داشت.
دلش می خواست دو روز دنیا به بابا و مامان سخت نگذرد.
توی دلش بود آنها را بفرستد کربلا. 🎀
ادامه دارد...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐ #روایتگری_مدافعان_سلامت #قسمت_سیزدهم 🍃هر که شد عبدالله، والی دل ماست... 🔻نشسته
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#روایتگری_مدافعان_سلامت
#قسمت_چهاردهم
⭕️فقیر نبودند، فقیر شدند
👥با رفقای هیأت جلسه گرفتیم راجع به رزمایش همدلی
قراربود راجع به افرادی که میخوایم کمک کنیم و همچنین نوع کمک کردن بهشون، تصمیم گیری بشه.👌
🔻یکی از عزیزان گفت چون توی یکی از مناطق محروم شهر زندگی میکنیم، فقرای منطقه رو شناسایی کنیم،حالا هر نوع نیازمندی.
🔻اون یکی گفت افطار بدیم به همه نیازمندای منطقه.
🔻یکیشون یه نظر داد که خیلی به دلم نشست
گفت:فقرای دائمی رو خیلیا میشناسن و کمکشون میکنن اما یه عده ای از کارگرای آزاد هستن که تو این وضعیت بیکاری فقیر شدن
شاید صاحب خونه هم باشن ولی به نون شب محتاج باشن و کسی هم خبر نداره
🔹گفت به نظرم این فقرای گمنام رو شناسایی کنیم و یه مقدار از احتیاجاتشون رو برآورده کنیم.
✅همه قبول کردن، حالا بحث سر روش کمک کردن به این عزیزان شد.
💥 یکی گفت اقلام بخریم، یکی گفت غذای گرم به عنوان افطار بدیم.
🌀از یکی از رفقا شنیده بودم که بن خرید تهیه کنید برااینکه شاید خانواده به اقلامی که ما میخریم احتیاج نداره و فعلا گیر چیزای دیگست، می گفت شما بن خرید تهیه کنید و بدید به این عزیزان.
✅اینجور هم آبروی این عزیزان حفظ میشه هم تنوع خریدشون بیشتره.👌
👈البته بعضی از بانیهای عزیز اقلام رو خودشون تهیه میکنن و میدن به ما برای توضیع.
🔆تا الان حدود ۴۰ تا خانواده شناسایی شدن ودر حال شناسایی بقیه هستیم.
🤲هرکه دارد به سرش شور و نوا بسم الله...
✍علی اصغر محمدی راد
࿐❒❢○▪🦋✨🦋▪○❒❢࿐
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
بهشت خانواده💞
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم 📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخ
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
⚜اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته. جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم. بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
♨️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟ گفتم: نخیر دستم را ول کن! اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد. یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد.
🔴من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد. چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.
♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین ثواب #جانبازی در رکاب مولا علی♥️ در نامه عمل شما ثبت شده است.
💠در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب میکرد. خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.
🔰این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد. من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!
☘ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود. در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.
🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت. تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ...
🌸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم.
💥یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمیشد. پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
❄️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.
🥀این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!
♻️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتم بله عالیه.
🔆لبته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند. اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سیزدهم خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهاردهم
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگة مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگة مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت.
ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ
سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانة ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو .
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#اصول_تزکیه🍃🌺 🍃🌺#قسمت_سیزدهم 🔷ما بحث خودمون رو از کلمه و مفهوم تزکیه آغاز می کنیم تزکیه نامی آشنا ب
#اصول_تزکیه🍃🌺
🍃🌺#قسمت_چهاردهم
❌مواظب باشه بدیها به روحش رسوخ نکنند
مواظب باشه بدیهایی که به صورت طبیعی، حالا چرا بدی به صورت طبیعی میاد سراغ انسان، این هم یه داستان مفصلی داره.
☢بدیهایی که به صورت طبیعی سراغ انسان میان، اونها رو حرس بکنه
مثل خارهایی که تو یه دونه کشتزار از بین می برند تا این آبیاری به اصل درختان برسه💧🌴
✨قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا (9)
در سوره دیگری از قرآن باز خداوند متعال تعبیری شبیه به همین تعبیر رو بکار می برند که آیات قرآن در این باره هست.
خب پس ما یه کار داریم انجام بدهیم تا به اون هدف غایی برسیم، اون هم تزکیه است👌
همه کارهای خوب در کلمه تزکیه جمع میشه ✅
🌀در حالی که دوستان دقت بکنند، همه خوبی ها در اخلاق جمع نمیشه ها، به همین دلیل ما یه کمی پرهیز داریم بگیم این بحث بحث اخلاقیِ.
🔷مثلا در بحث اخلاق، شما صفات روحی خودتون رو بهش توجه می کنید که صفات خوبی باشند
♨️به بخش های دیگر زندگی خودتون ضرورت نداره که حتما در بحث اخلاق توجه کنید
مگر اینکه کلمه اخلاق رو تعمیم بدهیم، خیلی بیشتر از کلمه اخلاق معنا سرش سوار کنیم، بعد بگیم منظور ما از اخلاق همه این معانی است.✅
خب اونوقت دیگه یه مقدار زحمت داره😊
🔰خود قرآن هم و در روایات هم کمتر از کلمه اخلاق استفاده شده، بله به عنوان یکی از شاخصههای بعثت پیامبر، پیامبر فرمود که
☘ انَّی بُعِثتُ لِاُتَمّمَ مَکارِمَ الاخلاق من مبعوث شدم تا مکارم اخلاق رو تمام کنم، برای تمام کردن مکارم اخلاق مبعوث شدم.
ولی اون هدفی که در قرآن صریحاً ذکر شده، کلمه اخلاق نیست کلمه تزکیه است.✅👌
👈تزکیه ثمره تمام فعالیت های انسان است
💠یعنی افعال عبادی ما رو هم در بر می گیره
💠افعال حقوقی ما رو هم بر می گیره
❇️حق الناس رو رعایت بکنی مثلا در قرآن کریم ایاتی داره می فرماید اینها زکات بدهند، آدم های خوب زکات میدن تا تزکیه بشن
پول میدن در راه خدا تا تزکیه بشن👌
🔴ما ممکن خمس و زکات دادن رو مساله مساله اخلاقی ندونیم
بگیم این مساله احکامه🤔
یا ممکن مساله عبادت رو با اخلاق جدا کنیم، عباداتی که انجام میدیم ولی زیرمجموعه تزکیه است.✅
❇️پس اخلاق اون شمولیت رو برای همه رفتارهای ما، لااقل از نظر لغوی نداره، ولی تزکیه شامل تمام فعالیت های خوب انسان میشه،
حتی شما برای معیشت خودت فعالیت بکنی، کار اقتصادی داری انجام میدی، درست کار خودت رو انجام بدهی، در تزکیه روح شما موثرِه .
حالا ما در روند بحث این رو خواهیم دید.
شما کاری انجام ندید با یه بلایی مواجه شدی با این بلا قشنگ برخورد کنی، این هم موجب تزکیه تو میشه. 🕊😍
❇️پس تمام فعل و انفعالات انسان رو کلمه تزکیه در بر می گیره، یه وقت دوستان تصور نکنند که تزکیه یعنی اخلاق، حالا ما غیر از اخلاق چهار تا بحث دیگه هم داریم برای انسان.
قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَكَّي (14)در یکی از آیات کریمه قرآن داره، قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا (9)
هر دوی آنها آمده.
رستگار کسی که تزکیه کنه خودش رو، رشد بده خودش رو.
هر کاری موجب رشد شما بشه، در واقع موجب تزکیه شما شده، موجب رستگاری شما شده،👏
❇️ خیلی بنده علاقه دارم اصلا به جای کلمه ای بنام درس اخلاق، ما اصلا بگیم درس تزکیه، چرا بگیم درس اخلاق؟ که حالا نمی خوام وارد این بحث بشم بحث بسیار طولانی بر می داره.
❇️پس اسمی که بتونه تمام فعالیت های ما رو در بربگیره، تمام فعالیت های رشد دهنده ما رو در بر بگیره و این فعالیت ها، فعالیت های خوب و ثمربخشی باشند میشه تزکیه. در قرآن این جوری صدا زده شده.✌️
❇️ماها هر کاری داریم می کنیم برای تزکیه خودمون می کنیم، روزه هم برای تزکیه می گیریم، نماز هم در نهایت برای تزکیه، کارم برای تزکیه انجام میدیم، بعد کار می کنیم، میریم شغل و درآمد داریم، میایم تو این جور مجالس اخلاقی برای تزکیه میایم، عزاداری برای ابا عبدالله الحسین علیه السلام می کنیم نتیجه اش تزکیه است،
🕊🌷
وَ ما خَصَّنا بِهِ مِنْ وِلايَتِكُمْ طيبا لِخَلْقِنَا وَ طَهارَةً لأِنْفُسِنَا وَ تَزْكِيَةً لَنا، همه این فعالیت های ما رو در بر می گیره.
🌿خب حالا اگر ما یک مفهوم اساسی پیدا کردیم بنام تزکیه، وقتی چارچوب تزکیه رو پیدا بکنیم و اصول تزکیه و قواعد تزکیه رو باهاش آشنا بشیم کل زندگی مون رو می تونیم تنظیم کنیم.
کلمه تزکیه کلمه بسیار شریف و فرصت بسیار خوبیِ برای تنظیم همه ابعاد زندگی. ❤️☺️
بهشت خانواده💞
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سیزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : اولین رمضان مشترک ت
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠#قسمت_چهاردهم داستان جذاب و واقعی
✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
⬅️ادامه دارد...
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹