#ممنونم_خدا 🙏
❄️ وقتی هوا سرد میشه؛
- عضلاتم رو منقبض میکنی که رگها تنگ بشن و حرارت کمتری به سطح بدنم بیاد تا دمای مرکزیِ بدنم حفظ بشه...
- فعالیت غدههای تولیدکنندهٔ عرق رو متوقف میکنی تا پوستم یخ نکنه..
- عضلههایی که به موهای ریز پوستم چسبیدن رو منقبض میکنی تا موهام راست بشن و دور بدنم یه لایه هوای ساکن و گرم رو به دام بندازن..
- بیشتر که سردم بشه، بدنم رو میلرزونی تا با اصطکاک و سوخت و ساز گرما تولید کنن..
✦ همهٔ این کارها رو، بدون اینکه من حواسم باشه، انجام میدی تا کمتر احساس سرما کنم، تا گرم بمونم..
ممنونم ازت خدا... 🙏
بهشت خانواده💞
🌠 رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۳ 🌷 عین پاکی... 🔹 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم
رمان شب #بدون_تو_هرگز 14
"عشق تحصیل"😌
🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه😍
🔸 نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...📚
چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم 😌
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ...
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!!
🔸حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم 😊
منم با دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم...
چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
🔸 چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...🙄 یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ...
- می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️
🔸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟🙄
- نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.👌🏼
🔸ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ...
🔸 علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود .
🔷خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد.
مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
💢اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه!!!
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
⚜ علامه حسن زاده آملی:
☘ کسی که شب با خدا خلوتی ندارد و اُنس با او ندارد، این در دوستی اش دروغگوست.
☘ این گناه که نمی گذارد با خدا خلوت کنیم و نماز شب بخوانیم چیست؟ برای بنده و جنابعالی که نباید قمار و دزدی باشد، نیّت خلاف نمی گذارد ما نماز شب بخوانیم، و هرکس باید مطابق مقام و موقعیت و تحصیل و غیره ببیند آن چیست که از او توفیق شب زنده داری و نماز شب خواندن را گرفته است؟
☘ خواندن و تلاوت قرآن نیز همین طور است. روزی چقدر تلاوت قرآن داریم؟ اگر این توفیق را نداریم باید علت آن را بدست آوریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵حداقل یک بار در عمرتان نماز شب بخوانید
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
🕊 مرغ باغ ملکوتم، نیام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
قفس !
قفس !
قفس !
و من ... چنان به این قفس خو گرفتهام،
که گویی هرگز پرواز گذشتگان را، به چشم ندیدم!
#بیت_های_پرتکرار
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
رمان شب #بدون_تو_هرگز 14 "عشق تحصیل"😌 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تن
🌠 رمان شب #بدون_تو_هرگز 15
"من شوهرش هستم "
🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!!
🔺 صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی!
🔸 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش:
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 😠 به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
💢 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود...
🔸علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️
🔺 قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
💢 آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم :
- دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده!😤
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️
💢همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... ✔️
⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
- لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟😠
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
📸#ببینید | #عکسنوشته
✅شهید دفاعمقدس #ابراهیم_هادی
خدایا !
ای معبودم و معشوقم
و همه کس و کارم!
نمیدانم در برابر عظمت تو
چگونه ستایش کنم ولی ... !🧐
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺
سلام شب تون شهدایی🌷
شهید ابراهیم هادی در خواب بی بی دو عالم خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها را رو میبینن و حضرت به شهید میگویند که ما شما را دوست داریم....
مطلب طولانی هست ...
ولی خالی از لطف نیست
در ادامه داستان رو ارسال میکنم ...
خدایا کمکمان کن ما هم کاری کنیم که مورد توجه خانوم زهرا سلام الله علیها واقع بشیم 😢
عاجزانه از شهید میخواهیم که برامون دعا کنه
برا عاقبت بخیری خودمون و بچه هامون و جامعه اسلامی ...
شادی روح شهید بزرگوار صلوات ...
جواد مجلسی می گوید:👇
🍃پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود.
🍃 هرجا میرفتیم حرف از او بود!
خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود.
به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و ازحضرت زهرا علیها سلام بخواند.
🍃شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
🍃بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
🍃آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم!
هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، امافایده ای نداشت.
آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم!
🍃ساعت یک نیمه شب بود.خسته و کوفته خوابیدم.
قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
🍃ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!!
🍃اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم.
🍃بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم.
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
🍃گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند:
نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم.
هرکه گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
📚کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190
📌زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی(ره) :
چشمی که در راه اطاعت خدا شب زنده دار است،سحرها از خواب بر می خیزد ، نماز شب می خواند ، و... چنین چشمی در روز قیامت گریان نیست.
#نماز_شب
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#همراه_با_بهشتیان
شهید مصطفی ردانیپور
✍️ عروسی
▫️آقا مصطفی وقتی میخواست برای عروسیاش کارت دعوت بنویسه، برای اهل بیت علیهم السلام هم کارت فرستاد. یه کارت دعوت نوشت برای امام رضا علیه السلام، مشهد. یه کارت برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، جمکران. یه کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا سلام الله علیها نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها... قبل از عروسی حضرت زهرا سلام الله علیها اومدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه اومدیم. شما عزیز ما هستی...
📚 یادگاران ۸ کتاب ردانیپور، صفحه ۸۴
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
📝 #یادمون_باشه
ـ یه خانوم مهربون و باوقار، که خدا قسمتمون کرد،
ـ یه آقای متین و محکم، که روزیمون شد،
ـ یه فرزند شیرین، که توی دامنمون نشست،
یه شغل دلخواه، اگه پیدا شد،
یه درآمد آنچنانی که خدا، سر سفرهمون گذاشت،
و ....
یا یه استاد خوب، توی مسیر زندگیمون قرار گرفت؛
همه و همه یه نعمتاند از سوی "صاحب نعمت "
اونقدری مشغول نعمت نشیم، که صاحب نعمت، بره به حاشیه ....
این رفتار، ناسپاسیِ همون نعمته💥!
🌛 #شب_بخیر
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
🌠 رمان شب #بدون_تو_هرگز 15 "من شوهرش هستم " 🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر
🎆 رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۶
🌹 ایمان واقعی
🔹علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.☺️
💢 دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...😠
🔸 تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ...
اما حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ 😒
من همون شب خواستگاری فهمیدم که چون من طلبه ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.
🌷 آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
⭕️ این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارین منزل ما...قدمتون روی چشم ماست.
عین پدر خودم براتون احترام قائلم...اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...☺️
💢 پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری!!! در رو محکم بهم کوبید و رفت...💢
🔹پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ...
یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
⭕️ بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14