تعهد حتی تا این ساعت شب ⏰
برگزاری مجمع مربیان #موسسه_بهشت_ثامن
#نوزدهمین_نشست_تشکیلات
روایت خواندنی از نویسنده توانا خانم قاسمپور از مربیان پر تلاش مجموعه بهشت ثامن از #نوزدهمین_نشست_سالانه
باهم بخوانیم
👇👇
هدایت شده از بغض قلم
📒کولهپشتی در به در
فردای شبیلدا، کوله بسته بودم برای رفتن به سفر ولی تا همین امروز نرفتم و به قول بچهها دو ماه است توی راهم و حسابی شبیه چوپان دروغگو، دیگر حنایم پیش کسی رنگ ندارد.
دیماه برای مدتی دور ماندن از تهران و کرج قابل قبول بهنظر میرسید. ایام امتحانات فعالانفرهنگی و کانونهای دانشآموزی بود و برنامهها هم سبکتر، غیبتم خیلی به چشم کسی نمیآمد. کتابم هم هنوز در گیر و دار مجوز گرفتن از ارشاد، چاپ نشده بود و کسی کاری به کارم نداشت.
گذشت و گذشت و هر روز به کولهپشتی افتاده گوشهی اتاق نگاه میکردم و تا زمان بلند نکردنش هی هر جلسه و برنامه و کلاسی بود را شرکت میکردم.
رسیدیم به آخر بهمن ماه و خبر رسید که این بار جدی جدی باید کوله را بلند کنی و بیایی که جاده تو را میخواند، برخیز!
حالا هرچه برنامهی مهم بود، به خاطر نزدیکی ماه مبارک و ایام نوروز، قشنگ افتاده بود آخر بهمن و اول اسفند.
از چند وقت قبل خبر رسید که هشتمین سالگرد بانوی فرهنگ و نوزدهمین نشستساليانهی مجموعهی امامرضایی ما بهجای اردیبهشت ماه، اسفند برگزار میشود و من که میدانستم نیستم نه توی نشست ثبتنام کردم نه توی برنامههای سالگرد بانو.
تا اینکه پای نمیریدختر آمد وسط. کتاب بلاخره بعد از دوساله پرفراز و نشیب، چاپ شد.
رونمایی کتاب باعث شد، خجالت را کنار بگذارم و به عزیزان دلم پیام بدهم که خواهش میکنم برای این دو هفته یکی را جای من پیدا کنید که هفتهی بعدش به جان خودم و خودتان میرسم. درست در دقیقهی نود، خبر رسید که دو هفته غیبتم را جبران کردند و میتوانم، با خیال راحت به کارم برسم.
محتوای کوله را سبکتر کردم و در حد سه روز ریختم داخلش. کوله بر دوش به حوزههنریتهران رسیدم. اصلا حسهایم قاطی شده بود، نمیدانستم استرس سفر را دارم، خوشحالم از رونمایی، ناراحتم که اولین روز نوزدهمین نشست و گزارش واحد خواهران را از دست دادم، دقیقا چه مرگم بود، خودم هم نمیدانستم.
رونمایی که تمام شد، کوله را گرفتم و رفتم سمت تجریش. بچهها از ظهر توی اردوگاه الزهرا بودند. راننده گفت: اینجا همش کوهه، دقیق بپرس کدوم قسمتش ببرمت!
نزدیک جایی که بچهها گفتند پیاده شدم، صدای زمزمه مانندی به گوشم خورد. آرام آرام وسط سوز سرما و تاریکی ترسناک کوهستان رفتم به سمت صدا.
بچهها توی حسینیه نشسته بودند و مناجات و روضهی شبانه به پا بود. روضهخوان در دل تاریکی میخواند و انگار دلم، این مدت از تمام نشست، جشنِ رونمایی و سفر همین آرامش را کم داشت. روضه که تمام شد و برقها روشن شد، حس برگشتن احساساتم به تنظیمات کارخانه را داشتم. بعد از دوماه بالاخره کولهپشتی در به درم روی تخت دو طبقهی خوابگاه شهید عجمیان آرام گرفت.
نشست یعنی جایی که مربیهای خانم و آقای مجموعهی امامرضایی ما دور هم جمع میشوند و با بررسی نقاط ضعف و قوت مجموعه برای سال بعد و آیندهی کار فرهنگی تصمیم میگیرند.
بعد از شام، جلسهها دوباره شروع شد. آنچه در بدو ورود توجهام را بیش از همه جلب کرد، فرایند الکترونیکی رایگیری بود. قبلتر با بلند کردن دست به هر قانون و مصوبهای رای میدادیم و کل دست را بلند میکردیم، ولی این بار فقط لمس یک انگشت توی یک سامانه کافی بود و گاهی وسط خمیازه و خستگی زیاد نشستن، یک موافق و مخالف هم رد و بدل میکردیم.
نشست منظمتر از سالهای قبل درحال برگزاری بود، سطح فکری خواهران و برادران واقعا بالا رفته بود و مباحث دقیق بررسی میشد.
مجموعه آنقدر بزرگ شده بود که سه روز نشست و دوتا پیش نشست در کرج هم گنجایش برنامههایش را نداشت تا جایی که آخرین روز نشست ۲۲ ساعت نخوابیدیم. به شوخی میگفتم: رئیسجمهور هم انقدر جلسه ندارد که ما داریم.
شب آخر، خودم را توی آینهی سرویس بهداشتی که نگاه کردم، یک لحظه جاخوردم، لبم پر از ترک بود و زیر چشمهایم به گود نشسته بود. به قول آزاده روز اول محدثه با خنده آمد و حالا شبیه جنازه برمیگشت.
شب آخر باید تکلیف واحد خواهران را برای چهارسالِ بعد روشن میکردیم. مادرها بچه کوچولوهایشان را خواباندند و با هزار زحمت به زور خنده، پلکهایمان را بالا نگه داشتیم. داخل خوابگاه چای هم نبود که با کافئین برای بیدار ماندن، دوپینگ کنیم.
آزاده که دیگر مثل پوتین چندین سال است روی صندلی مسئول اتحادیهی خواهران نشسته، گزارشی داد و از رشد دوبارهی موسسهای که روزی تعطیل شده بود، حرف زد.
محدثه ناصری مسئول مکتبمادری یک بچه به بغل و یک بچه در حال پا لالا کردن، مباحث را دنبال میکرد.
مهسا هم که مسئول کانون کرج است خودش گفت که محدثه بنویس داشتم، سلفی میگرفتم.
به نظرم رسید برگردم به واحد رسانه چون بچههای تهران از آب و گل درآمدهاند. رسانه نیاز بود که این همه گمنامی و مجاهدت بچهها را نشان بدهد.
هدایت شده از بغض قلم
لحظهای مردد ماندم که تکلیف من کجاست؟! این همه ارشد رسانه خواندم برای چه؟! آن طرف مغزم میگفت: محدثه دخترهای تهران تازه بعد چندسال تعطیلی سخت، جوانه زدند، بیانصاف میخواهی ولشان کنی؟!
خیلی بحث کردیم و دست آخر، چندتا صلوات فرستادیم تا بهترین تصمیم را بگیریم. سیدزهرا مسئول رسانه شد.
بعد ۲۲ ساعت نخوابیدن، نشست که تمام شد، دخترهای تهران، مامان سمیهخانم را جلو انداختند. مامان سمیهخانم و دخترها که گلهای نرگس را توی بغلم گذاشتند، عطر نرگس انگار غروب جمعه، دست گذاشت روی قلبم و از کوههای تجریش چشمم چرخید به خانههای کوچولو کوچولوی تهران.
اشکم حلقه زد و خانههای تهران توی حلقهی چشمم لرزید. انگار تهران توی چشمم زیر و رو شده بود. دلم میخواست تک تک خانههایش را زیر رو کنم و عطر امامرضایی شدن را اسپر کنم توی تک تک اتاقهایشان.
زیپ کوله را باز کردم و هدیهی دخترها را گذاشتم کنار سر رسید ۱۴۰۴ که توی نشست هدیه گرفته بودم. زیپ را بستم و کوله را انداختم پشتم. من سفرم را رفتم. حالا باید از کوه پایین میآمدم، برای دعوت دوبارهی دخترهای شهر به رفاقت با مهربانترین رفیق؛ امامرضا.
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون اومده
سید از میدون غرق خون اومده 😭😭
#لبنان
#حاج_قاسم_برات_مهمون_اومده 💔
رسانه های جهانی لقب مرد سال و بهترین رهبر دنیا را به سید حسن دادند ولی سیدحسن با بوسیدن دست رهبر انقلاب به دنیا نشون داد سرباز امام خامنه ایه
#إنا_على_العهد
#لبنان
❤️🩹سید هاشم صفی الدین:
نمیتوانم در دنیایی زندگی کنم که سید حسن -در آن نباشد