#داستان_آموزنده
نجاری بود که زن زیبایی داشت
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت
و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت
نجار را فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد...
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب...
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد...
صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم...
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی...
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت...
همسرش لبخندی زد و گفت :
مانند هر شب آرام بخواب,زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی انسان را خسته می کند...
ولی بدان که یه نیروی عظیمی برای کمک به تو آماده است...!
#بهشتی_شو 🌸عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
سادهلوحی پیش صاحب دلی
از فقر و نداری ناله کرد...
صاحب دل، دست در جیب برده سکهای ( صدقه) به او داد.
سادهلوح از خشم صورتش سرخ شد و با لحنی تند گفت: من صدقه از کسی نمیگیرم!
انتظار چنین توهینی از تو را نداشتم...!!
صاحب دل تبسمی کرد و گفت:
این خرد شدنت را هرگز فراموش نکن!
و بدان پیش کسی که کاری برای رفع مشکل تو نمیتواند بکند، زبان به شکایت از روزگار مگشا که با ناله از روزگار، فقط خودت را پیش او تحقیر کردهای و چیزی دستگیر تو نخواهد شد.👌
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
پیرمردی یه اسب پیری داشت که سر گذاشت به بیابون و رفت.
همه همسایه ها جمع شدند تو خونش گفتند : عجب پیرمرد بدشانسی
پیرمرد گفت : معلوم نیست خوش شانسی باشه یا بد شانسی فقط خدا میدونه.
دوازده روز بعد اسب پیر برگشت ، هشتاد تا اسب جوون و وحشی رو با خودش آورد.
همسایه ها جمع شدند تو خونش گفتند : عجب پیرمرد خوش شانسی
پیرمرد گفت : معلوم نیست خوش شانسی باشه یا بدشانسی فقط خدا میدونه
چند روز بعد بچه این پیرمرد یکی از اسب هارو داشت رام میکرد که اسبه میزنتش زمین و پاش میشکنه. همسایه ها جمع میشن خونش میگن : عجب پیرمرد بد شانسی
پیرمرد میگه : معلوم نیست خوشبختی باشه یا بدشانسی فقط خدا میدونه
چند روز بعد مامور های دولت اومدند جوون هارو گرفتن ببرن سربازی ، همه رو بردن جز این که پاش شکسته بود
همسایه ها جمع شدن خونش گفتند : عجب پیرمرد خوشبخت و خوش شانسی
و پیرمرد درجواب گفت : معلوم نیست خوشبختی باشه یا بدشانسی فقط خدا میدونه
فقط خدا میدونه
فقط خدا میدونه
هیچ حادثه ای به ذاته در آنِ واحد ، تعلقی به خیر یا شر نداره. نه به خیر نه به شر! بستگی داره به حادثه بعدی و اونم مربوطه به حادثه بعدی
فقط بگید خیره انشالله🙏
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده (براساس واقعیت)
⭕️ چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند، نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد در امان است!
🔹اهل بخارا دو گروه شدند، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
🔹#چنگیزخان به آن ها نوشت: با همشهریانِ مخالف بجنگید و هر چه غنیمت به دست آوردید از آنِ شما باشد و فرمانروایی شهر را به شما می دهم.
🔹ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند.
🔹اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
🔹چنگیز گفت: اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی کردند!
🔹«ابن أثیر، الكامل فی التاريخ»
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
پادشاهی به وزیرش گفت: ۳ سوال میكنم. فردا اگر جواب دادى، وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل میشوى.
ـ سوال اول: خداوند چه میخورد؟
ـ سوال دوم: خداوند چه میپوشد؟
ـ سوال سوم: خداوند چه كار میكند؟
وزیر كه جواب سوالها را نمىدانست؛ ناراحت بود.
غلامى فهمیده و بسیار زیرك داشت و به غلامش گفت: سلطان ۳ سوال كرده اگر جواب ندهم بركنار میشوم و هر سه سوال را به غلام حكایت كرد.
غلام گفت: جواب هر سه را میدانم؛ ولى حالا فقط دو جواب را میگویم، اینکه خداوند چه میخورد؟ غم بنده هایش را مىخورد. این كه خداوند چه مىپوشد؟ خداوند عیب هاى بنده هایش را مى پوشد.
اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد.
سلطان گفت: درست است؛ ولى بگو جوابها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیدهیى است جوابها را او داد.
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بكش و به این غلام بده و غلام هم لباس نوكرى اش را كشید و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت پس سوال سوم چى شد؟
غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى!؟
-خداوند چه كار میكند؟ خدا در یك لحظه غلام را وزیر میكند و وزیر را غلام...
#بهشتی_شو 🌸عضوشوید👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
پیر مرد سرفهای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد:
پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد.
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت.
کسانی که قبلاً لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند.
پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود.
ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد.
لیوان را پر کرد و بدست پدر داد.
یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد.
پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه میکرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعهای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد.
پسر انتظار این عکسالعمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید:
ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند میزنی؟
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت:
پسرم! من از تو راضیام، تشنگیام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد.
اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانهنشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف میکردم.
الان یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب میخواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فوراً با آن شربتی درست میکردم به دست پدرم میدادم.
او هم همیشه میگفت خدا خیرت بدهد.
پسر گفت: خب
پدر آهی کشید و گفت: خب، من آنگونه رفتار میکردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضیام، اما در این ماندهام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود.“
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
معلم یک مدرسه به بچههای کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیبزمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند. فردا بچهها با کیسههای پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه بعضیها ۲ بعضیها ۳، و بعضیها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچهها گفت تا یک هفته هر کجا که میروند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچهها شروع کردند به شکایت از بوی سیبزمینیهای گندیده. به علاوه، آنهایی که سیبزمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچهها راحت شدند. معلم از بچهها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینیها را با خود حمل میکردید چه احساسی داشتید؟»
بچهها از اینکه مجبور بودند، سیبزمینیهای بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدمهایی که در دل دارید و همه جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود میبرید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور میخواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
📌این داستانو چند بار بخون و دقت کن بهش خیلی مهمه!!!
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب میماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو میتازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم....
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
ماری وارد مغازه نجاری شد. در حالی که به گوشهای می خزید، از روی اره عبور کرد و کمی زخمی شد! با عصبانیت برگشت و اره رو گاز گرفت اما آسیب بیشتری دید.
🔸مار که حسابی کلافه شده بود ، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اره رو از بین ببره. پس به دور اره پیچید و تمام قدرتش رو بکار گرفت تا اره رو خفه کنه ، تا اینکه در نهایت مار توسط اره کشته شد...
🔸گاهی اوقات ما با عصبانیت واکنش نشون میدیم و تصمیم میگیریم به کسانی که بهمون آسیب رسوندن صدمه بزنیم غافل از اینکه به خودمون آسیب می رسونیم. در زندگی گاهی اوقات بهتره از بعضی چیزها چشم پوشی کنیم، چون عواقب اون عصبانیت میتونه فاجعه بار باشه...
#بهشتی_شو 🌸 عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1
#داستان_آموزنده
روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند!
برای همین سکهای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قویترین سمی که داشت را خرید و به همسایهاش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانهاش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.
او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معدهاش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایهاش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!
همسایه اول هر روز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد!
کم کم نگرانی و ترس همهی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانهی همسایه میشنید دلهرهاش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربهای بود که در نظرش سم را مهلکتر میکرد.
روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!
این داستان حکایت این روزهای برخی از ماست. هر شرایط و بیماریی مادامیکه روحیهی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلیها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری…
#بهشتی_شو 🌸عضوشوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/169672941Cd8e43b78b1