#داستان_فوق_العاده_زیبا 👌
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
✅می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
💠گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم.فردا خدمت می رسیم!
💫میگفت: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم...!!!
🍃@beheshti_sho14🍃
#داستان_فوق_العاده_زیبا
مردی که همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت .
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی
اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی
بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد . با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی
رفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
ولی موفق نشدند .
شبی پدر رویای عجیبی دید . دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک
در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز یکی روشن بود . مرد وقتی
جلوتر رفت و دید که فرشته ای که شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسید : دلبندم ،
چرا غمگینی ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترک به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن می شود ، اشکهای تو آن
را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی ، من هم غمگین می شوم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پرید .
📚کتاب « نشان لیاقت عشق »
برگردان بهنام زاده
🍃@beheshti_sho14🍃