#داستانهای_واقعی📆
توی صف نانوایی چشمم به تنور است🥐🥨
که کی نان ها را بیرون می آورد.
خانمی از راه می رسد و با مهربانی می گوید،
می شود برای من هم کارت بکشید؟!
کمی من و من می کنم و با اکراه می گویم باشد...
همین که قبضش را می دهم دستش....
شروع می کند، به دعا کردن...الهی خیر از جوانیت ببینی...
الهی هر چی از خدا می خواهی به تو بدهد....
یکدفعه شرمنده می شوم....از اینکه من سختم بود چنین کار ساده ای را برای پیرزن انجام دهم و او این قدر از من تشکر می کند....😥
بعد می نشینیم کنار هم...روی نیمکت رنگ و رو رفته آهنی نانوایی تا نوبتمان شود....
پیرزن می گوید اولین بار است که می آید نانوایی...و تعجب من را که می بیند، می گوید...
به خاطر همسایه مان آمده ام.....
خانمی که تازه همسرش را از دست داده و هیچ کس را ندارد....😔
نه بچه ای....نه کسی....
چندین سال هم بچه دار نشدند......
فکر می کردند شاید خوب نباشد بروند از پروشگاه بچه بیاورند....
فکر می کنم، شاید هم اینقدر سخت گیری کردن های بی مورد که مردم از حوصله شان خارج است.... بچه آوردن از پروشگاه...
و حالا آن خانم تنها و بی کس است و ثروتی که نمی تواند حتی جمع و جورش کند.....😕
دیدم که اصلا نمی تواند از جایش بلند شود از شدت ناراحتی ...گفتم بیایم برایش نان بخرم....
دور از انتظارم بود چنین درک و گذشتی.....😇
من خودم را دیدم که حتی حال نداشتم یک کارت بکشم...و او اینچنین مرهم درد همسایه اش....
@Roodbarany
@shookohmadari
🍃معارف شکوه مادری 🌸🍃
کانال رشد وتعالی جمعیت *