🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت95
🌟تمام تو، سَهم من💐
باوجود مهمونهای بیرون نباید گریه میکردم
اما وقتی که اینجوری توسط سهراب مورد مواخذه قرار میگیرم یاد اون روز تلخی میفتم که مجبور بودم تو آگاهی نگاهش کنم و فقط گریه کنم و جواب سوال هاش رو بدم ، ناخواسته بغض کنههی توی گلوم به کار می افته و گریهم میگیره.
سمت پنجره رفتم صندلی رو کنار گذاشتم و پرده رو کنار زدم و کمی لای پنجره رو باز کردم.
هوا سرده و مطمئناً این باز کردن پنجره تاثیرش رو ردی دمای خونه میزاره.
اما چارهای ندارم. باید کاری کنم تا این قرمزی ازچشم هام بره و کسی متوجه نشه.
ده دقیقه جلو پنجره ایستادم و تلاش کردم به چیزهای غمگین و ناراحت کننده فکر نکنم تا غم از صورتم هم بره.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم؛ بهتر شدم و قرمزیش خیلی کمه، اگر خیلی بهم زل بزنن متوجه میشن.
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. لبخند ظاهری روی لب هام زدم. گوشی رو سمت سهیلا گرفتم
_دستت درد نکنه
_خواهش می کنم
سرجام نشستم.مریم خانم گفت
_پسرم دلش طاقت نیاورده. خودش نتونسته بیاد زنگ زد با نامزدش صحبت کنه.
_چه دل خوشی داره! سهراب حتی یک کلمه هم در رابطه با مهمونی امروز و نیومدنش نگفت.
اصلاً من الان باید شاکی باشم که چرا نیومده اما لحن طلب کارانش و اتفاق هایی که افتاده، حق رو از من گرفته.
رضا از جاش بلند شدو تو بدون توجه به حرفی که بزرگترها می زدند کنارم نشست. نگاهی بهم انداخت و آهسته گفت
_ چرا گریه کردی؟
تلاش کردم صورتم رو طوری بگیرم که رضا کمتر قرمزیچشمم رو ببینه.
_ گریه نکردم
با آرنجآروم به پهلوم زد
_ اندازه بیستوچهار سال خواهر منی! اگه فرق بین چشمهای گریه کرده و نکردت رو نفهمم که کلاهم پس معرکه است.
_ رضا خواهش می کنم تمومش کن.
_ این پسره زنگ زد تو رو ناراحت کرد؟
برای آرامشش لبخندی زدم
_ اول آشنایی کی نامزدش رو ناراحت میکنه که گریه کنه؟!
_ پس چرا گریه کردی؟!
_ ناراحت شدم که چرا نیومده
_ از بس که بیشعوره، نمیدونم چرا ما باید در برابر این نیومدنش سکوت کنیم.
مگه میشه آدم تو مراسم بله برونش نباشه!
_ مراسم بله برون جلسه پیش بود که اومد و انگشتر هم دستم کرد. رضا این مراسم فقط برای اینه که تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن. کار پیش اومده نتونسته بیاد. اصلا ایرادی نداره
_پس چرا گریه کردی!
_ دوست داشتم که باشه...
_ من میدونم و اون. صبر کن، از مادر زاییده نشده کسی که اشک خواهر من رو دربیاره
با صدای مریم خانوم هر دو نگاهش کردیم.
_ عروس قشنگم خودت با این تاریخ موافقی؟
_ ببخشید من حواسم نبود چه تاریخی رو گفتید من آخرین امتحانم رو ده روز دیگه میدم. اگر که بعد از اون باشه من مشکلی ندارم
_ اینجوریکه تاریخ ما به هم میخوره!چون تاریخی که ما گفتیم برای هفت روز دیگهست.
آقا مهدی گفت:
_ ایرادی نداره، مراسم عروسی رو میذاریم برای یازده روز دیگه. اما عقد رو باید زودتر بگیریم. جمعهی هفته دیگه مطمئنا امتحان نداری اونروز عقد میکنید. بهت هم قول میدم با این شرایط کاری که سهراب داره اصلا کاری به تو نداشته داشته باشه تا روز عروسی. چون هر روز درگیری های خودش رو داره و تو میتونی با خیال راحت امتحانات رو بدی.
بابا نگاهی بهم انداخت.
_ دخترم یه روز این ور اون ور تر ایرادی نداره. اگر فکر میکنید برای امتحانهات اذیت میش من با آقا مهدی صحبت می کنم رضایت آقا سهراب رو هم میگرم. عروسیت رو چند روز عقب بندازیم.
سرم رو پایین انداختم
_ هرچی شما بگید من قبول دارم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت96
🌟تمام تو، سَهم من💐
آقا مهدی گفت
_ مبارک باشه دیگه، عروس خانم که خودشون کنار اومدن حاجی روزها رو عقب جلو نکنیم.
من چطور باید تو این شرایط روحی توی یه هفته امتحانام رو بدم، جهیزیه بخرم و با سهراب بیشتر آشنا بشم.
این درگیریی که مامان برامدرست کرده و الان نشسته فقط نگاه میکنه من الان اصلاً شرایط ازدواج رو نداشتم.
بالاخره بعد از یک ساعت صحبت کردن به قصد خداحافظی ایستادن.
خداحافظی شون طولانی شد و بابا آقامهدی سر مسائل روز سیاسی، ایستاده صحبت میکردن و مامان و مریم خانم هم سر روز جهاز برون و چیدن وسایل و مراسمات بعد از عقد؛ هیچ کس جز بابا حواسش به امتحان های من نیست.
مگه آقا مهدی قول نداد که بعد از عقد کاری باهام نداشته باشند تا امتحانات رو بدم! پس این حرفهایی که مامان و مریم خانم از مهمونی بعد از عقد میزنن چیه!
نگاهم به چهره مضطرب رضا افتاد. سوئیچ های روی اپن برام یادآور شد که بابا قراره بعد از رفتن مهمون ها منو رضا رو توبیخ کنه
به حیاط رفتن و برعکس همیشه رضا این بار دنبالشون نرفت.
نگاهی به سوییچهاش انداخت روی مبل نشست.
_ امشب فکر نکنم چیزی بگه دیگه یادش رفته
رضا گفت
_ شاید به تو چیزی نگه ولی با من کار داره
با برگشتن مامان و بابا به خونه، رضا فوری ایستاد رو به بابا گفت
_بابا من معذرت می خوام حق با شماست. نباید گوشی رو توی داشبورد میذاشتم. باید بهتون خبر میدادم
نگاه تیزش رو از روی رضا برداشت و کمی نرم تر به من داد
_تو نمیخوای حرف بزنی؟
مثل رضا ایستادم
_ معذرت می خوام، من فکر کردم که رضا بهتون گفته...
_ از این به بعد توی خونه هیچکس فکر نکنه هر کس خودش حرفش رو بزنه. اون گوشیت رو هم شب بزن به شارژ که خاموش نباشی. همه رو نگران کردی.
شاید الان وقت اعتراضی باشه تا بابا بعدا به سهراب بگه چرا نیومد.
_بابا رفتار آقت سهراب امروز بیادبانه نبود؟
_ شرایط شغلیش رو اول آشنایی دیدیم. از شب خواستگاری که دیر اومد فهمیدیم اعتراض داشتی باید همون موقع میگفتی. بعد هم قبلش زنگ زد از من کلی عذرخواهی کرد. زنگ زده بود که با خودت صحبت کنه که گوشیت خاموش بوده
مامان گفت
_همه زندگیها همینطوره. اگر بخواهی حساس باشی که کی اومد کی نیومد چی گفتین چی نگفتین؛ هیچ وقت نمی تونی ازدواج کنی. پس بهتره چشمت روی این کوتاهیهای بیخودی ببندی و بزرگشوننکنی
اصلا کلا از مامان نا امید هستم از روز اول هم ناامید بودم. هیچ وقت منتظر رفتار حمایتگرانهش نبودم.
_ مامان خانوم مگه ندیدی آقامهدی هم گفت من شنبه امتحان دارم. جمعه عقده، بعدش می خوام برگردم سر درسم.چرا قرار مهمونی گذاشتی؟
_ میهمونی بعد از عقد رو که نمیشه بیخیال شیم این بیچاره ها از روزی که تورو محرم کردن به من اصرار کردن که ما شام بریم خونشون به خاطر سختگیریهای بابات قبول نکردیم. الان بعد از عقد خوب باید بریم دیگه
بابا نگاهی کرد سری تکون داد و روی مبل نشست این سکوت یعنی در برابر خواست مامان کوتاه اومده و با من مخالفه
اشتهایی به شام ندارم اما طبق خواستهی بابا موقع شام همه باید سر میز حاضر باشیم.
کمی با غذا بازی کردم و وقتی که از سر میز بلند شد فوری ایستادم. مامان گفت
_ ظرفهارو بشور بعد برو
ملتمس نگاهش کردم
_ مامان خیلی اعصابم خورده میشه خودت بشوری؟ یا بذار صبح بشورم
نگاهی به سر تا پام انداخت
_باشه برو خودم میشورم، ولی از فردا شام و ناهار خونه میفته گردنت یه ذره آشپزی یاد بگیررفتی اونجا آبروم رو نبری
نفسم رو کلافه بیرون دادم به اتاق برگشتم.
اصلا امتحانای من براش مهم نیست!
کتابم رو باز کردم و یاد گوشیم افتادم اول از شارژ کشیدمش روشنش کردم تا اگر دوباره تماس گرفت خاموش نباشم.
سرکتاب نشستم و با اینکه حواسم پیش اتفاقات چند روزه تلاش کردم تا تمرکز کنم چند صفحه رو به خاطر بسپارم
بعد از نماز صبح هم خوابم نبرد و کمی از استرسم کم شده و شروع به خوندن کردم. اولین امتحانم پس فرداست و صبح امروز با همکلاسی هام قرار رفع اشکال گذاشتیم.
تندو تند و پشت سر هم مطالبی که تو ذهنم می رفت و به خاطر میسپردم و کتاب رو ورق می زدم
در اتاق باز شد مامان داخل اومد
_سلاممامان
_سلام آقا سهراب اومده سوئیچ رو برات اورده بیا برو ازش بگیر تو حیاطه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت97
🌟تمام تو، سَهم من💐
دستی به موهام کشیدم و خودم رو تو آینه نگاه کردم.
_چه عجب دستش رو نگرفتی بیاری بالای خونه!
_ کم به من کنایه بزن.بهش گفتم خودش تو نیومد. والا الان تو اتاقت بود. شوهر آدم باید همه جوره آدم رو ببینه. باکلاس و بی کلاس مرتب و نامرتب
_ بله؛ در آینده می ببینه ولی نه روز اول آشنایی.
با چشمگریون و صورت پف کرده
_ تا تو باشی دیگه الکی نکنی. رضا تو حیاط داره باهاش حرف میزنه برو معطلش نکن
با شنیدن این جمله از مامان دتیا دور سرم چرخید. نکنه رضا حرفی بهش بزنه که باعث دلخوری بشه.
فوری از اتاق بیرون رفتم وارد حیاط شدم.
حالتی که رضا و سهراب جلوی همدیگه ایستاده بودند حالت خوب و صلح آمیزی نبود
با صدای بلند گفتم
_ سلام؛ خوش اومدی، بفرمایید داخل.
رضا نگاهی به من انداخت آهسته حرفی بهش زد با دست نمایشی کت سهراب رو مرتب کرد و از حیاط بیرون رفت.
صدای ضربان قلبم رو انقدر که بلند و محکم میتپه رو میشنوم. انگار از سینهم میخواد بیردن بزنه.
پله ها رو پایین رفتم و روبروی سهراب که کمی دلخور نگاهم میکرد ایستادم.
_ سلام
_سلام
سوییچ رو سمتم گرفت
_دستتون درد نکنه با رضا یا آژانس میرفتم.
جدی نگاهمکرد و گفت
_فکر میکردم از اتفاقاتی که قبل از آشنایی و خواستگاریمون افتاده نمیخوای خانوادت چیزی متوجه بشن.
نیمنگاهی به در خونه انداختم و لبم رو به دندون گرفتم
_درست فکر کردید. هیچ کسی چیزی نمیدونه
_ ولی حرف های آقا رضا شبیه کسی نبود که چیزی نمیدونه!
نفسم رو کلافه بیرون دادم
_ چی بهتون گفت؟
_این که چهارچشمی حواسش به تو هست و اجازه نمیده من اذیتت کنم. گفت که شغلم نباید تو رفتارم با تو تاثیر بزاره
_ من معذرت می خوام. مطمعن باشید رضا هیچی نمیدونه
_پس چی میگفت؟
_دیروز که زنگزدید رفتم تو اتاق باهاتون صحبت کردم دوباره گریه م گرفت... اومدم بیرون رضا متوجه شد هر چی بهش گفتم که شما باعث ناراحتی نشدید باور نکرد...گفت نمیذاره کسی ناراحتم کنه...
_خب چرا گریه کردی؟
به مِنومِن افتادم
_گریه... نه...ا
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت98
🌟تمام تو، سَهم من💐
اینکه پول بحسابم اومده بود...شما شک کرده بودید که..
سرم رو پایینانداختم
_دست خودم نبود گریه ام گرفت.
خونسرد دستش رو جلو آورد و موهام رو پشت گوشم فرستاد. نگاهش بین چشم هام جابجا شد
_ پس هیچکس هیچی نمیدونه
_نه، بابام ناراحتی قلبی داره اصلا دوست ندارم بفهمه
سرش رو تاییدی تکون داد.
_ تا آخر هفته ماشین رو نمی خوام دستت باشه.
_ ممنون
لبخندی زد
_ بابت دیروز هم معذرت میخوام. باید هر طور شده میاومدم. اما تو اداره یه سری مشکلاتی برام پیش اومده که شبانهروز باهاش درگیرم. خواستممرخصی بگیرم ولی نشد.
_ایرادی نداره
_پنجشنبه غروب میبینمت
_باشه
_کاری نداری
_نه ممنونکه سوییچرو آوردید
_آوددمکه با آژانس جایی نری. زنگمیزنم بهت فعلا خداحافظ
بیرون رفت و در رو بست. به دیوار تکیه دادم نفس راحتی کشیدم
_رضا از دست تو باید چیکار کنم؟ معلوم نیست چی بهش گفته که اینقدر ناراحتش کرده
بعد از چند ساعت از دانشگاه بیروناومدم و به خونه برگشتم.
کمی از سحر هم دلگیرم. دلم میخواست اون شب پیشم بیاد. واقعاً به حضورش احتیاج داشتم.
اما نمیشه زیاد بهش خورده گرفت. شاغله و باید حواسش به شاگرداش باشه.
ماشین رو داخل حیاط بردم خدا رو شکر کردم کهرضا هنوز نیومده. که اگر بود کلی غر میزد که چرا ماشین تو توی حیاط باشه ماشین من نباشه.
وارد خونه شدم
_ سلام مامان
صداش از آشپزخونه اومد.
_سلام عزیزم حالت خوبه؟خسته نباشی.
_ممنون
_رضا چند بار زنگ زد گفت بهش زنگ بزنی
دوباره گوشیت رو گذاشتی رو سکوت!
فوری گوشی رو از کیفم در آوردم و به صفحهش نگاه کردم و از اینکه فقط رضا چند بار تماس گرفته نفس راحتی کشیدم.
چقدر بده که آدم نسبت به همسرش انقدر استرس داشته باشه که جواب تماسش رو اگر نده چی میشه.
این شرایط، شرایطیه که کاملا ناخواسته برام بوجود اومده بود من مجبورم باهاش کنار بیام
انگشتم رو روی اسم رضا گذاشتم و وارد اتاق شدم
_ الو حوری...
_ سلام
_ سلام و درد. خوبه آدم کارش به تو لنگ باشه. هیچ وقت جواب نمیدی.
_توچی به سهراب گفتی؟
_پس قهر بودی جواب ندادی!
_ نه بابا قهر چی! دانشگاه گوشی باید رو سکوت باشه دیگه. نمیتونم که جوابت رو بدم
حداقل رو لرزش بزلر که وقتی که زنگ میزنیم بمتوجه بشی
_ متوجه میشدمم نمیتونستم جواب بدم. وسط پرسش و پلسخ بودم. رضا چی بهش گفتی
_ هیچی؛ به آقا برخورده؟
_توروخدا رضا مراعات من رو بکن.
_بهش گفتم حواسم به آبجیم هست ناراحتش کنس ناراحتت می کنم
_اون بندهی خدا کی من رو ناراحت کرد. اول کاری باعث اختلاف شدی
_مهم نیست. باید حواسش رو جمع میکرد
نمیدونم از حمایتش خوشحال باشم یا از رفتار اشتباهش خوشحال
_ چیکار داشتی زنگ زدی
لحنش رو مهربونکرد
_قزلر بود به این دختره زنگ بزنی
کلا فراموش کرده بودم که قرار بود با نیلوفر تماس بگیرم. از اینکه رضا انقدر مشتاقه باهاش ازدواج کنه لبخند روی لب هام نشست
_چشم داداش گلم. الان زنگ میزنم حواسم نبود. فقط باید یه جایی برم که مامان نباشه. صبر کن کارم که تموم شد بهش زنگ بزنم
_تو رو خدا برو گوشه حیاط زنگ بزن. خیلی استرس دارم
جلوی در اتاقم ایستادن و نگاهی به مامان که تو آشپزخونه سرگرم درست کردن سالاد بود انداختم
_ باشه بهت خبر میدم. فعلا خداحافظ
_ مامان
_جانم
_من یه لحظه میرم توی حیاط زنگ بزنم به آقا سهراب
ذوق زده نگاهم کرد
_برو عزیزم. برو دختر قشنگم. خدا رو شکر که شوهرت رو دوست داری.
فقط فکرش حول محور شوهر و ازدواج من میچرخه.
وارد حیاط شوم و گوشه ای نشستم و شماره نیلوفر رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق صدای زنی جا افتاده توی گوشی پیچید.
_
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت99
🌟تمام تو، سَهم من💐
_ بله بفرمایید؟
_ سلام خوب هستین
_سلام.خیلی ممنون. شما؟
_ من مهرفر هستم. شما مادر نیلوفر جان هستید؟
_ بله
_نیلوفر جان با شما صحبت کردن
_ بله صحبت کردن و با اجازه پدرش من الاندارم با شما حرف میزنم
_ ببخشید من... یه برادر که بیشتر ندارم... دفعه اولم هست... نمی دونم الان باید چی بگم... الان جواب شما چیه ؟
_دخترم شما چند سالتونه؟
_من بیستوچهار، برادرم رضا بیستو شش سال
_آقا رضا همونی که بخاطرش با دخترم صحبت کردید
_بله
_ نیلوفر دیروز به من گفت منم به پدرش گفتم.
گفتن که مشکلی نداره فقط قبل از اینکه شما تشریف بیارید خونه ما باید به تحقیقات محلی انجام بدیم. میدونید که رسم و رسومه
_بله حتماً
_ آدرستون رو لطف میکنید
من چه جوری آدرس رو بهشون بدم وقتی که هنوز به مامان و بابا در رابطه با این ازدواج حرفی نزدم.
_ ببخشید من واقعا معذرت می خوام که اینو میگم.
برادرم دیروز به من گفت که با نیلوفرصحبت کنم اگر که رضایت داد به خانواده بگبم. اینه که الان فقط من میدونم و برادرم.
اگر اجازه بدید اول به پدرم بگم اون هم در جریان باشن بعد به شما آدرس بدم
_آهان شما هنوز به خانواده نگفتید!
_ نه
_ایرادی نداره منتظر تماس شما میمونم
_ دستتون درد نکنه خانم خیلی ممنون لطف کردید.به نیلوفر جون سلام برسونید
_ سلامت باشی عزیزم خدانگهدار
تماس رو قطع کردم نگاهم رو به آسمون دادم خدارو شکر خانواده فهمیده هستن و از اینکه مامان و بابا در جریان نیستن ناراحت نشد.
با صدای مامان نگاهش کردم
_نمیدونم والا آقا سهراب یه لحظه گوشی
با شنیدن اسم سهراب برق از سرم پرید
_ حوری ناز مگه تو نگفتی میای حیاط با سهراب صحبت کنی!؟
ته دلم خالی شد. مامان همیشه برای من دردسر درست میکنه.
فوری ایستادم
_ نه با کسی دیگه حرف می زدم.
صداش رو پایین آورد اما دستش رو دهنه گوشی نذاشت
_ پس چرا به من میگی میرم زنگ بزنم به سهراب! که این زنگ بزنه بگه حوری ناز گوشیش اِشغاله کارش دارم
بی صدا لب زدم.
_مامان چرا خرابکاری می کنی الانمیشنوه
گوشی رو سمتم گرفت
_ حالا ببین چیکارت داره
گوشی رو ازش گرفتم رفتنش رو با نگاه دنبال کردم.
درمونده به گوشی خیره شدم. الان باید چی بگم.
احتمالا کلی سوتفاهم براش پیش اومده
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_الو سلام
_ سلام به اسم من داشتی با کی حرف میزدی!
_ من و شما اصلا تماس تلفنی درستی نداشتیم همش دچار سوء تفاهمات بودیم.
_ خب این سوء تفاهم که حسابی ذهنم رو درگیر کرده رو بگو بدونم
باز یا اون روی طلبکاریش اومد. چه شانس گندی دارم که همیشه باید مچم رو بگیره.
_الو حوری ناز؟
_ میشه حضوری بهتون بگم؟
_ الان بگو چون حضوری فکر نکنم تا پنجشنبه بتونم ببینمت .
_ داشتمبا دوستم صحبت میکردم
_مگه دوستدیگه ای جز اوندختره هم داری؟
نگاهم رو به آسمان دادم. لبهام خشک شده و زبونم توی دهنم حرکت نمیکنه
عجب گرفتاری شدم.
_ دوستم نبود آقا سهراب یه لحظه صبر کنید
نفس عمیق کشیدم تا شاید آرامش بهم برگرده چشمهام رو بستم
_ برادرم از یه دختره خوشش اومده بود به من گفت که ازش خواستگاری کنم ولی خانواده در جریان نبودن من الان مجبور شدم برای اینکه مامان متوجه نشه بهش بگم که با شما صحبت میکنم.
ان شاءالله به زودی تو جلسات خواستگاری میبینیدشون.
_ خیلی خوب باشه.زنگ زدم حالت رو بپرسم که حالم گرفته شد. کاری نداری
_نه
_خداحافظ
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
اونایی که میخوان رمان رو زود تر بخونن😋
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
توکانال VIP چه خبره😍❤️
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت100
🌟تمام تو، سَهم من💐
_چرا داری آمار زندگی من رو بهش میدی؟!
ترسیده فوری برگشتم و با دیدن رضا دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمهام رو بستم. تا به حس و حالی که از ترس ایجاد شده بود غلبه کنم
_رضا سکته کردم.
قدمی سمتم برداشت
_چرا بهش گفتی؟ چرا بهش رو میدی همه چیز رو بپرسه!
_رضا خواهش میکنم از صبح گیر دادی بهش. اون از صبح که معلوم نیست چی بهش گفتی که اینجوری ناراحتش کردی، این هم از الان.
_مگه دروغ میگم!
_الان که سوتفاهم پیش اومده صبح نباید اونجوری می گفتی!
_جواب سوال من رو بده! آمار زندگی من رو برای چی بهش دادی؟
_ من آمار زندگی تو رو به کسی ندادم. برای اینکه بتونم زنگ بزنم به دختره، ببینم جوابش چیه و مامان بهم گیر نده که با کی حرف میزنی؛ مجبور شدم به مامانم بگم دارم میرم حیاط زنگ بزنم به سهراب. که نیاد دنبالم. از اونور سهراب زنگ میزنه به من میبینه من اِشغالم زنگ میزنه به مامان. مامانم میگه داره با شما صحبت میکنه. اخلاقش رو که میدونی! آبروی آدم رو میبره
اومد بالاسرم اونم میگه تو با کی حرف میزدی که مامانت گفتی منم.
خب براش سوء تفاهم پیش اومده باید بهش توضیح میدادم مجبور شدم بهش بگم
آهسته گفت:
_ چی گفت؟
_ هیچی.چی بگه، ناراحت شد قطع کرد
_ اون رو نمیگم که... نیلوفر خانم رو میگم
لبخندی به ذوقش زدم
_زنگ زدم مامانش برداشت. آدرس خواست برای تحقیق منمندادم. چون هنوز به ماماناینا نگفتیم.
روی پله نشست
_ مصیبت دوم شروع شد. چه جوری به اینا بگم؟
_بابا که مشکلی نداره. به نظرم اول به بابا بگو، خودش با مامان صحبت میکنه
ملتمس نگاهم کرد
_ نمیتونم بگم. روم نمیشه، تو میگی؟
_باشه میگم به شرط اینکه یه قولی بهم بدی
_ چه قولی؟
_به پر و پای سهراب نپیچ. باهاش رو دربایستی دارم.دوست ندارم ناراحت باشه.
_ تو توی رابطه من و اون دخالت نکن.
_ یعنی توهم توی رابطهی من و نیلوفر دخالت نمی کنی؟
دوباره ذوق توی صورتش نشست
_نیلوفر که با تو کاری نداره!
_نه اینکه این بنده خدا الان با تو کار داره!
_ با من که نمی تونه کار داشته باشه ولی تو رو ناراحت کرده.
_تقصیر اون نبود
_من خواهر خودم رو میشناسم. تورو ناراحت کرده.چیزی هم بهش نگفتم. گفتم بار آخره که اشکت رو درمیاره. حالا تاثیرش رو توی زندگیت ببین
_چه تاثیراتی رضا! چهار سال از تو بزرگتره!
ایستاد و سمت در رفت
_ اصلا برام مهم نیست. ده سال هم بزرگتر بود جلوش وایمیستادم.
_الان از این حمایت باید خوشحال باشم یا از این برخورد بدت ناراحت؟
_ خوشحال باش.
در رو باز کرد که داخل بره
_ بابا کجاست؟
_ میاد؛ جایی کار داشت
کامل برگشت سمتم و تن صداش رو پایین آورد
_ امشب بگو بزار زود تموم شه
_مادرش منتظر تماس منِ
_ برای همین میگم دیگه. زیاد منتظرشون نزار
_آره جون خودت. برای اونا میگی که منتظر نمونن!
خندید و داخل رفت.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.