بعد از عروسی خواهرم و دیدن رفتارخوب شوهرش، چشمش برادرش رو گرفت و برای اینکه خودم رو بهش قالب کنم هر روز به بهانه های مختلف میرفتم خونهی خواهرم و دلبری میکردم. موفق شدم و قرا شد منم بگیرن برای اون یکی پسرشون ولی درست شب خواستگاری وقتی وارد اتاق شد...
از اون به بعد خودم رو مخفی میکردم. دلم نمیخواست هیچ کس من رو ببینه
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت513
💫کنار تو بودن زیباست💫
نزدیکماشین دستم رو رها کرد. جاوید پیاده شد
_بابا خودتون میشینید؟
سرش رو بالا داد و بی حرف در ماشین رو باز کرد و نشست. جاوید رو به من گفت
_چرا گریه کردی!
نفس سنگینی کشیدم و اینبار با لبخند پرسید
_تو اورژانس خودت دستت رو گذاشتی رو سر بابا!؟
پر بغض نگاهش کردم سپهر گفت
_جاوید بشین بریم. دیر شده
چشمی گفت و ماشین رو دور زد. من هم نشستم.
اشک روی گونهم ریخت. سرم رو به شیشه تکیه دادم.
آرامشی از اینکه سپهر دستم رو گرفته توی دلم ایجاد شده که دلم نمیخواد با هیچی عوضش کنم.
هر چند توی این دست گرفتن محبت آشکاری نبود اما برای دل پرحسرت من کافی بود.
پس مرتضی چی؟ نکنه با قبول سپهر مجبور شم دست از مرتصی بکشم.
با صدای جاوید نگاه پر دردم رو به آینهی وسط ماشین دادم.
_غزال میخوای یه آب برات بگیرم؟
آهی کشیدم و سرمرو به نشونهی نه بالا داد
جعبهی دستمال رو سمتم گرفت.
میخواستم سپهر متوجه اشک ریختنم نشه که با این کار جاوید، فهمید.
دستمالی برداشتم و دوباره سرم رو به شیشه تکیه دادم.
سپهر گفت
_الان که میریم خونه اگر دوست داری برو بالا. میدونم دلت نمیخواد تو هیچ کدوم از مراسمها شرکت کنی
رو به جاوید گفت
_تو هم نزدیکخودم باش. حالم خوب نیست.
_بریم پیش دکتر خودتون؟
_نه.
_فشارتون دوباره نره بالا!
_فقط گردنم درد میکنه.
جاوید تچی کرد و به روبرو خیره شد. حالا که برای رفتن به مراسم این ظالم اجباری نیست نمیرم.
میرم بالا و از فرصت استفاده میکنم و به مرتضی زنگ میزنم
_راستی بابا، بهرام زنگ زد گفت رستوران صد و هشت تا میز رزروی داره. چیکار کنن؟ تعطیل کنن؟
با صدای گرفته و کلافه گفت
_من هیچی نمیدونم از عموت بپرس
جاوید چشمی گفت و ماشین رو داخل حیاط برد. با دیدن اون همه تاج گل تعجب کردم. کی سفارش دادن کی رسید اینجا!
از ماشین پیاده شدیم. صدای جیغ و گریهی مهین تو خونه شنیده میشد. آدمهایی تو حیاط رفت و آمد داشتن که تا امروز ندیده بودمشون.
همه دور آمبولانسی که وسط حیاط ایستاده بود، جمع بودن. رو به جاوید گفتم
_من میرم بالا
سپهر نگاه غمگینی بهم انداخت و آهی کشید. همزمان که سمت خونه رفتم و از دور به آمبولانس نگاه کردم
سارا با چشمهای گریون کمک مادرش کرد تا ماشین فاصله بگیره و سروش پشت سرشون میاومد و چادر مادرش که روی زمین افتاده بود رو جمع میکرد
کمی اون طرف تر نازنین و شهاب دور عمو سعید رو گرفته بودن. زنعمو هم کنار مادربزرگشون بود.
جلوی خونه خواستم وارد بشم که دلم برای سپهر سوخت.
با اینکه تمام این سالها از نوع مُردنی که دایی ازش گفته بود و خود سپهر مقصر این دروغ بوده، خجالت کشیدم اما حسی درونم اجازه نمیده امروز جلوی فامیلش باعث سرشکستگیش بشم.
سمتش چرخیدم و نگاهش کردم دست به گردن به ماشینش تکیه داد بود و جاوید چیزی بهش میگفت.
کاری به رضایتش برای ازدواجم با مرتضی ندارم و اینکار رو فقط برای احساس خودم انجام میدم.
مسیرمرو سمتشون کج کردم متوجهم شد و جاوید رد نگاهش رو گرفت. کنارشون ایستادم. سپهر گفت
_چیزی شده
با اینکه خودم دوست دارم کنارش بمونم ولی برای گفتتش معذبم.آهسته بدون اینکه نگاهش کنمگفتم
_نه
_پس چرا برگشتی؟!
نمیدونم چی باید بگم. برای همیننگاهم رو به زمین دادم
_میخوای جاوید تا بالا باهات بیاد؟
به سختی گفتم
_نه... باهاتون میام
برای یکلحظه سرمرو بلند کردم و به چشمهای متعجب و صورتی که انگار با این حرفم رنگغم ازش رفته نگاه کردم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Reza Malekzade - Man Zooram Nemirese (320).mp3
6.24M
من زورم نمیرسه به عشق تو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت514
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی تخت خوابیدم. چند روز مراسم ختم باعث شده احساس عصبانیتم از سپهر کم بشه.
برام جای تعجب داشت روز خاکسپاری سپهر تماموقت کنار من ایستاده بود، نه خواهر و برادرهاش.
توی این چند روز اگر خونهها کنار هم نبود میتونستم از فرصت نبود سپهر استفاده کنم و به مرتضی بگم بیاد اینجا. الان که پدرش مرده، کاش خونهش رو از بقیه جدا کنه
در اتاق باز شد. با دیدن سپهر فوری نشستم. درمونده غمگین داخل اومد. پاهام رو جمع کردم.
پایینتخت نشست.
مشمایی که دستش بود رو جلوم گذاشت.
نگاهی به داخلش انداختم.
جعبهی گوشی!
با تعجب به سپهر که به زمین خیره بود نگاه کردم.
_برات گوشی گرفتم. میخواستم ببرمت ولی گفتم شاید مثل اون روز، میلی به خرید کردن نداشته باشی
خوشحالی رو توی صورت نشون ندادم ولی از عمق وجودم به وجد اومدم. دیگه میتونم راحت با مرتضی حرف بزنم.
_دادم سیم کارتم برات انداختن.
نمیدونم چرا برای تشکر کردن معذبم. سپهر ادامه داد
_اون دوستت که مزون داشت هنوزم هست؟
حتما پولی رو میخواد که برای چک داده رو میخواد
_از آخرین امتحانی که تو دانشگاه دیدمش دیگه ازش خبر ندارم.
_اگر شمارهش رو حفظی بهش زنگبزن بگو از فردا میری سرکارت.
چشمهام از اینگرد تر نمیشد. یعنی میخواد بزاره برممزون!
_من کار توی مزون رو دوست ندارم ولی علاقهی خودت برام خیلی مهمه
دهنم رو که باز مونده بود بستم و آب دهنم رو پایین دادم.
_دارید واقعی میگید؟
لبخند تلخی همراه با نفس سنگینی که کشید، روی لبهاش نشست و با سر تایید کرد
_توی ختم دیدم که مهین چند باری ناراحتت کرد و جوابش رو ندادی.
با اینکه از اجازهای که بهم داده خوشحالم، ولی باید بگم چرا سکوت کردم
_از شما ترسیدم وگرنه جواب دادن بهش برام کار سختی نیست. کلا زندگی توی این خونه شرایطش همینه. باید تحمل کرد
غمگین گفت
_از این به بعد نه دیگه بترس نه تحمل کن. جوابش رو بده
ایستاد و چند قدم سمت در رفت. باید ازش تشکر کنم. پام رو روی زمین گذاشتم و ایستادم
الان که میخوامصداش کنم باید چی بگم؟ نه زبونم به بابا گفتن میچرخه نه دیگه جرئت سپهر و آقای مجد گفتن دارم. به سختی گفتم
_چیزه...
سمتم چرخید
_من...
نفس های به شماره افتادهم به استرسم اضافه میکنه. چشمم رو بستم به سختی گفتم
_ ممنونم
آهی کشید و پرغصه پرسید
_چرا بابا صدام نمیکنی؟
از سوالش انقدرغافلگیر شدم که حتی نتونستم نگاهم رو کنترل کنم و خیره بهش موندم
سپهر نگاهش رو به زمین داد
_غزال هر کاری بگی میکنم که بابا صدامکنی
الان بهترین فرصته برای اینکه حرف خونه رو پیش بکشم
_چرا من باید کنار آدمهایی زندگی کنمکه پدر و مادر من رو کنار هم نمیخواستن!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
تو توی خونه سیاوش چه غلطی میکردی؟
میلاد از لب میز پایین پرید و گفت
چی؟
چشمانش روی عکس من و سیاوش که کنار یک تابلوی ببر انداخته بودیم قفل شد. . سپس سرش را بالا اورد و با خشم به من زل زد. نگاهش تمام وجودم را لرزاند بریده بریده گفتم
ببب...خخخخدا مممهمونی بود . فقط من نننبودم زززیاد بودیم.
لیوان را به طرف صورت من پرت کرد دستم را مقابل صورتم گرفتم لیوان چینی با اصابت به ساق دستم خورد شدو ساعد دستم را برید . امیر یورش او به طرفم را کنترل کرد میلاد یقه ش را گرفت و با عربده گفت
چرا جلومو میگیری؟ چرا نمیزاری بکشمش؟ این تو خونهاون حرومی چه غلطی کرده؟
سپس با پیشانی اش توی صورت امیر کوبید و گفت
تو باعث شدی . تو کردی امیر صدهزار بار بهت گفتیم اینو نبر تو باغچه ، اونجا جای این نیست.
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
🌟✨ پرازخالی: داستانی پر از هیجان و احساسات! ✨🌟
🦋 وقتی رازی فاش میشه ابروی ادم میره 🦋
📖 داستانی از عشق، خیانت،انتقام و درگیریهای عاطفی!
در یک لحظه، همه چیز تو زندگی دختر قصه تغییر کرد و آبرو حیثیتش جلوی خانواده رفت.
بیا ببین این سه تا برادر وقتی فهمیدن خواهرشون دوست پسر داره چطوری قاطی کردن. خدا کنه نفهمن با رفیق خودشون دوست شده والا ...
با من همراه شوید و در دنیای پر از احساسات و تنشهای این داستان غرق شوید!
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
2.8
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی مرسانا
🧶🧶🧶🧶🧶🧶🧶🧶🧶
🎀 خانومایی که عاشق #بافتنی هستن ولی
فرصت کافی برای رفتن به کلاس رو
ندارن اینجا رو از دست ندن👇
http://eitaa.com/joinchat/173146133Cd7bdb970bc
🧶 آموزش جیک و پیک بافتنی
🧶آموزش انواع مدلها رج به رج
🧶کانالی پراز آموزشهای زیبای بافتنی به صورت فیلم و نقشه👇
http://eitaa.com/joinchat/173146133Cd7bdb970bc
🧶راستی گروهی بافی #رایگان هم داریم
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی مرسانا
#زولبیا و #بامیه خیلی راحت تهیه کن.
مخصوص ماه #رمضان سریع عضو شو👇😋
https://eitaa.com/joinchat/2007236622C5be7be73d3
اینجا بهت اموزش میده چطوره
آش و شله زرد و حلوا مخصوص رمضان درست کنی
بیا تو بزرگترین گروه سر آشپزای ایتا👆
هدایت شده از بهشتیان 🌱
فردای عروسیم زنمو ترک کردم و برای همیشه تنها گذاشتم.❤️🔥
بعد سالها توی افتتاحیه هتل بزرگم که همه دوستامو دعوت کرده بودم....
یکی از دوستام که شریک چندین ساله ام بود،دست تو دست زنی که سالها ترکش کرده بودم دیدم و ماتم برده بود❗️🤯
اخره شب که شد زنم صدام زد و باچیزی که گفت نزدیک بود پس بیفتم😨❤️🔥😞👇.....
https://eitaa.com/joinchat/3519415246C4bf78a3715