بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت766 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهم به ساعت روی دستم رفت
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت767
💫کنار تو بودن زیباست💫
ماشین رو جلوی در پارک کرد.
_نگران نباش هر جا رفته برمیگرده دیگه!
دستگیرهی در رو کشیدم
_نگران جاوید نیستم.
پیاده شدم و قدمی از ماشین فاصله گرفتم کمی صداش رو بالا برد
_اینایی که خریدی رو بیارم داخل؟
سمتش چرخیدم
_نه. نمیخوام بابام بدونه
با تعجب و جوری که میخواد حرصش رو نشون نده گفت
_چرا ندونه؟
قدمی که از ماشین فاصله گرفته بودم رو سمتش برگشتم و درمونده گفتم
_میگم شاید دلش بگیره
خیره تو چشم هام بعد از چند ثانیه مکث گفت
_چرا باید دلش بگیره!
چطوری بهش بگم که بابا دوست داره اولین بار هر جایی رو با خودش برم.
_این فکر منِ. شاید اصلا براش مهم نباشه.
سوییچ رو بیرون کشید.
_قطعا اینجوری فکر نمیکنه.
پیاده شد. فقط خدا میدونه شرایطم چقدر بده. شاید لازم باشه کمی نسبت به بابا جلوی مرتضی خودم رو بی تفاوت نشون بدم.
مرتضی جلو رفت و من بدنبالش. خواست در بزنه که کلیدم رو سمتش گرفتم.
کمی دلخوره ولی میخواد نشون نده.خودش رو کنار کشید
در رو باز کردم و داخل رفتیم.
_مرتضی
تو چشمهام نگاه کرد
_من بیست و دو سال فکر کردم بابا ندارم. الان بلد نیستم باید چیکار کنم.اگر یه جاهایی زیاده روی میکنم ازم دلگیر نشو
حرفم به دلش نشست و این رو از لبخند روی لبهاش فهمیدم.
_میدونم عزیزم.
کجا میدونی! اگر میدونستی که تو ماشین اونجوری نمی گفتی!
لبخندی زدمو سمت خونه رفتیم.دلم میخواد زودتر از مرتضی برم خونه ولی مجبورم باهاش همقدم بشم. در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول من برم داخل.
بابا روی مبل نشسته و نگران گوشی رو کنار گوشش نگهداشته. مرتضی گفت
_سلام
_سلام. جواب شما رو نداد؟
جلو رفتم و کنارش نشستم
_چند بار زنگ زدم اِشغال بود!
مرتضی گفت
_اینجا آشنا ندارید؟ شاید رفته پیش اونا
درمونده به مرتضی نگاه کرد
_نمیدونم.
اصلا سابقه نداره جواب تلفن نده!
_خیلی وقته رفته؟
_یه ساعت بعد شما
مرتضی گفت
_میخواید بریم دنبالش؟
بابا گفت
_نمیخوام بهت زحمت بدم
_چه زحمتی! نگرانی شما نگرلنی ما هم هست.
طوری که حسابی رودربایستی داره گفت
_فکر میکنم رفته باشه دنبال یکی از دوستاش.
مرتضی گفت
_پاشید بریم دنبالش.
بابا گفت
_اخه شاید اونجا نباشه؟!
_ایراد نداره. میریمبرمیگردیم
بابا ایستاد.
_پس صبر کن برم حاضر شم
نگاهم به مبل گوشهی اتاق افتاد.گوشی جاوید روش بود.
ایستادم و سمتش رفتم.
_بابا جاوید که گوشیش رو جا گذاشته!
گوشی رو برداشتم با تعجب نگاهش رو به گوشی داد و همزمان صدای در حیاط بلند شد.
مرتضی قدمی سمت در برداشت و پرده رو کنار زد
_اومد
پارت زاپاس
#داستانعبرتآموز
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون که...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت337
🍀منتهای عشق💞
_مگه من چیکار کردم
_هیچی. فقط آبردی من رو دستت گرفتی راه افتادی خونهی آقاجون
_من فکر کردم تو رویا رو اذیت کردی
_جای فکر کردن دو تا سوال بپرس.
خجالت زده گفت
_ببخشید
علی دلخور گفت
_زهر مارو ببخشید
نگاهش رو به خاله داد
_مامان کاری نداری؟
_به رویا بگو بالا نره
علی سمت در رفت
_گقتم.
نگاهش رو به من داد
_چیزی لازم نداری؟
سرم رو بالا دادم
_خداحافظ
بیرون رفت و در رو بست. زهره گفت
_دلش پر بودا! رویا چرا هیچی نگفتی؟
گیرهی روسریم رو باز کردم
_چون حقت بود
_تقصیر منِ طرفدار توام
خواستم حرفی بزنم که خاله گفت
_طرفدار چی؟ سوتفاهم برات پیش اومده. این آقا رضا حرفی نزد؟
_نه.
به پیراهنی که روی مبل بود اشاره کرد و سمتش رفت
_ولی انقدر قشنگ بودن و من تعریف کردم که یکبش رو ازش گرفتم برای مسعود
خاله نگران پرسید
_پولش رو دادی؟
_نگرفت
خاله تچی کرد و رو به میلاد گفت
_نشین اونجا زانوی غم بغل کن. برو خدا رو شکر کن علی نفهمید ماشین تو باعث شده رویا بخوره زمین
صدای مهشید باعث شد تا همه به پلهها نگاه کنیم
_میلاد مگه من به تو نگفتم برو برای من نون بخر
میلاد با غیظ گفت
_نوکر بابات غلام سیاه. به من چه
مهشید بی ملاحضه گفت
_بی ادب از اول میگفتی
برای اینکه دعوا نشه گفتم
_قرار بود من برات نون بیارم که پام ایجوری شد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت767 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو جلوی در پارک کرد. _ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت768
💫کنار تو بودن زیباست💫
بابا نفس راحتی کشید. اخمهاش رو توهم کرد.
خدا کنه جلوی مرتضی چیزی بهش نگه! هر چند با این قیافهای که گرفته بعید میدونم. مراعات کنه.
در خونه باز شد و داخل اومد. با لبخند، سرخوش و سرحال گفت
_سلام
نگاه نگران و لب به دندون گرفته من متوجه اوضاع شد.
_سلام.
فوری نگاهش رو به بابا داد.
_چیزی شده؟
بابا قصد مراعات کردن به خاطر حضور مرتضی رو داره، اما اصلاً توی این قصد موفق نیست. چشم غرهای به جاوید رفت و گفت
_ یه دفعه ول میکنی میری! نمیگی کجا رفتی! گوشیت رو هم جا میذاری. روی سکوت هم گذاشتی که آدم نفهمه و هزار بار بهت زنگ بزنه؟
جاوید کمی مضطرب شد سوئیچ رو توی دستش جابجا کرد و شرمنده گفت
_ ببخشید
بابا عصبیتر از قبل گفت
_چی رو ببخشم جاوی! برای چی گوشیت رو با خودت نبرده بودی؟
نیم نگاهی به مرتضی انداخت و گفت
_ براتون توضیح میدم
بابا ایستاد چشم غره و نگاه تیزش رو از جاوید برداشت و سمت اتاقش رفت
مرتضی سرش رو پایین انداخته تا جاوید از نگاهش خجالت نکشه نگاهی به من انداخت و به اتاق جاوید اشاره کرد و گفت:
_من خیلی خستم همش تو راه بودم ظهرم نتونستم استراحت کنم یه چند لحظه میرم اتاق دراز بکشم
منتظر جواب نه از من، نه از جاوید، نموند و سمت اتاقی رفت که بابا بهش اجازه داده اونجا استراحت کنه.
جاوید ناراحت جلو اومد و گفت
_خیلی دیر برگشتید؟
دلخور گفتم
_نه. به من گفته بود شش بیا، تو مگه قرار نبود بمونی خونه پ؟ مگه قرار نبود نری؟ گفتم بمون من میام بعد برو؟
_آخه دیر میشد مغازهای که کار داشتم؛ ا زود میبنده
_ فردا میرفتی
_فردا که دیگه تموم میشد! به چه دردی میخورد.
کمی طلبکار گفتم
_میشه بگی این کاری که داری انقدر میگی مهمه دیر میشد به خاطرش بابا رو تنها گذاشتی چیه؟
جاوید نگاهی به در اتاق خودش انداخت
سرش رو به صورتم نزدیک کرد و آهسته گفت
_امشب تولد مرتضیست. رفتم براش کیک و کادو خریدم شاید این جشن باعث بشه بابا یه خورده از موضعش در برابرش کوتاه بیاد
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت769
💫کنار تو بودن زیباست💫
با با دهن باز نگاهش کردم! تولد مرتضیست! راست میگه! پس چرا من یادم نبود؟ درمونده نگاهش کردم
_چرا به من نگفتی!
_گفتم بهت بگم شاید لو بدی! الانم هیچی نگو میرم از دل بابا در میارم یه ساعت دیگه تولدش رو میگیریم. کیک توی ماشینه فقط یه جوری برو بیار بزار توی یخچال که نبینه.
سوئیچ رو دستم داد
با خنده گفت
_برای سلامتی منم دعا کن.
توی این شرایطم دست از شوخی برنمیداره خواست سمت اتاق بابا بره که بازوش رو گرفتم
_ من چی کادو بهش بدم!
لبخند زد
_حواسم بود بابا؛ از طرف تو هم خریدم. توی ماشین اون جعبه که دادم قرمز کادوش کرده مال توئه.
برای تشکر با محبت نگاهش کردم
_دستت درد نکنه. جبران میکنم برات
رفت و نگاهی به اتاق جاوید انداختم.
مرتضی روی تخت خوابیده طبق عادت همیشگیش ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته تا نور اذیتش نکنه و دراز کشیده تا بخوابه.
بهترین فرصته که کیک رو جابجا کنم
از خونه بیرون رفتم و کنار ماشین ایستادم. درش رو باز کردم و با دیدن بادکنکها و کیک توی جعبه و سه تا هدیهای که گرفته بود از داشتن جاوید خدا رو شکر کردم.
نه به خاطر اینکه این همه خرجی که کرده، به خاطر اینکه حواسش به تمام جوانب زندگیم هست.
با اینکه زیاد خیلی وقت نیست همدیگر رو میشناسیم اما هوای زندگیم رو داره و این حمایتگر بودنش یک لذت شیرینه.
کیک رو برداشتم و سمت خونه رفتم در رو باز کردم.
هیچکس از اتاقش بیرون نیومده.
کیک رو داخل یخچال گذاشتم و زیر کتری رو روشن کردم و روی مبل نشستم
پارت زاپاس
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت337 🍀منتهای عشق💞 _مگه من چیکار کردم _هیچی. فقط آبردی من
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت338
🍀منتهای عشق💞
با تعجب به پام نگاه کرد
_پات چیشده؟!
زهره گفت
_دنیا رو آب ببره شما دو تا رو خواب میبره
_بی ادب تویی و هفت جد و آبادت
همه به میلاد که این جمله رو فریاد کشید نگاه کردیم
_هی هیچی نمیگم فکر کردی ازت میترسم!
خاله با اخم های تو هم گفت
_میلاد بس کن
مهشید عصبی گفت
_جد و اباد من جد اباد خودتم میشن بیشعور
_من...
خاله عصبی تر گفت
_بس کن میلاد
میلاد با گریه گفت
_فقط من بس کنم؟ هیچی به این نمیگی
با غیظ و همراه با گریه از خونه بیرون رفت
مهشید گفت
_ببخشید زنعمو الان خودم میرم میخرم
_کاش باهاش دهن به دهن نمیذاشتی. یکم نون تو سفره هست بردار ببر
مهشید وارد آشپزخونه شد و بعد از چند لحظه بیرون اومد و پلهها رو بالا رفت
زهره گفت
_رضا همه جا میره موقع نون خریرن شل میشه؟
_هیچی نگو. زندگیشون تازه آروم شده
_آرومی اونا به قیمت گرفتن آسایش میلاد
_میلاد نباید با مهشید اونجوری حرف میزد
صدای زنگ خونه بلند شد
_پاشو برو ببین کیه
_میلاد تو حیاطه
_اون لج کرده باز نمیکنه
زهره ایستادو بیرون رفت
_خسته شدم از دست اینا
_حق با میلاد بود خاله.
_حق باهاش بود ولی بد حرف میزنه. جز علی اونم از ترس احترام هیچ کس رو نگه نمیداره.
_مامان بیا. مشتری داری
خاله با ذوق ایستاد
_این شخصی دوزی ها خیلی برام بهتره
چادرش رو روی سرش انداخت و بیرون رفت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت769 💫کنار تو بودن زیباست💫 با با دهن باز نگاهش کردم! تولد
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت770
💫کنار تو بودن زیباست💫
در اتاق بابا باز شد و جاوید بیرون اومد. نفس عمیقش رو صدا دار بیرون داد و دستی به سرش کشید جلو اومد و کنارم نشست.
_گفتی بهش؟
_آره. هنوز شاکیه
_گوشیت رو چرا نبردی؟
_یادم رفت. کادوت رو دیدی؟
سرم رو بالا دادم
_نه تو ماشینه. دستت درد نکنه. من اصلا یادم نبود؟
_خواهش میکنم. روز عقدتون تو شناسنامهش دیدم. بابا که گفت بریم شمال خواستم بهت بگم ولی گفتم الان بگم میشه غصهت. مرتضی که اومد دیدم بهترین فرصته
_خیلی خوبی جاوید
لبخندش عمیق تر شد.
_پاشو برای شب قیمه بادمجون بزار. خیلی دلم خواسته
_وسیلههاش رو نداریم!
_همه چی خریدم.تو ماشینه.
تن صداش رو پایین آورد
_از طرف تو برای مرتضی ساعت گرفتم. سِت ساعت خودت. برای همین میترسیدم که دیر بشه. گفتم شاید پیدا نکنم مجبور شمچند جا دیگه برم
_خیلی ازت ممنونم.
_فقط دعا کن. میترسم بابا یه چی بگه کام مرتضی رو تلخ کنه.
_به دلم استرس ننداز
ایستاد
_پاشو بریم وسایل رو از ماشین بیاریم.
ایستادم و دنبالش رفتم. برعکس من انقدر خرید کرده که انگار قراره ماهها اینجا بمونیم.
وسایل رو داخل آشپزخونه بردیم.
_این هدیه ها رو بزاریم اتاق تو که مرتضی نبینه
نگاهی به ساعت انداختم.
_برو بزار.من زودتر شامرو بزارم میترسم جا نیفته. وقت خیس کردن لپه هم ندارم
_فقط سالاد هم درست کن
لبخند زدم
_چشم
هدایا رو برداشت و سمت اتاقم رفت
قیمه رو گذاشتم و برنج رو خیس کردم. هر کاری که جاوید خواسته بود انجام دادم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
نگاهی به مرتضی انداختم.هنوز خوابه! معلومه خیلی خسته بوده.
جاوید هم خوابیده. در اتاق بابا رو آهسته باز کردم.
با نامزدم تصادف کردم وقتی بهوش اومدم پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریهم گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستمدرخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده اما من....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت771
#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت
💫کنار تو بودن زیباست💫
نگاهم کرد و بی جون لبخند زد.
_شما بیدارید!
با سر تایید کرد و گفت
_ببین برای شب چیزی لازم داریم بریم بگیریم
_جاوید همه چی گرفته.
نگاهش رو به زمین داد.
نمیدونم بهش بگم جاوید چی گفته یا نه.
_چرا وایستادی جلوی در! بیا تو
داخل رفتم به کنارش اشاره کرد. نشستم و دستم رو گرفت و روی پاش گذاشت. بدون اینکه نگاهم کنه با انگشت و گاهی با کف دستش شروع به نوازش کرد و بعد از چند لحظه گفت
_بیرون خوش گذشت؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و هیچ مقاومتی نکرد انگار منتظر بود
_راستش رو بگم؟
بی صدا خندید و سکوت کرد
_نه. خوش نگذشت. چون حواسم پیش شما بود.
به روبرو خیره شد.
_ولی خیلی خوشحال شدم که به مرتضی هم گفتید بیاد.
_تو تمام معادلات من رو بهم میریزی! هر کاری رو که روش مصمم هستم با یه نگاه، جوری سستم میکنی که کلا پشیمون میشم
با لبخند نگاهم کرد
_به خاطر تو حاضرم دست از خیلی از کارهای درست و معقول زندگیم بردارم.
این حس رو به هیچ کس نداشتم و به حضور تو توی زندگیم پیداش کردم.
بخوام عاقلانه فکر کنم حس درستی نیست، ولی دوستش دارم.
چون تو رو دوست دارم.
این حرف های بابا انگار چیزی رو توی قلبم متلاشی میکنه. نمیدونم خوشحال باشم یا نگران.
دستش رو بالا آوردم و به لبهام چسبوندم و عمیق بوسیدم
_منم شما رو خیلی دوست دارم
دستش رو آهسته از دستم بیرون کشید و صورتم رو نوازش کرد و چشمهاش پر اشک شد.
_من رو ببخش غزال.
نگاهش رو ازم گرفت
_خیلی بد کردم
صدام لرزید
_بابا خواهش میکنم تمومش کنید!
اشکش رو قبل از پایین ریختن پاک کرد و با حسرت گفت
_دیر شد... خیلی دیر
_دیر وقتیه که همدیگرو نداشته باشیم! برای ما که تازه شروع شده دیر نیست.
_دلم میخواست به جبران گذاشته خیلی بهت محبت کنم. ولی با وجود مرتضی احساس میکنم...دیگه جایی ندارم
این حس داره دردنم رو شبیه ویرانه میکنه.
خودم رو جلو کشیدم و سرم رو توی سینهش گذاشتم و اجازه دادم اشکم روی پیراهنش بریزه.
چه جوری باید برای دل پدرم درمان باشم
پارت زاپاس
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت338 🍀منتهای عشق💞 با تعجب به پام نگاه کرد _پات چیشده؟!
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت339
🍀منتهای عشق💞
میلاد با چشمهای گریون داخل برگشت و گوشهی اتاق نشست و زانوهاش رو بغل کرد.
_گریه نکن الهی دورت بگردم
نگاهش رو به من داد
_دیدی با من چه جوری حرف میزنه! من یه روز این مهشید رو میزنم
_از این حرفا نزن. تو هم خوب حرف نزدی
چشمهاش پر اشک شد
_میشه بریم خونهی تو
انقدر مظلوم گفت که منم بغضن گرفت
_آره عزیزم. بلندشو بریم فقط باید کمکم کنی
پام رو از مبل پایین گذاشتم. ایستادو سمتم اومد. دستم رو روی سرشونهش گذاشتم و بدون اینکه به پام فشار بیارم سمت پلهها رفتیم
با احتیاط و بدون تکیه به پام بالا رفتم. پایین بودن رو اصلا دوست ندارم.
هر چی از کار خاله کمتر سر دربیارم بعدا جلوی علی کمتر شرمنده میشم
وارد خونه شدیم و میلاد دوباره گوشهای رو انتخاب کرد و زانو به بغل نشست
_بلندشو اونجوری نشین
_هیچکس من رو دوست نداره
با اینکه دلم خیلی به حالش سوخت وای برای شاد کردنش کوتاه خندیدم
_نامرد من حساب نیستم؟ خودم از همه بیشتر دوستت دارم
خیره نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت
_میزاری با بازیهای تلوزیونتون بازی کنم
به کنترل اشاره کردم
_آره عزیزم. بازی کن
سمت گوشیم رفتم. دلم خیلی برای دایی شور میزنه
شمارهش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گرفتم. چند تا بوق خورد و شروع به بوق اشغال کرد
آهی کشیدم و به صفحهی گوشی نگاه کردم. تماسم رو رد زد
صدای پیامک بلند شد و با دیدن اسم دایی فوری بازش کردم
"رویا من خوبم. زنگ نزن"
دوباره آه کشیدم و گوشی رو روی اپن گذاشتم
پارت زاپاس I
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت771 #عفاف داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت772
💫کنار تو بودن زیباست💫
همونطور که تو آغوشش بودم با صدای پر بغض و لرزون گفتم
_این حرفهایی که میزنم رو شاید باور نکنید و فکر کنید برای آروم کردنتون میزنم. ولی باور کنید حرف دلم هست. شاید بیست و دوسال به هر دلیلی نبودی. ولی از وقتی اومدید و فهمیدمتون آنچنان پشتم گرمه که فقط خدا میدونه.
دلم قرصه و مطمعنم مثل کوه پشتم ایستادید.
سرم رو از سینهش فاصله دادم و تو چشمهاش ذل زدم
_الان فقط یه چیزی هست که خیلی آزارم میده.
چینی کنار چشمش افتاد
_چی!؟
_این حرفهای شما. اینکه یه اتفاقی افتاده شما نمیتونید خودتون رو ببخشید. این نبخشیدن شما داره قلبم رو آتیش میزنه
نگاهش رو ازم گرفت و پر غصه گفت
_برام دعا کن. دعا کن آروم بگیره این قلب، که شکستهتراز قلب توعه.
_من و شما خیلی وقت داریم.مرتضی اصلا اون آدمی که تو ذهنتون ساختید نیست. اولا تا عروسیمون خیلی مونده
نگاه درموندهای بهم انداخت و ادامه دادم
_بعد هم مگه من کنار خودتون کار نمیکنم. از صبح تا شب با شمام.دیگه چرا میگید دیر شده
پیشونیم رو بوسید و لبخند زد.
_تو راست میگی
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم
_اگر من راست میگم پس دیگه از این حرف ها نزنید
محبت نگاهش رو بیشتر کرد
_چشم
از اینکه تونستم آرومش کنم لبخندم دندون نما شد.
_چشمتون بی بلا
در اتاق نیمه باز شد
_غزال...
به جاوید نگاه کردیم
_پاشو بیا تا مرتضی خوابه این بادکنک ها رو وصل کنیم.
_الان میام
_میترسم بیدار شه
بابا گفت
_برو بعداً حرف میزنیم.
چشمی گفتم و ایستادم.
تزیین اتاق با بادکنکهای باد شدهی جاوید سخت نبود و خیلی زود کارمون تموم شد.
کیک رو وسط میز گذاشت و هدیه ها رو کنارش چید.
بابا روی مبل تکنفرهی کنار نشست و جاوید نگاهی به اطراف انداخت.
_برم صداش کنم؟
اره دیگه همه چی آمادهست برو
فشفشه و فندک رو دستم داد
_ گفتم غزال روشنش کن
با عجله سمت اتاق رفت. روبروی اتاق ایستادم و هیجان زده به در اتاق نگاه کردم. نیم نگاهی به بابا که لبخند به لب نگاهم میکرد انداختم
صدای جاوید بلند شد
_غزال
فندک رو روشن کردم
پارت زاپاس
#عفاف
داستان دختر پاکدامنی که وقتی وارد دانشگاه میشه و از شهر خودش دور میشه، پول کم میهره و یکی از دخترای بی حجاب خوابگاه بهش پیشنهاد میکنه با من باشه تا پولت رو جور کنم. اما اون دختر....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
داستانی بر اساس واقیت
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت772 💫کنار تو بودن زیباست💫 همونطور که تو آغوشش بودم با ص
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت773
💫کنار تو بودن زیباست💫
در اتاق باز شدن با دیدن مرتضی ناخواسته جیغ کشیدم. از فشفشهی توی دستم و تزیینات خونه فوری متوجه شد و لبخندش همراه با تعجب روی لبهاش نشوند.
_تولدت مبارک!
دستی پشت گردنش کشید
_واقعا سوپرایز شدم. دستتون درد نکنه
اگر بابا نبود الان بغلش میکردم. جاوید دستش رو گرفت و سمت میز برد.
روی مبل نشوندش و شمع کیک رو روشن کرد و گوشیش رو برداشت
_مرتضی هر وقت گفتم فوتش کن
جاوید گفت و مرتضی شمع بیست و هشت روی کیک رو فوت کرد و اینبار بابا هم دست زد.
_دستتون درد نکنه. اصلا انتظار نداشتم.
جاوید گفت
_دیگه ما یه داماد داریم باید براش سنگ تموم بزاریم
ناخواسته نگاهم سمت بابا رفت که حسابی توی فکر رفته.
_غزال برو بشین کنار مرتضی عکس بندازم
حواسم پیش حال گرفتهی باباست. کنار مرتضی نشستم و لبخند زدم تا عکس خراب نشه.
رو به بابا گفتم
_شما عکس نمیندازید؟
مرتضی گفت
_پاشو ما بریم کنارشون
مرتضی هم هوای بابا رو داره. ایستادیم. مرتصی سمت راست بابا ایستاد و من روی دستهی مبل، سمت چپ بابا نشستم و جاوید عکس انداخت.
مرتضی سمت جاوید رفت و گوشی رو ازش گرفت
_تو هم برو وایستا
جاوید با عجله اومد. پشت مبل ایستادو کمی سرش رو خم کرد دستم رو پشت گردن بابا گذاشتم.
_انداختم. چه عکس قشنگی!
جاوید گفت
_حالا نوبت کادوهاست.
مرتضی سرجاش نشست و جاوید هدیهی قرمز رنگی که از طرف من خریده بود رو برداشت و باز کرد. ساعتی درست شبیه ساعت من با سایز بزرگتر.
مرتضی لبخندی زد و تشکر کرد.
_حالا هدیهی من و بابا
شروع به باز کردن کادو کرد بابا آهسته گفت
_برو بشین پیش شوهرت
با تعجب نگاهش کردم. این اولین باره که مرتضی رو شوهر من خطاب کرد
باشه ای گفتم و کنار مرتضی نشستم ولی حواسم پیش باباست.
_اینم به کیف و کمربند چرم خدمت شما
رو به جاوید ممنونی گفت و نگاهش رو به بابا داد
_دستتون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدید
بابا نفس سنگینی کشید و گفت
_هدیهی من چیز دیگهایه.
نگاهش رو به من داد
_میخواستم فردا شب بگم ولی الان فرصت بهتریه
دل تو دلم نیست چی میخواد بگه!
_توی این مدت کوتاه خیلی فکر کردم.
از اینجا که بریم بساط عروسیتون رو آماده میکنم. تا آخر هفته برید سر خونه زندگیتون
چشمهام از این باز تر نمیشه. باورم نمیشه! بابا که گفت فرصت کمه! چطور راضی شد!
به مرتضی که خوشحالیش غیر قابل وصف بود نگاهی انداختم.
بابا ایستاد
_اینجوری غزال خوشحال تره
ایستادم و سمتش رفتم ودر حالی که نمیتونستم گریهم رو کنترل کنم بغلش کردم
پارت زاپاس
مادرشوهرم طلاهامو دزدید. به شوهرم گفتم عصبی شد و گفت خودت بردی فروختی دادی بابات میخوای بندازی گردن مادر من. یه روز مادرشو صدا کردم پنهانی ازش فیلم گرفتم گفتم خونه دوربین داشته طلاهامو پس بده.اونم رنگو روش پری و کیسهی طلاهام رو از کیفش بیرون انداخت و کلی فحشم داد و رفت. شوهرمکه اومد فیلم رو نشونش دادم....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت339 🍀منتهای عشق💞 میلاد با چشمهای گریون داخل برگشت و گ
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت340
🍀منتهای عشق💞
کمی میوه شستم و لنگون لنگون سمت میلاد رفتم و جلوش گذاشتم. نگاهش به تلوزیون و مشغول بازی
_برای پات ببخشید
لبخندی بهش زدم
_همش تقصیر تو نبود خودم بی دقتی کردم
_رویا تو الان تو شکمت بچه داری؟
جلوی لبخندم که قصد داشت عمیق تر بشه رو گرفتم
_آره
_با بچهی تو هم، من دایی میشم؟
صدا دار خندیدم
_اره عزیزم. تو الانشم دایی هستی. قراره عمو هم بشی
_نمیخوام دایی بچهی کسی باشم. فقط بچهی تو رو دوست دارم
دستی به سرش کشیدم و به شوخی گفتم
_ ببین چقدر خوشبخته که نیومده داییش دوستش داره
_مثل دایی حسین که تو رو دوست داره
اسم دایی که اومد لبخند از لبم محو شد
سر و صدای مهشید و رضا از پایین بلند شد
_کجاست این میلاد؟
میلاد گفت
_واسه زدن من میتونه از پله ها پایین بره کلی واسه تون خریدن فلج میشه
_هیچی نگو اصلا نمیفهمن اینجایی
_پاشو در رو قفل کن
_رضا که بی اجازه نمیاد اینجا! نگران نباش
رضا عصبی گفت
_بی خود کرده به زن من حرف زده!
تن صدلش رو بالاتر برد
_میلاد...
صدایی از خاله نمیاد.معلومه داره اروم حرف میزنه که هم رضا رو کنترل کنه هم سر و صدای کمتری از خونه بیرون بره. اما این مراعات رو زهره نکرد
_چیه صدات رو برای یه بچه انداختی سرت!
_تو دخالت نکن
_خوبه علیلی و انقدر الدرم بلدرم راه میندازی. میلاد رفت بیرون. به این زودی هم نمیاد. شرت رو بکن برو خونهت جون مامان رو هم نلرزون
به میلاد نگاه کردم
_نترس اینجا نمیان
_اتفاقا میخوام بیان. میخوام رضا رو هول بدم بیفته
اگر علی الان خونه بود هیچ کس جرئت نمیکرد صداش رو بالا ببره
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت773 💫کنار تو بودن زیباست💫 در اتاق باز شدن با دیدن مرتضی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت774
💫کنار تو بودن زیباست💫
جاوید قاشقش رو توی بشقاب گذاشت.
_مرتضی خوش به حالت. عجب دستپختی داره زنت
مرتضی لبخند زد و جاوید گفت
_ولی خیلی شورش میکنه
با تعجب به جاوید نگاه کردم
_کجاش شور بود؟
از بابا که از اول شام تا الان سکوت کرده پرسیدم
_شور بود؟
جاوید گفت
_بابا دوستت داره نمیگه از من بپرس. قرمه سبزی دیروزتم شور بود.
ناراحت گفتم
_نخیر اصلا هم شور نیست.
خواستم لیوان آب رو بردارم که کمی کج شد و تا اومد بیفته بابا گرفتش و صافش کرد. جاوید خندید و گفت
_مرتضی دیگه باید عادت کنی. غزال بین سه تا کار خوبش یه خراب کاری هم داره
حرصم گرفت. این چه مدل شوخی کردنه!
_این که خرابکاری نیست. خرابکاری اونه که جناب عالی ماشین بابا رو...
هر دو دستش رو بالا و با خنده گفت
_تسلیم... تسلیم، شوخی کردم
مرتضی هم خندید و گفت
_غزال از بچه گیش حاضر جواب بود. اون موقع ها هم هر کی هر چی میگفت صد تا میذاشت روش جواب میداد.
جاوید گفت
_صددرصد اخلاقش شبیهباباست. مثل من مظلوم نیست که!
با لبخند به بابا نگاه کردم، نگاه غمگینش به لبهای مرتضی بود. تعریف خاطرات دوران بچگی من، از زبون مرتضی دوباره حالش رو بد کرد.
نه جاوید متوجه حال بابا شد نه مرتضی که سرخوش از خبریه که بابا موقع تولد گفت.
بابا نفس سنگینی کشید و ایستاد. ناراحت از حالش پرسیدم
_کجا؟
لبخند بی جونی بهم زد
_خستهم.میرم بخوابم
شب بخیری گفت و سمت اتاقش رفت. خسته نیست. خاطرات کودکی من داره اذیتش کرد.
جاوید جواب شب بخیر بابا رو داد و گفت
_من کفی می کنم تو آب بکش
مرتضی بشقاب ها رو روی هم گذاشت و هر دو وارد آشپزخونه شدن.
میترسم زیادی از حد پیش بابا برم مرتضی هم حس، حسادتش فعال بشه. اما تمام هوش و حواسم اتاق باباست
پارت زاپاس
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂