eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.2هزار دنبال‌کننده
145 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای خنده‌ی دایی حسابی رو اعصابِ، اما‌ اگر مقابله به‌ مِثل کنم دوباره یه بلایی سرم میاره. پس سکوت کردم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک‌ کرد. علی و رضا در حال خالی کردن صندوق عقب بودن.‌ خاله با دیدن دایی جلو اومد. چادرم رو روی سرم انداختم و پیاده شدم.‌ _ رویا تو نمی‌گی یه خاله دارم باید بهش بگم؟ _ سلام، به علی گفتم دیگه! _ خیلی خب، بیا برو تو. سر خم‌ کرد و به دایی نگاه کرد. _ پیاده شو بیا خونه‌ی ما. _ نه آبجی خیلی خسته‌م. _ حسین به جان خودت اگر بری... فاصله‌م از ماشین‌ زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم. سلامی به علی و رضا دادم. علی روفرشی رو دستم داد و آهسته گفت: _ نمی‌خواد بری بالا، رفتن. باشه‌ای زیر لب گفتم و وارد حیاط شدم.‌ روفرشی رو کنار شیر آب حیاط گذاشتم و داخل رفتم. زهره وسط خونه دراز کشیده بود. با دیدنم گفت: _ وای رویا مغزم‌ داره می‌ترکه! _ چرا؟ _ از بس مامان غر زده! از شمال تا اینجا گفت چرا رویا با دایی اومده، عموتون بهش برخورده. _ عمو بیخود کرده! به اون‌ چه ربطی داره خودش رو فضول من کرده! عین کَنه چسبیده به من. زهره با رنگ‌ و روی پریده، ابروهاش رو بالا داد و به پشت سرم‌ اشاره کرد.‌‌ سریع سرم رو چرخوندم و با دیدن مهشید که ناراحت جلوی دَر آشپزخونه نگاهم می‌کرد، ته دلم خالی شد. _ عِه..‌. سلام تو اینجایی؟ پشت‌چشمی نازک کرد. _ سلام. _ مهشید من منظوری نداشتم. _ باشه. _ می‌شه به عمو نگی؟ زهره خندید. _ فعلاً که باهاش قهره.‌ _ قهر نیستم.‌ رضا گفت بیا اینجا، منم قبول کردم. زهره با کنایه گفت: _ عِه! فکر کردم کتک خوردی ازش ناراحت شدی. مهشید حرصی به زهره که قصدش فقط حرص دادن بود نگاه کرد.‌ صورتش رو برگردوند و به آشپزخونه برگشت. _ زهره مریضی ناراحتش می‌کنی؟ _ چی گفتم مگه! _ مهشید الان اینجا مهمونِ. _ تو برو به فکر خودت باش که این فضول خانم همه‌ چی رو می‌ذاره کف دست باباش. میلاد از اتاق خاله بیرون اومد. _ رویا من خوابم میاد. _ خب‌ برو بالا بخواب! _ آخه علی گفت پایین بمونم. من کجا بخوابم؟ چادرم رو درآوردم و سمت اتاق خاله رفتم. _ بیا الان برات رختخواب پهن می‌کنم. گوشه‌ی اتاق خاله رختخوابی پهن کردم و میلاد با همون لباس‌هاش خوابید. پتویی روش انداختم.‌ برق اتاق رو خاموش کردم و بیرون رفتم.‌ همزمان دَر خونه باز شد. علی و رضا و پشت سرشون دایی وارد شدن.‌‌ وسایل رو گوشه‌ای گذاشتم. رضا به آشپزخونه رفت.‌ دایی گفت: _ رویا دایی یه چایی می‌ذاری؟ بدون اینکه حرفی بزنم‌، سمت آشپزخونه رفتم ‌که رضا شاکی بیرون اومد. _ زهره تو به مهشید چی گفتی؟ زهره خودش رو جمع‌وجور کرد و طلبکار گفت: _ چی گفتم؟ رضا قدمی سمتش اومد. زهره فوری از جا پرید و کنار علی نشست. علی نچی کرد و گفت: _ بذارید ده دقیقه بشینیم! رضا تن صداش رو پایین آورد. _ بیماری روحی روانی داره. برگشته به مهشید گفته کتک خوردی، قهر کردی. علی به جای زهره نگاه چپ‌چپش رو به من داد. فوری گفتم: _ من بهش نگفتم! میلاد با خاله رفت، فهمید بهش گفت. _ خیلی خب بسه دیگه! تازه رسیدیم. بذارید یه نفسی تازه کنیم. _ مهشید تو آشپزخونه داره گریه می‌کنه. علی کلافه نگاهش رو به زهره داد. _ تو مگه مرض داری آخه؟ زهره با پررویی گفت: _ همچین برام پشت چشم نازک می‌کنه، انگار کی هست. دَر خونه باز شد و خاله با صدای بلند گفت: _ دخترا... یکی اون لگن قرمزه رو بده من روفرشی رو خیس کنم. چهره‌ی رضا رو که دید، اومد داخل. _ چی شده!؟ _ از زهره خانم بپرس؟ _ مهشید کجاست؟ _ گریه‌ش رو درآورده. بهش گفته بابات کتکت زده، قهر کردی. خاله چپ‌چپ به زهره نگاه کرد. _ زهره غلط کرده! نگاهی به آشپرخونه انداخت و دوباره رو به زهره گفت: _ پاشو لگن رو بردار برو روفرشی رو خیس کن، ببینم‌ چه گندی زدی؟ _ من خسته‌م. علی با تشر گفت: _ پاشو دیگه! زهره دلخور ایستاد و سمت حموم رفت. خاله هم سراغ مهشید رفت.‌ رضا گفت: _ این از تو شمال داره می‌پیچه به پَرو و پای من. زهره با لگن بیرون اومد و خواست از جلوی رضا رد بشه که رضا محکم زد پشت گردنش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀