🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت337
🍀منتهای عشق💞
صدای خندهی دایی حسابی رو اعصابِ، اما اگر مقابله به مِثل کنم دوباره یه بلایی سرم میاره. پس سکوت کردم.
ماشین رو جلوی دَر خونه پارک کرد. علی و رضا در حال خالی کردن صندوق عقب بودن. خاله با دیدن دایی جلو اومد. چادرم رو روی سرم انداختم و پیاده شدم.
_ رویا تو نمیگی یه خاله دارم باید بهش بگم؟
_ سلام، به علی گفتم دیگه!
_ خیلی خب، بیا برو تو.
سر خم کرد و به دایی نگاه کرد.
_ پیاده شو بیا خونهی ما.
_ نه آبجی خیلی خستهم.
_ حسین به جان خودت اگر بری...
فاصلهم از ماشین زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم. سلامی به علی و رضا دادم. علی روفرشی رو دستم داد و آهسته گفت:
_ نمیخواد بری بالا، رفتن.
باشهای زیر لب گفتم و وارد حیاط شدم. روفرشی رو کنار شیر آب حیاط گذاشتم و داخل رفتم.
زهره وسط خونه دراز کشیده بود. با دیدنم گفت:
_ وای رویا مغزم داره میترکه!
_ چرا؟
_ از بس مامان غر زده! از شمال تا اینجا گفت چرا رویا با دایی اومده، عموتون بهش برخورده.
_ عمو بیخود کرده! به اون چه ربطی داره خودش رو فضول من کرده! عین کَنه چسبیده به من.
زهره با رنگ و روی پریده، ابروهاش رو بالا داد و به پشت سرم اشاره کرد. سریع سرم رو چرخوندم و با دیدن مهشید که ناراحت جلوی دَر آشپزخونه نگاهم میکرد، ته دلم خالی شد.
_ عِه... سلام تو اینجایی؟
پشتچشمی نازک کرد.
_ سلام.
_ مهشید من منظوری نداشتم.
_ باشه.
_ میشه به عمو نگی؟
زهره خندید.
_ فعلاً که باهاش قهره.
_ قهر نیستم. رضا گفت بیا اینجا، منم قبول کردم.
زهره با کنایه گفت:
_ عِه! فکر کردم کتک خوردی ازش ناراحت شدی.
مهشید حرصی به زهره که قصدش فقط حرص دادن بود نگاه کرد. صورتش رو برگردوند و به آشپزخونه برگشت.
_ زهره مریضی ناراحتش میکنی؟
_ چی گفتم مگه!
_ مهشید الان اینجا مهمونِ.
_ تو برو به فکر خودت باش که این فضول خانم همه چی رو میذاره کف دست باباش.
میلاد از اتاق خاله بیرون اومد.
_ رویا من خوابم میاد.
_ خب برو بالا بخواب!
_ آخه علی گفت پایین بمونم. من کجا بخوابم؟
چادرم رو درآوردم و سمت اتاق خاله رفتم.
_ بیا الان برات رختخواب پهن میکنم.
گوشهی اتاق خاله رختخوابی پهن کردم و میلاد با همون لباسهاش خوابید. پتویی روش انداختم. برق اتاق رو خاموش کردم و بیرون رفتم.
همزمان دَر خونه باز شد. علی و رضا و پشت سرشون دایی وارد شدن. وسایل رو گوشهای گذاشتم. رضا به آشپزخونه رفت. دایی گفت:
_ رویا دایی یه چایی میذاری؟
بدون اینکه حرفی بزنم، سمت آشپزخونه رفتم که رضا شاکی بیرون اومد.
_ زهره تو به مهشید چی گفتی؟
زهره خودش رو جمعوجور کرد و طلبکار گفت:
_ چی گفتم؟
رضا قدمی سمتش اومد. زهره فوری از جا پرید و کنار علی نشست. علی نچی کرد و گفت:
_ بذارید ده دقیقه بشینیم!
رضا تن صداش رو پایین آورد.
_ بیماری روحی روانی داره. برگشته به مهشید گفته کتک خوردی، قهر کردی.
علی به جای زهره نگاه چپچپش رو به من داد. فوری گفتم:
_ من بهش نگفتم! میلاد با خاله رفت، فهمید بهش گفت.
_ خیلی خب بسه دیگه! تازه رسیدیم. بذارید یه نفسی تازه کنیم.
_ مهشید تو آشپزخونه داره گریه میکنه.
علی کلافه نگاهش رو به زهره داد.
_ تو مگه مرض داری آخه؟
زهره با پررویی گفت:
_ همچین برام پشت چشم نازک میکنه، انگار کی هست.
دَر خونه باز شد و خاله با صدای بلند گفت:
_ دخترا... یکی اون لگن قرمزه رو بده من روفرشی رو خیس کنم.
چهرهی رضا رو که دید، اومد داخل.
_ چی شده!؟
_ از زهره خانم بپرس؟
_ مهشید کجاست؟
_ گریهش رو درآورده. بهش گفته بابات کتکت زده، قهر کردی.
خاله چپچپ به زهره نگاه کرد.
_ زهره غلط کرده!
نگاهی به آشپرخونه انداخت و دوباره رو به زهره گفت:
_ پاشو لگن رو بردار برو روفرشی رو خیس کن، ببینم چه گندی زدی؟
_ من خستهم.
علی با تشر گفت:
_ پاشو دیگه!
زهره دلخور ایستاد و سمت حموم رفت. خاله هم سراغ مهشید رفت. رضا گفت:
_ این از تو شمال داره میپیچه به پَرو و پای من.
زهره با لگن بیرون اومد و خواست از جلوی رضا رد بشه که رضا محکم زد پشت گردنش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀