eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
579 عکس
324 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زندگی برام‌سخت و سخت تر میشد؛ اینبار فرق داشت‌. پاره‌ی جگرم پیشم نبود! بچه‌م رو نمیذاشتن ببینم! از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل دادن!نزدیک یک سال گذشته بود اجازه‌هم نمیدادن از خونه بیرون برم‌. یه روز یکی از اهالی روستامون فوت کرد، مجبور شدن بزارن من هم برم برای تشییع جنازش. گوشه‌ای ایستادم شوهرمو دیدم! دست بچه‌م رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.‌مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست.پسرم منو دید دستش رو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.‌اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانواده‌ی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از بهشتیان 🌱
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از بهشتیان 🌱
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌766 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاهم به ساعت روی دستم رفت‌
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین رو جلوی در پارک کرد. _نگران نباش هر جا رفته برمی‌گرده دیگه! دستگیره‌ی در رو کشیدم _نگران جاوید نیستم.‌ پیاده شدم و قدمی از ماشین فاصله گرفتم‌ کمی صداش رو بالا برد _اینایی که خریدی رو بیارم داخل؟ سمتش چرخیدم _نه.‌ نمی‌خوام بابام بدونه با تعجب و جوری که می‌خواد حرصش رو نشون نده گفت _چرا ندونه؟ قدمی که از ماشین فاصله گرفته بودم رو سمتش برگشتم و درمونده گفتم _میگم شاید دلش بگیره خیره تو چشم هام بعد از چند ثانیه مکث گفت _چرا باید دلش بگیره! چطوری بهش بگم که بابا دوست داره اولین بار هر جایی رو با خودش برم.‌ _این فکر منِ.‌ شاید اصلا براش مهم نباشه. سوییچ رو بیرون کشید. _قطعا اینجوری فکر نمی‌کنه. پیاده شد.‌ فقط خدا می‌دونه شرایطم چقدر بده. شاید لازم باشه کمی نسبت به بابا جلوی مرتضی خودم رو بی تفاوت نشون بدم. مرتضی جلو رفت و من بدنبالش. خواست در بزنه که کلیدم رو سمتش گرفتم. کمی دلخوره ولی می‌خواد نشون نده‌.‌خودش رو کنار کشید در رو باز کردم و داخل رفتیم. _مرتضی تو چشم‌هام نگاه کرد _من بیست و دو سال فکر کردم بابا ندارم.‌ الان بلد نیستم باید چیکار کنم.‌اگر یه جاهایی زیاده روی می‌کنم ازم دلگیر نشو حرفم به دلش نشست و این رو از لبخند روی لب‌هاش فهمیدم.‌ _می‌دونم عزیزم. کجا می‌دونی! اگر می‌دونستی‌ که تو ماشین اونجوری نمی گفتی! لبخندی زدم‌و سمت خونه رفتیم.‌دلم میخواد زودتر از مرتضی برم خونه ولی مجبورم باهاش همقدم بشم. در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول من برم داخل. بابا روی مبل نشسته و نگران‌ گوشی رو کنار گوشش نگهداشته. مرتضی گفت _سلام _سلام.‌ جواب شما رو نداد؟ جلو رفتم و کنارش نشستم _چند بار زنگ زدم اِشغال بود! مرتضی گفت _اینجا آشنا ندارید؟ شاید رفته پیش اونا درمونده به مرتضی نگاه کرد _نمی‌دونم. اصلا سابقه نداره جواب تلفن نده! _خیلی وقته رفته؟ _یه ساعت بعد شما مرتضی گفت _می‌خواید بریم دنبالش؟ بابا گفت _نمی‌خوام بهت زحمت بدم _چه زحمتی! نگرانی شما نگرلنی ما هم هست. طوری که حسابی رودربایستی داره گفت _فکر می‌کنم رفته باشه دنبال یکی از دوستاش. مرتضی گفت _پاشید بریم دنبالش.‌ بابا گفت _اخه شاید اونجا نباشه؟! _ایراد نداره. می‌ریم‌برمی‌گردیم بابا ایستاد.‌ _پس صبر کن برم حاضر شم نگاهم به مبل گوشه‌ی اتاق افتاد.‌گوشی جاوید روش بود. ایستادم و سمتش رفتم. _بابا جاوید که گوشیش رو جا گذاشته! گوشی رو برداشتم با تعجب نگاهش رو به گوشی داد و همزمان صدای در حیاط بلند شد. مرتضی قدمی سمت در برداشت و پرده رو کنار زد _اومد پارت زاپاس ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم.‌ به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد.‌ منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم یه روز یه تماسی بهم‌شد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم. چند روزی بود که همش زنگ‌میزد و منم منتظر تماسش بودم. بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونم‌گوش داد ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم. بالاخره قبول کردم برم😔 حاضر شدم خواستم برم بیرون که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂