🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت90
🌟تمام تو، سَهم من💐
بعد از خداحافظی از مامان همراهشون شدم و بیرون رفتیم.
توی ماشین سهیلا نشستیم. مریم خانم گفت
_دخترم خودت جایی مد نظرت نیست بری برای خرید؟
_اصلا لازم نیست خرید کنیم همینکه با هم باشیم...
با محبت گفت
_اینا رسمِ
سهیلا گفت
_مامان جان خوب روش نمیشه بگه بزار بریم همونجا که من میگم
_گفتم شاید خودش جایی رو مد نظر داشته باشه. باشه عزیزم برو همونجا که میگی
صدای پیامک گوشیم بلند شد. از کیفم بیرون آوردمش و نگاهی به صفحهش انداختم. پیامک بانکبود.
با دیدن مبلغی که بابا برام ریخت چشم هام گرد شدن. چرا انقدر زیاد! مندر حدی که فقط دستم باشه خواستم.
جلوی اینا نمیتونم حرف بزنم برای همین روی اسم رضا زدم و براش تایپ کردم
_رضا به بابا بگو زیاد ریختی من انقدر نمیخواستم!
پیامکرو ارسال کردم.که صدای آهنگ تلفن همراهی بلند شد.
مریم خانم گوشیش رو جواب داد.
_سلام مهدی جان
_تو راهیم برای خرید
لحنش تغییر کرد
_چرا! چیزی شده؟
_نمیشه که من میخوام...
_باشه، شما خودت رو ناراحت نکن. الان میام
تماس رو قطع کرد. کامل به عقب برگشت درمونده نگاهم کرد.
_حوریناز جان ناراحت میشی با سهیلا بری خرید.من باید برگردم خونه
_نه ناراحت نمیشم. اصلا میخواید بزاریم برای یه روز دیگه
لبخند زد
_نه دخترم همین امروز باید خرید کنیم .ممنون که درکم کردی.
ساف نشست و رو به سهیلا که انگار از این اتفاق حسابی خوشحاله گفت
_اول من رو برسون بعد برید خرید.
_چشم
با بلند شدن صدای پیامکگوشیم فوری پیام رضا رو باز کردم.
"بابا میگه مگه قرار نیست برای سهراب حلقه و کتو شلوار بخری"
کاش به بابا میگفتم پول رو برای چی میخوام براش تایپ کردم
"نه، اصلا آقا سهراب همراهمون نیست. قراره برای من خرید کنن فقط"
پیامرو ارسال کردم و چند لحظه ی بعد پیام رضا اومد
"بابا میگه عیب نداره بزار بمونه، بالاخره که میرید خرید"
خواستم گوشی رو توی کیفم بزارم که پیام دیگه ای اومد. باز هم از طرف رضا
"حوری تو کی میای خونه؟ میخوام با هم بریم یه جایی"
"معلوم نیست، ولی خواستیم برگردیمبهت پیام میدم. کجا میخوای بری؟"
"میگم بهت"
ماشین ایستاد. سربلند کردم و به مریمخانم که پیاده شد نگاه کردم. در سمت من رو باز کرد
_برو جلو پیش سهیلا بشین.
پیاده شدم و به خونهای که جلوش ایستاده بودیم نگاه کردم.
_تعارفت نمیکنم بیای داخل چون دیرتون میشه.
_خیلی ممنونم
روی صندلی کنار سهیلا نشستم. کارتی رو سمت دخترش گرفت
_سهیلا هیچی کم نذار
کارت رو از مادرش گرفت.
_چشم. خیالتون راحت.
_برید به سلامت.
خداحافظیکردیم و سهیلا ماشین رو راه انداخت و بی مقدمه گفت
_سهراب بهت پیام میداد؟
نگاهی بهش انداختم
_نه برادرم بود.
تک خندهای کرد.
_یه لحظه شک کردم. آخه سهراب اصلا پیامک نمیده. زنگمیزنه خیلی کوتاه حرفش رو میزنه قطع میکنه.
_منمیتونم باهات راحت باشم
_آره عزیزم. راحت باش. من دو سال از تو کوچکترم. ولی خیلی دوست دارم قبل از اینکه خواهرشوهرت باشم دوستت باشم.
_من زیاد از آقا سهراب نمیدونم.میشه یکم در رابطه باهاشون بهم بگی
_اره عزیزم. البته من یه خواهرم که عاشقانه برادرهامرو دوست دارم. جز خوبی چیزی ازشون نمیبینم ولی سعی میکنم هر چی میدونم وبه زندگیتون ربط داره بگم.
سهراب خیلی مهربونه ولی به خاطر اخلاقش کسی این خصوصیتش رو متوجه نمیشه.
خیلی کم حرفه. خیلی زوجوشه.اما دست و دلبازه.
خندهی صدا داری کرد
شاید از این قسمتش خوشت نیاد ولی حرف حرف خودشه. اگر بگه آره یا نه دیگه زمین و زمان رو بهم بدوزن حرفش عوض نمیشه. جز در برابر بابام.
نمیدونم برای احترامه یا از بابام حساب میبره ولی وقتی بابا بهش چیزی بگه حرفش رو عوض میکنه.
_الان سی سالشونه چرا ازدواج نکردن؟
_چون هر جا میرفتیم با شرایط شغلیش کنار نمیاومدن. خودش همیشه میگفت دوست داره با کسی ازدواج کنه که حداقل یه بار اون رو تو محل کارش دیده باشه.
با صدای بلند خندید و ادامه داد
_مامان همیشه بهش میگفت از توی پرونده هات آدرس متهم ها رو بده برم ببینم کدومشون دختر دارن و از تو خوششون میاد.
سهیلا میخندید و من هر لحظه تو خودم بیشتر جمع میشدم. اما برای حفظ ظاهر لبخند بی جونی رو لب هام زدم
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت91
🌟تمام تو، سَهم من💐
تو کل خرید به این فکر کردم که یعنی دلیل اینکه حاضر به ازدواج با من شده این بود که خواهرش گفت
یعنی فقط به صرف اینکه من تو محل کارش دیدم!
_حوری ناز عزیزم ببخشید برای حلقه های ازواجتون باید بابا داداش بیاید. اگر چیز دیگه ای لازم داری بگو
_نه ممنونم. همینقدر کافیه
_خوبی؟!
_بله
_آخه احساس میکنم یکم تو فکری!
_نه عزیزم حواسم به امتحانام هست. از یکشنبه شروع میشن.
متاسف گفت
_وای یادم انداختی! مال من از شنبه شروع میشه.هیچی هم نخوندم. خدا کنه بتونم اینترمم رد کنم.
_واقعا نخوندی!؟ من هر شب تا یه بخش رو تموم نکنم خوابم نمیره.
_انقدر که تو خونمون همه به خاطر سهراب خوشحالیم هیچ کس نمیتونخ هیچ کاری کنه.
صدای تلفنهمراهش بلند شد. به خاطر وسایلی که دستش بود به سختی گوشی رو بیرون آورد.
_عه داداشِ! چرا به تو زنگنزده؟
یه حسی باعث شد تا کمی هول بشم.تماس رو وصل کرد.
_سلام داداش.
_بله با همیم!
گوشی رو سمتم گرفت
_گوشیت رو خاموش کردی؟
_نه!
_میگه خاموشی!
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_الو سلام
_سلام. خودم رو کشتم انقدر بهت زنگ زدم!
فوری مشماهای دستم رو روی زمین گذاشتم و گوشی رو از کیفم بیرون آوردم.
_الو...
_دارمگوشیمرو نگاه میکنم
گوشی رو بیرون آوردم و دکمهش روفشار دادم
_عه! چرا خاموش شده!
_عیب نداره رفتی خونه بزن شارژ باهات کار دارم.
_چشم.
چند قدم از سهیلا فاصله گرفتم
_آقا سهراب چه کاری؟ نمیشه الان بگید؟
_الان کجایید؟
_بیرون
_اونرو که میدونم. دقیق کجایید؟
_داخل پاساژ. خرید تموم شده داریم برمیگردیم
_چهل دقیقهی دیگه میرسی خونه.گوشی رو بزن شارژ بهم زنگبزن
_باشه.
_خداحافظ
جواب خداحافظیش رو دادم و به کلی دلشوره تماس رو قطع کردم.
_چی میگه؟
_نگفت. گفت گوشیت رو روشن کردی زنگ بزن
باخنده گفت
_اهان اینو یادم رفته بود یکی از تو مخی ترین کارهایی که سهراب میکنه همینه. زنگ میرنه میگه کارت دارم بعد قطع میکنه حالا تو باید تا شب منتظر بمونی این چی میخواد بگه. یه بار به منگفت کارت دارمشب بهت میگم شب هم نیومد فردا صبح که اومد خوابید تا ظهر. بعد ناهار گفت
حالا تو ببین چی به سر یه آدمفضول میاد.
سهیلا تند و پشت سر هم حرف میزد و من بیشتر استرس میگرفتم
تو مسیر هم دست از حرف زدن برنداشت و بالاخره جلوی در پارک کرد
_این برادرته درسته؟
نگاهی به رضا انداختم.
_آره.
_فکر کنممنتظرته. چون داره نگاهت میکنه.
_بیا بریم داخل
_نه دیگه باید برم آماده بشم که شب بیایم.
دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم.
_بابت امروز ممنونم. از طرف من از مادرت هم تشکر کن.
_خواهش میکنم.
در رو بستم. دستی برامتکون داد و رفت.
_بیا دیگه یه ساعتِ داری چی میگی؟
_کجا یه ساعته.! باید تعارفش کنم بیاد داخل یا نه
دستم رو گرفت و سمت ماشین کشید
_ول کن بیا دیر شد
_کجا رضا! من باید گوشیم رو بزنمشارژ
در ماشین رو باز کرد.
_زود برمیگردیم.
روی صندلی نشستم و در رو بست. فوری پشت فرمون نشست و راه افتاد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت92
🌟تمام تو، سَهم من💐
رضا کجا داریم میریم؟ امشب مهمون داریم باید خونه باشم
_حالا من یه دفعه کارم به تو افتادهها.
_ حداقل بهم بگو کجا میریم؟
مضطرب نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به روبرو داد و با تردید گفت
_ قول میدهی بین خودمون بمونه
_ آره حتما.
_خیلی وقتی از یه دختره خوشم اومده. ازت میخوام باهاش حرف بزنی. خودم نرفتم جلو، به نظرمدرست نبود. گفتم تو رو بفرستم ببینیم نظرش مثبت هست که به خانوادهها عنوان کنیم یا نه
کاملاً سمتش چرخیدم متعجب گفتم
_مامان تن یه این انتخاب نمیده!
_ میده؛ چند تا دختر معرفی کرد بهش گفتم صبر کن خودم میگم. الان منتظره من معرفی کنم.
دختر خیلی خوبیه خیلی سنگینه بهم محل نمیده گفتم تو رو ببرم
لبخند روی لب هام نشست. هیچ وقت فکر نمیکردم که رضا برای خواستگاریش من رو پیش قدم کنه.
_ باشه بریم ببینیم کی هست این دختر خوشبخت.
لبخند کجی گوشه لبش نشست
_اسمش چیه؟
خجالت زده با صدای آهستهای گفت
_نیلوفر
_چه اسم قشنگی! کجا باهاش آشنا شدی؟
_آشنا نیستیم. تو آموزشگاه دیدمش
_شاگردته؟
_نه اونا پایینن.قسمت هنری ثبت نام کرده.
فکر عکسالعمل مامان باعث خندهم شد
_از اولم مامان مخالف بود بری آموزشگاه درس بدی.
_به خدا دختر خوبیه.حالا بیا میبینیش.
_رضا از من به عنوان خواهر یه حرف رو قبول کن
_چی؟
_حالا اگر این موافق بود که همین.اگر هم نشد هر کس دیگه، اصلا قبول نکن طبقهی بابا ببریش. ما مامانمون رو دوست داریم. هر چی هم اذیتمون کنه یادمون میره ولی عروس و داماد اینجوری نیستن. اگر زنت رو بیاری پیش مامان یه روز خوش تو زندگیت نمیبینی.
_اره به بابا گفتم که اونجا نمیرم.گفت تو حالا زن بگیر ما فکر خونهت رو هم میکنیم
ماشین رو جلوی در آموزشگاهی که الان حدود هفت ماهی هست توش مرتبط با رشته تحصیلیش درس میده پارک کرد.
_رضا باید خدا رو شکر کنی اومدی اینجا وگرنه کنار دست بابا هرچی درس خونده بودی از بین میرفت.
_کارم هم پیش بابا هم بی ارتباط نیست. تمام نقشه کشی ها، توی ساخت و سازهایی که میخواد انجام بده بامنِ.
حوری الان که میریم داخل سالن، کلاس داره. ده دقیقه صبر کنی کلاسش تعطیل بشه میاد بیرون. من باید برمبتلا تو پایین بشین تا بیلد
_نمیشناسمش!
_قدش یه ذره از تو کوتاهتره. بچه ساله. همیشه هم روسری یاسی رنگ سرش میکنه. چادری هم هست.
لبخندی به انتخابش زدم
_ باشه عزیزم؛ وقتی بهش بگم خواهر توام میشناسه؟
_بلاخره تو محیط آموزشگاه دیدم. بهش بگو که اجازه بده بیایم با خانوادهش صحبت بکنیم.
_ خدا بخیر کنه. باشه بریم
دستم رو گرفت
_ ازت ممنونم. جبران میکنم برات
_ خواهش می کنم وظیفمه.
پیاده شدیم و هر دو وارد آموزشگاه شدیم به صندلی های وسط اشاره کرد و از پله ها بالا رفت.
نگاهم رو به در کلاسهایی که بسته بودن دادم. احتمالاً تا چند دقیقه دیگه تعطیل میشن دختر ها بیرون میان.
انتظان بالاخره سر اومد در باز شد و دخترها بیرون اومدن. دختری که رضا می گفت رو با مشخصاتی که داده بود به سرعت پیدا کردم و شناختم.
یا واقعاً کم سن ساله یا صورت بچه گونهای داره.
مشغول صحبت کردن با دوستاش بود و خیلی سنگین و آروم نسبت به حرفهای اطرافیانش واکنش نشون می داد و می خندید.
ایستادم و جلو رفتم
_ سلام نیلوفر خانم شما هستید؟
سوالی نگاهم کرد
_بله
چه صدای ظریف و قشنگی داره!
_ میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
_ در چه خصوص؟!
_یه حرف خصوصی دارم اگر لطف کنید چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.
چادرش رو مرتب کرد
_ خواهش می کنم. فقط من اجازه ندارم از آموزشگاه بیرون برم تا بیان دنبالم
به صندلی ها اشاره کردم
_همینجا صحبت میکنیم
باشهای گفت و از دوستاش که کنجکاوی نگاهش میکردن خدا حافظی کرد و کنارم نشست.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت93
🌟تمام تو، سَهم من💐
نگاهم رو با لبخند توی صورتش چرخوندم.
_ خوبی؟
_خیلی ممنون ببخشید میشه بگید من الان میان دنبالم.
_آره عزیزم، من خواهر آقای مهرفر هستم
خیره نگاهم کرد
_ یکی از اساتید بالا! نقشه کشی !
_ ببخشید من نمی شناسمشون.
_ یه لحظه صبر کن
گوشیم رو درآوردم تا عکسش رو نشونش بدم اما با دیدنگوشی خاموش یاد حرف سهراب افتادم. قرار بود چهل دقیقه دیگه گوشی رو به شارژ بزنم و بهش زنگ بزنم!
کلافه گفت
_ خانوم؟
_ گوشیم خاموش شده متاسفانه!
تو فقط بگو که قصد ازدواج داری یا نه که ما با مادرت هماهنگ کنیم.
_نمیدونم. باید از پدرم اجازه بگیرم..
_کار خیلی خوبی می کنی. باشه من شمارم رو بهت میدم یا تو شمارت رو به من بده من فردا زنگ میزنم ازت میپرسم که جواب مادرت چی بوده اجازه میدن یا نه و اگر که مادرت اجازه داد عکس برادرم رو به همینشماره براتارسال می کنم
_ واقعا نمیدونم چی بگم. چشم صحبت می کنم.
از کیفش کاغذی بیرون آورد و شمارش روش نوشت.
_شما اولین نفری هستی که با من از این حرفها زدید. اصلا آمادگیشو نداشتم.
_ فقط چند سالته؟
_ من نوزده سالمه
لبخند مهربدنی بهش زدم
_ خیلی هم عالی. پس من فردا شاید همین موقع ها زنگ بزنم
_باشه
با دیدن رضا بالای پله ها فوری رو بهش گفتم
_ ایشون هستن. آقا رضا برادرم
خجالت زده نیم نگاهی بهش انداختم سرش رد پایین انداخت
_ ببخشید با اجازتون من باید برم. خداحافظ
ایستاد از آموزشگاه بیرون رفت. با رفتنش رضا به سرعتش برای پاییناومدن اضافه کرد و فوری پایین اومد.
روبروم ایستاد
_ چی گفت؟
_ وای چقدر ناز بود!
_ چی گفت؟
_ هیچی گفت نمیدونم باید با مادرم صحبت کنم.
_اَه. حالا باید صبر کنم؟
_ شمارش رو گرفتم. صبر کن فردا زنگ بزنم که اگرپد و مادرش رضایت دادن بریم خواستگاری.
_ چرا منو نگاه کرد؟
_ گوشیم خاموشِ. میخواستم عکست رو بهش نشون بدم. رضا من باید برگردم خونه گوشیم خاموشه سهراب کارم داره!
_ خیلی خوب باشه بابا؛ الان میریم،
نگاهی به ساعتش انداخت.حسابی دیر شده بود علاوه بر اینکه سهراب منتظر تماسمِ، مامان هم ناراحتِ که چرا به موقع خونه نرفتم.
_بشین الانمیام.
رضا بالا رفت و من مجبور شدم پایین بشینم و منتظرش بمونم
عقربههای ساعت تند و پشت سر هم می گذشتن، اما خبری از رضا نبود خواستم بالا برم که متوجه شدم طبقه دوم آموزشگاه ویژه آقایون هست و خانم ها رو بالا راه نمیدن.
بالاخره رضا بعد از یک ساعت و نیم معطل کردن من از پله ها پایین اومد
عصبی ایستادم و نگاهش کردم
_ رضا یه ساعته منو کاشتی اینجا! به خدا می خواستم برم.
_ اومدم دیگه بابا! یه کاری بالا داشتم. الان بیا بریم
با عجله از آموزشگاه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم فوری ماشین رو راه انداخت.
حوری گوشیم تو داشبورده ببینکسی زنگ نزده؟
گوشی رو برداشتم و با دیدن اون حجم از تماسهای از دست رفته آه از نهادمبلند شد.
_فقط دوازده بار بابا زنگ زده کلی هم از خونه تماس داشتی!
گوشی رو از دستم گرفت. انگشتش روی شماره بابا گذاشت.هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شد قطع کرد.
_زنگبزن دیگه!
_ ولش کن الان میریم خونه
_ منم گوشیم خاموشه. حتما حسابی عصبانیه.
_ هیچی نمیشه، استرس نده.
تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم. به خونه رسیدیم ماشین رو داخل حیاط برد.
به محض پیاده شدنمون مامان رو روی ایوون دیدم. نگران دست هاش رو به هم می مالید با صدای آهسته گفت
_ شما دو تا کجایید؟ باباتون یه کوه از عصبانیته.
نگاهش رو به من داد
_تو نمیگی امشب مهمون داری! خانواده شوهرت زنگ زدن گفتن به جای نه شب شش بعد از ظهر میان. تو عروس نیستی؟
مضطرب لب زدم
_ ببخشید با رضا بودم.
_ گوشیت چرا خاموشه؟
_ شارژش تموم شده
_نیم ساعته دیگه اینا میرسن. تو تازه رسیدی
باباتون از نگرانی داره سکته می کنه.
رضا کنارم ایستاد
_ خیلی عصبانیه؟
_ خیلی. خدا بهتون رحمکرده که مهمون داریم وگرنه نمیدونم چی کار میکرد.
سمت خونه رفت و ما هم پشت سرش وارد شدیم
بابا عصبی وسط خونه ایستاده بود. با دیدن صورت عصبیش هر دو سر به زیر شدیم.
سلام آرومی گفتیم که جواب هیچ کدوممون رو نداد.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت94
🌟تمام تو، سَهم من💐
نگاهش خیلی طولانی شد. رضا گفت
_بابا رفته بودیم...
_کی یه همچین چیزی تو خونهی ما بوده که الان باشه
_چی؟
_اینکه شما دو تا بدون اینکه بگید بزارید برید گوشی هاتون رو هم خاموش کنید؟
_حوری ناز با من بود.منم رفتمآموزشگاه یکی از دوستام نیومده بود من جاش وایستادم...
_حرف من اینه نباید به یکی بگید؟
با احتیاط گفتم
_گوشی من شارژ تموم شده خاموش شده
نگاه چپچپش باعث شد تا دوباره سربزیر بشم بابا عصبی گفت
_بزار امشب تموم شه. من میدونم و شماها. سوییچ ماشین و موتور رو بده.
رضا سویچ رو روی اپن گذاشت.
_سویچ موتور تو اتاقمه
_برو بیارش
رضا چشمی گفت و سمت اتاقش رفت. مامان به کمکم اومد.
_حوری جان مامان برو حاضر شو.
نیم نگاهی به بابا انداختم و سمت اتاقمرفتم. فوری گوشیم رو به شارژ زدم و شروع به عوض کردن لباس هام کردم
در اتاق باز شد و مامان داخل اومد.
_از دست بی فکری شما دو تا بیچاره قرص زیر زبونیش رو گذاشت.
_حالش بد شد؟
_میخواستی بد نشه؟ مهمونهات دارن میان بعد ما نمیدونیم تو کجایی؟ اگر بعد اونها میاومدی چی باید میگفتیم؟
شرمنده نگاهش کردم
_ببخشید.
_فقط ده بار اون شوهر بیچارت زنگزد.
درمونده لب زدم
_چیکار داشت؟
_هیچی، نگران بود.گفت خواهرش جلوی در پیادهت کرده فکر کرده اومدی خونه
با بلند شدن صدای زنگ خونه نفس کشیدن برامسخت شد.
هنوز از استرس رفتار بابا بیرون نیومده باید جواب پس بدم که چرا بهش زنگ نزدم.
_وای خدا اومدن. حوری جان زود آماده شو بیا بیرون.
فوری از اتاق بیرون رفت.
روسری ست لباسم رو روی سرم انداختم.نگاهی تو آینه به خودم انداختم و بیرون رفتم.
هنوز داخل نیومده بودن. رضا کنارم ایستاد و آهسته گفت
_برای اولین باره دارم دعا میکنم مهمون هامون هیچ وقت نرن
_چرا؟
_چوناگر برن حسابمون با کرام الکاتبینه
_بعد به من میگی استرس میدی
با صدای خوش امد گویی مامان هر دو به در نگاه کردیم.
مریم خانم به همراه آقا مهدی و سهیلا وارد شدن. بابا که در رو بست متعجب نگاهش کردم. پس سهراب کجاست؟
بعد از سلام و احوال پرسی روی مبل نشستیم.
آقا مهدی گفت
_ببخشید دیگه ما چون قول دادیم گفتمکه حتما باید بیایم.
مریمخانمگفت
_بچهم سهراب هر وقت هر جایی میخوایم بریم نمیتونه بیاد.
مامان سینی چایی رو جلوی بابا گرفت
_کاره دیگه، پیش میاد.
صدای گوشی بلند شد سهیلا فوری گوشیش رو از کیفش بیرون آورد. نگاهی به صفحهش انداخت و لبخند زد
_سهرابِ
تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_جانم داداش
_بله رسیدیم.
نگاهی بهم انداخت
_اینجاست.
تمام دلمپایین ریخت
_چشم
گوشی رو سمتم گرفت و ذوق زده گفت
_با تو کار داره
تمام نگاه ها سمت من افتاد و تقریبا همه لبخند داشتن. به اجبار برای حفظ آبرو لبخندی زدم و گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_الو سلام
کمی مکث کرد و گفت
_علیک سلام. مگه بهت نگفتم گوشیت رو روشنکن
_بیرون بودم
_الان کجایی؟
معذب سرم رو پایین انداختم
_خونهم دیگه!
_اون رو که میدونم! دقیقا کجایی؟
تن صدام رو پایین آوردم.
_وسط مهمونی!
_پاشو برو اتاقت کارت دارم
_نمیشه بعدا حرف بزنیم آخه زشته...
_نه نمیشه. زود باش
نفس سنگینی کشیدم و رو به جمع گفتم
_ببخشید من الان میام.
ایستادم و وارد اتاق شدم و در رو بستم.
_الان تو اتاق خودمم
_کجا رفته بودی؟
نباید اینجوری سوال و جوابم کنه. اما لحنش دوباره مثل دیدار اولمون شده و دربرابرش نمیتونم اعتراض کنم. بغض دوباره به گلومچنگانداخت.
_با رضا بودم. رفته بودیمآموزشگاه
_یه سوال ازت میپرسم درست جوابمرو میدی. فهمیدی؟
_بله
_گفتی دیگه با اون دختره در ارتباط نیستی درسته؟
اشک از چشمم پایین ریخت
_آره، به خدا باهاش در ارتباط نیستم.
_اینهمه پول چرا به حسابت اومده؟
گیج و گنگپرسیدم
_پول.
_بله پول.
پس هنوز منرو تحت نظر دارن! با دست اشکم رو پاککردم
_بابام صبح برام ریخت. یعنی مادرتون با سهیلا که اومدن دنبالم من به پدرم گفتم برامپول بریزه.پدرم فکر کرده بود که قراره خرید ازدواج بکنیم برای همین زیاد ریختن.
نفس راحتی کشید
_از صبح ذهنم درگیره. بهت گفتم گوشی رو شارژ کن ازت بپرسم که کلا بیخیال شدی. بهت زنگ میزنم کاری نداری
_نه. خداحافظ
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت95
🌟تمام تو، سَهم من💐
باوجود مهمونهای بیرون نباید گریه میکردم
اما وقتی که اینجوری توسط سهراب مورد مواخذه قرار میگیرم یاد اون روز تلخی میفتم که مجبور بودم تو آگاهی نگاهش کنم و فقط گریه کنم و جواب سوال هاش رو بدم ، ناخواسته بغض کنههی توی گلوم به کار می افته و گریهم میگیره.
سمت پنجره رفتم صندلی رو کنار گذاشتم و پرده رو کنار زدم و کمی لای پنجره رو باز کردم.
هوا سرده و مطمئناً این باز کردن پنجره تاثیرش رو ردی دمای خونه میزاره.
اما چارهای ندارم. باید کاری کنم تا این قرمزی ازچشم هام بره و کسی متوجه نشه.
ده دقیقه جلو پنجره ایستادم و تلاش کردم به چیزهای غمگین و ناراحت کننده فکر نکنم تا غم از صورتم هم بره.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم؛ بهتر شدم و قرمزیش خیلی کمه، اگر خیلی بهم زل بزنن متوجه میشن.
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. لبخند ظاهری روی لب هام زدم. گوشی رو سمت سهیلا گرفتم
_دستت درد نکنه
_خواهش می کنم
سرجام نشستم.مریم خانم گفت
_پسرم دلش طاقت نیاورده. خودش نتونسته بیاد زنگ زد با نامزدش صحبت کنه.
_چه دل خوشی داره! سهراب حتی یک کلمه هم در رابطه با مهمونی امروز و نیومدنش نگفت.
اصلاً من الان باید شاکی باشم که چرا نیومده اما لحن طلب کارانش و اتفاق هایی که افتاده، حق رو از من گرفته.
رضا از جاش بلند شدو تو بدون توجه به حرفی که بزرگترها می زدند کنارم نشست. نگاهی بهم انداخت و آهسته گفت
_ چرا گریه کردی؟
تلاش کردم صورتم رو طوری بگیرم که رضا کمتر قرمزیچشمم رو ببینه.
_ گریه نکردم
با آرنجآروم به پهلوم زد
_ اندازه بیستوچهار سال خواهر منی! اگه فرق بین چشمهای گریه کرده و نکردت رو نفهمم که کلاهم پس معرکه است.
_ رضا خواهش می کنم تمومش کن.
_ این پسره زنگ زد تو رو ناراحت کرد؟
برای آرامشش لبخندی زدم
_ اول آشنایی کی نامزدش رو ناراحت میکنه که گریه کنه؟!
_ پس چرا گریه کردی؟!
_ ناراحت شدم که چرا نیومده
_ از بس که بیشعوره، نمیدونم چرا ما باید در برابر این نیومدنش سکوت کنیم.
مگه میشه آدم تو مراسم بله برونش نباشه!
_ مراسم بله برون جلسه پیش بود که اومد و انگشتر هم دستم کرد. رضا این مراسم فقط برای اینه که تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن. کار پیش اومده نتونسته بیاد. اصلا ایرادی نداره
_پس چرا گریه کردی!
_ دوست داشتم که باشه...
_ من میدونم و اون. صبر کن، از مادر زاییده نشده کسی که اشک خواهر من رو دربیاره
با صدای مریم خانوم هر دو نگاهش کردیم.
_ عروس قشنگم خودت با این تاریخ موافقی؟
_ ببخشید من حواسم نبود چه تاریخی رو گفتید من آخرین امتحانم رو ده روز دیگه میدم. اگر که بعد از اون باشه من مشکلی ندارم
_ اینجوریکه تاریخ ما به هم میخوره!چون تاریخی که ما گفتیم برای هفت روز دیگهست.
آقا مهدی گفت:
_ ایرادی نداره، مراسم عروسی رو میذاریم برای یازده روز دیگه. اما عقد رو باید زودتر بگیریم. جمعهی هفته دیگه مطمئنا امتحان نداری اونروز عقد میکنید. بهت هم قول میدم با این شرایط کاری که سهراب داره اصلا کاری به تو نداشته داشته باشه تا روز عروسی. چون هر روز درگیری های خودش رو داره و تو میتونی با خیال راحت امتحانات رو بدی.
بابا نگاهی بهم انداخت.
_ دخترم یه روز این ور اون ور تر ایرادی نداره. اگر فکر میکنید برای امتحانهات اذیت میش من با آقا مهدی صحبت می کنم رضایت آقا سهراب رو هم میگرم. عروسیت رو چند روز عقب بندازیم.
سرم رو پایین انداختم
_ هرچی شما بگید من قبول دارم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
سلام
با توجه به برنامهی کانال و درخواست های زیاد شما برای عضویت در کانال VIP کانال راه اندازی شد.
عزیرانی کهتمایل دارن رمان رو زود تر بخونن عضو بشن.
https://eitaa.com/joinchat/1737228473C0670cf5c15
دقت داشته باشید که رمان تا پارت آخر توی کانال بهشتیان پارت گذاری میشه.