13.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اوصیڪمبشدٺ...🙂
#بابا_روح_الله🧡
گمان نڪنید ڪه
شما خودتون میتونید
یه ڪاری رو انجام بدید...
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#بادبرمیخیزد
#قسمت142
✍ #میم_مشکات
اجرای این قسمت را، سیاوش به اصرار دوستانش پذیرفته بود. قرار بود یکی از آهنگ های معروف را تکنوازی کند. پشت پیانو ایستاد و مجری گفت:
- ما براتون، یک تکنوازی پیانو در نظر گرفتیم که جناب آقای دکتر پارسا، اجرای اون رو به عهده گرفتن
سیاوش تعظیم کوتاهی به طرف جمع کرد و مجری ادامه داد:
- امیدوارم از این آهنگ لذت ببرید. آهنگ رقص بهار، ساخته استاد شهرداد روحانی تقدیم به شما
مجری رفت و سیاوش نگاهی به راحله، که در میان جمعیت بود و با چشم هایی مشتاق نگاهش میکرد، انداخت، نشست و شروع کرد به نواختن.
سرعت دستان سیاوش، نواخت خوش آهنگ و ریتم شادش همه را مجذوب کرده بود. راحله دستانش را به هم گرفته بود و با اشتیاق سیاوشش را می نگریست. قلبش مالامال بود از عشق به این جوان پر شور و سرزنده. ناگهان نگاهش افتاد به موهای سیاوش! ای وای! روی سرش به هم ریخته بود. معلوم بود جای مسح وضو بود. شاید از دید خیلی ها آن به هم ریختگی تناسبی با سرو وضع رسمی سیاوش نداشت اما راحله ذوق همان آشفتگی را کرد. آشفتگی که نشان میداد سیاوش اولین قدم را برداشته بود. وقتی آهنگ تمام شد کم کم نواهایی از میان جمعیت برخاست:
-دوباره! دوباره!
-یکی دیگه...یکی دیگه
-سیا بازم بزن، یکی دیگه هم بزن
سیاوش نگاهی به جمعیت مشتاق انداخت و بعد نگاهش را برد سمت خانواده اش. آن دو نفری که آن گوشه با شوری فراوان، برایش دست میزدند تمام زندگی اش بودند. وقتی دید پدرش چشم هایش را به نشانه تایید بست و راحله هم سری تکان داد، چیزی در گوش مجری گفت و دوباره پشت پیانو نشست. مجری آهنگ را معرفی کرد، رفت و سیاوش دوباره شروع کرد به نواختن. صادق این قطعه را خوب میشناخت. آن دو ماهی که سیاوش، به خاطر عشقی که هنوز خودش هم پی به وجودش نبرده بود، به آب و آتش میزد و ذهنش آشفته بود، هرشب، این قطعه را مینواخت. طوری که دیگر نزدیک بود صادق با دیدن هر پیانو و نت و نوازنده ای کهیر بزند! که خوشبختانه داستان ختم به خیر شده بود و سیاوش دست از سر آن پارتیتور* بیچاره برداشته بود. قطعه ای ملایم، که نشان از عشقی پرشور و دلی بی قرار و غمگین داشت.*
صادق خیره به دوست محبوبش که به آرامی دکمه ها را فشار میداد لبخند پر رنگی زد. چقدر سیاوش را دوست داشت. اصلا این بشر، با وجود همه بد قلقی ها و کله پوک بازی هایش به دل مینشست. در کنار خل و چل بازی هایش، عقایدی که خیلی کامل نبودند و کج خلقی های گهگاهی اش، با اخلاق و متین بود و محجوب. و شاید به همین دلیل بود که صادق، با آنکه به روی خودش نمی آورد، اینقدر جانش در میرفت برای این "پسره" چشم آبی!
حس کرد وقت خوبی ست به تلافی شیطنت سر شب سیاوش، رازی را لو بدهد. سرش را با رعایت نکات ایمنی حلال و حرام، نزدیک گوش زینب خانم برد و چیزی را گفت. زینب هم در حالی که لبخندی روی لبش مینشست سر در گوش راحله که بغل دستش نشسته بود کرد و حرف های صادق را عینا تکرار کرد:
-اقا سید میگن اقا سیاوش هروقت از دوری شما دلتنگ و کلافه میشد این آهنگ رو میزد
راحله متعجب کمی ابروهایش را بالا برد و بعد دوباره چشم دوخت به سیاوش. حالا که دلیل انتخاب این قطعه را فهمیده بود حس کرد هر نت این موسیقی روحش را نوازش میدهد. اشکی در چشمش حلقه زد. اشکی از سر شوق! چشم هایش را بست و خودش را به نوای آرام موسیقی سپرد و غرق در خیالات و خاطراتشان شد.
با دست زدن های جمعیت فهمید که آهنگ تمام شده. تشویق ها و تشکر ها تمام شد و سیاوش از سکو پایین آمد و به جمع خودشان برگشت. خوش و بشی با بقیه کرد و کنار همسرش نشست تا مراسم بعدی که اعطای مدرک فارغ التحصیلی بود شروع شود. راحله اما، تنها دست سیاوش را محکم گرفت، لبخندی حاکی از حق شناسی زد و آرام گفت:
- سید رازت رو لو داد! ممنونم
سیاوش با اخمی ساختگی میخواست اعتراضی به صادق کند که سید گفت:
- یک یک، مساوی
و خندید. در میان این اتفاقات، سودابه و نیما هم بیکار ننشسته بودند. تا آخر جشن، هر دو نفر به بهانه های مختلف و دور از چشم بقیه، ملاقات های کوتاهی داشتند. ملاقات هایی که مثلا تصادفی بود اما در واقع برنامه ریزی شده بود. دیدارهایی که در نهایت منجر به رد و بدل شدن شماره شد. سودابه مصمم بود از راز آن نگاه ها با خبر شود اما قطعا امشب نمیتوانست پی به این راز ببردا پس لازم بود دیدار های بعدی وجود داشته باشد. نیما نیز آشنایی با کسی که از نزدیکان سیاوش بود، قطعا موقعیت خوبی را برای عملی کردن نقشه اش فراهم میکرد و به هیچ وجه مایل نبود این شانس را از دست بدهد.
آن شب، نطفه توطئه ای شوم شکل گرفت. توطئه ای که برای همه بهایی سنگین داشت.
پ.ن:
*پارتیتور: partitura: کلمه ای ایتالیایی به معنای صفحه ای که نت های موسیقی را برای اجرا روی آن مینویسند
*منظور صادق، آهنگ تنهایی، قطعه ای از آلبوم پاییز طلایی ۲، نواخته استاد فریبرز لاچینی بود.
#ادامه_دارد...
#دوستان
🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋🎖🎋
#بادبرمیخیزد
#قسمت141
✍ #میم_مشکات
- چرا زن نمیگیری اقا سید? داره موهات سفید میشه ها! قرار نیست که همش سرت تو کتاب و درس باشه
سیاوش دست بردار نبود، رو به راحله گفت:
-راحله جان یه کاغذ بیار خصوصیات مد نظر ایشون رو بنویسیم
صادق که خنده اش گرفته بود گفت:
-باشه سیا جان، ان شالله بعدا راجع به این موضوع صحبت میکنیم
- چرا بعدا سید? این همه خانم اینجاست.. بالاخره یکی ش به درد تو میخوره. خانم صبوری هم هستند، شاید ایشون هم گزینه خوبی داشتند که معرفی کنند. بنویس خانم. اول اینکه دستپختش خوب باشه. این سید پدر معده مارو که در اورد، اقلا خانمش دستپختش خوب باشه، میریم خونه ش مهمونی زخم معده نگیریم!
همه زدند زیر خنده. پدر گفت:
-تو میخوای برای صادق زن بگیری یا به فکر شکم خودتی?
سیاوش با صداقت تمام جواب داد:
-بالاخره باید یجوری باشه بتونم باهاش رفت و آمد کنم! نکته دوم اینکه نباید حسود باشه! باید بتونه زن اول اقا سید رو تحمل کنه!
با این حرف، همه ماتشان برد. حتی خود صادق هم شوکه شد! اما در این میان تنها کسی که به نظر می آمد خیالش راحت است و حدس میزد سیاوش قصد دارد شوخی کند همان خانم صبوری بود. زینب خانم به حرف در آمد و بی توجه به عواقب حرفش گفت:
- امکان نداره! آقا سید اصلا اهل همچین چیزایی نیستن! از این بابت خیالم راحته راحته!
این اعتراف همه چیز را روشن میکرد. صادق اما بی توجه به این لو رفتن رازش، کیف کرد از این اعتماد و طرفداری به موقع! و با لبخندی از خانم صبوری تشکر کرد و زیر گوش سیاوش غر زد:
- کنف شدی کچل?
سیاوش با بدجنسی گفت:
-دقیقا همینو میخواستم! این یعنی حدس من درست بوده! تا تو باشی زیر آبی نری!
و رو به خانم صبوری گفت:
- آخه این سید ما اول با کتاب و دفتر مشقش ازدواج کرده! هرکی زنش بشه باید این هوو رو تحمل کنه! و خب این خیلی خوبه که شما حسود نیستین!
و این بار نوبت زینب خانم بود که مثل لبو گوش تا گوش سرخ شود و سرش را پایین بیندازد و متوجه شود که چه خرابکاری کرده است. صادق که دید نمیتواند سیاوش را ساکت کند، شروع کرد به هل دادنش تا از جمع دور شود:
-بیا برو به کارت برس جناب شهرداد روحانی* رفقای مزقون چی ت اومدن منتظر توان... برو پیانوت رو کوک کن
سیاوش همانطور که با هل های صادق، که الحق دستان پر زوری هم داشت، به جلو رانده میشد سرش را به عقب برگرداند و گفت:
-بذار یچیزی بگم میرم
صادق برای لحظه ای ایستاد و سیاوش دوباره با همان شیطنتش گفت:
- تبریک میگم بهتون خانم...این سید ما زن ذلیل ترین و زن دوست ترین مرد دنیاست.. مطمئن باشین کنارش خوشبخت میشین...
و قبل از اینکه زینب بتواند جواب تبریک سیاوش را بدهد صادق گفت:
-بیا برو تا بیشتر از این خرابکاری نکردی جناب دکتر!
و سیاوش همانطور که از جمع فاصله میگرفت گفت:
- اقا صادق به فکر شیرینی باش
و با سرعت دور شد و به طرف سن رفت، چرا که میترسید رفیقش اردنگی حواله اش کند.
پ.ن:
*شهرداد روحانی( شهداد روحانی):
موسیقیدان، آهنگساز و رهبر ارکستر ایرانی
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
میگن اگه مومن✨
موقع خواب
وضو بگیره
محل خوابش میشه محل عبادتش 🤩😍
یادت نره رفیق 🌱✋🏻
حسن زیباترین اسم دودنیاست
کرامت از سر و پایش هویداست ؛
اگرچھ عالمے هست ریزھ خوارش
ولے مظلومــ ترین فرزند زهراست🌱
#دوشنبههای_امام_حسنی💚
#یا_کریم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلامِ_شهید🕊
#دلهواۍماندنندارد
زمانۍڪه قدم اول را دراین
راه برداشتم به نیتِ لقایِ
خدا و شهادت بود،
امروز بعدازگذشت این مدت
راغبتر شدهام
ڪهاین #دنیا محلۍنیستکهدلے
هواۍماندن در آن رابنماید.
+وصیتنامهشهیدتورجۍزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کوتاه🎬
هروقت دلتون میگیره
هروقت گرفتار میشید .....💔
#آقاتومنوآرومکن
#اربعینکربلامیبریمرا؟
#بێـــــسێݦچے📞
-- خواهَرااا_خواهَرااا.....
+مرکز بگوشیم👂🏻
-- حِجاب!..🌱
حِجابِتونومُحڪَمبگیرید!
حَتۍ،توۍفضاۍمجازۍ📱
اِینجابَچِههابخاطِرِحفظِچادُر
ناموسشیعِه♡
مۍزَنَنبهخطِدُشمَن🍀♥️
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
➜•|🖤|•
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#بادبرمیخیزد
#قسمت143
✍ #میم_مشکات
خرید جهاز و مخلفات عروسی وقتی برای راحله باقی نمیگذاشت و همین باعث میشد سیاوش حسادتش گل کند. البته دلش نمی آمد چیزی به راحله بگوید بنابراین تنها کسی که میماند سید بود که سیاوش سرش غر غر کند و به جانش نق بزند.
از آن طرف، در همان روزهایی که راحله درگیر مراسم خواهرش بود رابطه نیما و سودابه هر روز نزدیکتر میشد. آن روز عصر، نیما و سودابه در کافی شاپ قرار داشتند و نیما داشت سودابه را متقاعد میکرد که او هنوزم به راحله علاقه دارد و سیاوش بیخودی او را در نظر راحله خراب کرده است. نیما فهمیده بود که سودابه به سیاوش علاقه دارد و داشت از همین ترفند استفاده میکرد برای قانع کردن سودابه و آن روز قصد داشت هر طور شده این برنامه را به اخر برساند:
- ببین سودابه، سیاوش الان سر لج و لجبازی دختره رو گرفته. اگر من و تو به هم کمک کنیم هم من به اونی که دوستش دارم میرسم هم تو...
-آخه سیاوش برای چی باید همچین کاری بکنه. اون از این اخلاقا نداشت
نیما که از هیچ دروغی ابا نداشت به نشانه تاسف سری تکان داد و سعی کرد قیافه حق به جانبی بگیرد:
- من دوست نداشتم اینو بگم، هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست. اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست. سر یه جریانی با هم مشکل پیدا کردیم، اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد. تو که دختر عمه ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی
سودابه سعی کرد در خاطراتش دنبال نشانی از این رفتار سیاوش بگردد اما چیزی پیدا نکرد ولی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند:
- خب الان باید چکار کنیم?
- ببین، الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلم هایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم. اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟
سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم
حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود.
برگرداندن سیاوش از نیمه راه، مسیری بود که ارزش امتحان کردن را داشت برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده ای خام حرفها و نقشه های نیما شد...
آن روز صبح سیاوش پکر و بی حوصله پای تلویزیون ولو شده بود. یک چشمش به تلویزیون بود و یک چشمش به گوشی. راحله وقت نداشت، سیاوش هم حوصله اش سر رفته بود. سایت ها را میگشت، کانال های تلویزیون را عوض میکرد. صدای سید از اشپزخانه امد:
- ول کن اون تلویزیون بدبخت رو. پاشو برو دو تا نون بخر. من بیچاره فردا امتحان دارم مثلا و دارم برای شما اشپزی میکنما
سیاوش که این یک هفته کفر صادق را در آورده بود شانه ای بالا انداخت:
-یعنی خودت نمیخوای ناهار بخوری? خب نپز... من که اصلا گشنم نیست
سید سرش را از آشپزخانه بیرون آورد:
-نگاش کن! خجالت بکش مرد گنده!
میخوای بیام بغلت کنم گریه کنی?
سیاوش فکر کرد حالا که حوصله اش سر رفته چرا سر به سر صادق نگذارد، برای همین صدای تلویزیون را کم کرد:
-بله، منم اگ مث شما که هر روز به بهونه درس و اتاق عمل و مریضا، زینب خانم رو میبینی، خانممو میدیدم کبکم خروس میخوند
سید که فهمید سیاوش مرضش گل کرده لبخندی زد و دوباره مشغول سرخ کردن کتلت هایش شد که مثل دست های خودش تپل بودند!
سیاوش هم که دید نقشه اش با شکست روبرو شده و نمیتواند حرص این استیو مک کویین* را در بیاورد و سر گرم شود با لب و لوچه آویزان دوباره روی آورد به عوض کردن کانال های تلویزیون. و وقتی دید بی فایده است به این نتیجه رسید که بهتر است برود نون بگیرد تا هوایی به کله اش بخورد. میخواست بلند شود که صدای گوشی اش در آمد. خوشحال شیرجه زد روی گوشی. فکر کرد راحله است. اما پیامی از یک شماره ناشناس بود. با خواندن پیامک اخم هایش. در هم رفت:
- فکر نکن قسر در رفتی. به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش
سیاوش کمی فکر کرد. تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود. لابد خواسته از این طریق اذیتش کند. پوزخندی زد، گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد.
هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش از تعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد. سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد
پ.ن:
* استیو مک کویین، ستاره هالیوود که به "سلطان خونسردی"معروفست