دلم بال بال می زند برای زیارت🕊
برای مدینه
برای بقیع
اما افسوس😞
بلند می شوم
پرچم سبز متبرک را پیدا می کنم
روی زمین گوشه اتاق پهن می کنم 🍃
روی یک کاغذ بزرگ می نویسم:
*السلام علیک یا رسول الله*
و دلم تاب نمی آورد. گوشه کاغذ با خط ریز می نویسم:
بابای مهربونم چقدر دلتنگتون هستم. منو دریابید.
و بغض نشسته در گلویم ناگهان باز می شود😭😭😭
ناخودآگاه میروم سمت اتاق بچهها
زهرا و حسین جا می خورند از دیدن صورت خیسم.
مثل کسی که برای رفتن عجله دارد خم می شوم، حسین را بغل میکنم، دست زهرا را می گیرم و آرام از کنار اسباب بازیها بلندشان میکنم.
حیرت زده نگاهم می کنند.
از بغض من بغض میکنند.🥺
من ولی دست خودم نیست.
حالا که زیارت مهیا شده دلم نمی آید تنها باشم.
« بیاین بچهها! بیاین!🥺 این گوشه خونه رو می بینین؟ اینجا مثلاً حرمه! 😭
بیاین روضه پیامبر بخونیم با همدیگه.
روضه امام حسن بخونیم.😭
آخه امروز روز شهادته🌷
آقامون زائر نداره😭
بدوین بیاین.
یادتونه گفتم پیامبر، بابای مهربون همه ما هستن؟ بیاین به پدر سلام کنیم.»
بچهها حالا به شوق آمدهاند.❤️🖤
کنارم می نشینند
دستم را به سینه میگذارم
حسین زیرچشمی نگاهم میکند
دستش را مثل من روی سینه اش می گذارد.
زهرا هم!
زیر لب زمزمه می کنم:
باباجان خودم و بچه هام نذر راه شما
به غربت امام مجتبی نگذارید دستهامون از دستای شما رها بشه.
السلام علیک یا رسول الله
#زیارت_از_بعید
#مادرانه
@BehrouzTeam🏴