🌻#ساده_اما_قشنگ_۲🌻
داشتم می پیچیدم توی خیابان اصلی که ناگهان چشمم خورد به مرد کفاشی که کنج خیابان بساط کرده بود و سرش به کار بود. زدم روی ترمز و برگشتم عقب کنار بساطش ایستادم.
«سلام آقا! خسته نباشین. وقت دارین چسب کفش منو درست کنین؟»
دو سه روزی بود که چسب کفشم خراب شده بود و راه که می رفتم توی پا لخ لخ می کرد و بندش روی زمین می کشید.
«علیک سلام. اگر صبر داشته باشی درستش میکنم.»
لهجه کامل افغانستانی همیشه برایم جذاب است.
گفتم چشم و منتظر شدم.
«راست است یا چپ؟»
«راست»
و فکر کردم مگر فرقی هم می کند؟!
یک لنگه راست دمپایی برایم آورد و گفت: «پیاده نشو، این را بپوش و کفش را بده.»
تازه فهمیدم منظورش چه بوده. تشکر کردم و کفش را دادم. مرد کفاش نشست و مشغول کار شد.
دخترکم سرک می کشید که کارش را ببیند، با همان روسری و چادری که صورت کودکانه و معصومش را قاب گرفته بود.
«دخترت است؟»
«بله»
همان طور که داشت چسب قبلی را می شکافت لبخندی زد و گفت:
«مادر، خوب. دختر، خوب.»
آمدم تشکر کنم،مهلت نداد.
«اگر نخ زیر کار سفید باشد ایراد دارد؟»
سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و با عجله گفتم:
«نه نه تو رو خدا سفید نه! کفش مشکیه آخه، *آبروریزیه* »
«باشه با نخ مشکی می دوزم. نگران نباش»
آرام به کارش ادامه داد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
کفش را تمیز کرد.لنگه چپ را هم گرفت و حسابی برق انداخت.
و آورد سمتم.
و یک جمله...
*«آبرو به کفش نیست ها!»*
عرق شرم بر پیشانیم نشست. تشکر کردم و رفتم.
سال ها می گذرد از آن اتفاق، و من هنوز غرق #سادگی و #قشنگی کلام مرد کفاشم.
✍ *زحل* 🪐
@BehrouzTeam🌈🌤
🌻#ساده_اما_قشنگ_۳🌻
پیرزن نشسته بود کف خیابان! درست روبروی باب السلام کمی آن طرف از شارع سدره🥺 آن هم ایام اربعین، توی آن ازدحام و شلوغی.
داشتم از حرم بر می گشتم که دیدمش.
پاهایش را از خستگی دراز کرده بود و سرش هم پایین بود.
یک نفر لب جدول نشسته بود، تعجب مرا فهمید. گفت: گم شده بنده خدا.
نشستم کنارش
- گم شدین خانوم؟
- بله
- از کی؟
- سه روزه اینجام. با دامادم آمده بودم. اما گمشان کردم.
- از کجا؟
- تهران، کهریزک
- غذایی چیزی خوردی؟
- نه
- یک نفر آن طرفتر شنید. غذا دستش بود. داد به پیرزن. خوشحال شد.
- مدرکی چیزی داری؟
گذرنامهاش را درآورد. نگاهش کردم. نامش زینب بود. خودش روضه ای شد اصلا😭 تابعیتش افغان. گذرنامه اما اعتبار نداشت.
- زینب خانم چطوری رد شدی از مرز؟
- نمی دانم
همسرم رسید. اسم و فامیلش را گرفت و رفت آنجا که گمشدهها را پشت بلندگوهای سمت بینالحرمین صدا میکنند.
یک آن خودم را گذاشتم جای پیرزن ، نزدیک بود قالب تهی کنم. ولی او همچنان آرام بود. *تعلق وقتی نداری هر جای این دنیا باشی فرقی ندارد برایت. کنار ارباب باشی، البته بهتر از هرجا! *
دوباره گذرنامهاش را نگاه کردم. اینبار یک واژه بود که بر دلم نشست.
شغل: #خانم_خانه 🪴
با خودم گفتم چقدر #ساده میشود #قشنگ حرف زد! «خانهدار» کجا؟ «خانم خانه» کجا؟
✍ *زحل* 🪐
@BehrouzTeam🌈🌤