.
*ما فکر میکردیم کار مهمی نمیکنیم...*
میپرسیدیم پیرمرد، چرا در آخرین جمعه ماه مبارک با دهان روزه این رسم سخت را بنا گذاشته؟!
اصلا که چه؟
فریادهای مرگ بر این و آنِمان چهل و چند سال است به کجا رسیده؟
نرویم مگر چه میشود؟
حالا دنیا گردیده و گردیده و رسیده به روزگاری که در تمام نقاطش دستهای از مردم بیآنکه کسی اجبارشان کند، ساندیسشان بدهد! دمشان را ببینید یا هر روز در رسانهی ملی برایشان نوشابه باز کند، بخاطر انسانیت و بهحکم فطرت، فریادهایشان را میآورند وسط خیابانهای شهرشان و یکصدا باهم آن را بر سرِ سالیان درازِ ظلم و تبعیض و جنایت و دنائت آوار میکنند...!
هیچکس نمیپرسد چرا باید بیایم؟
هیچکس فکر نمیکند آمدنش ارزشش را ندارد!
حتی بعضیشان برای همین آمدنِ ساده کفِ خیابان و پیادهروی و دادنِ چند شعار، محدود میشوند، تهدید میشوند، توهین میشنوند و بازخواست میشوند...
آدمهایِ بسیارتری حالا، بعد از چهلوچند سال، در روزگار فریب رسانه و جهل جماعت، تازه رسیدهاند به تصمیمِ پیرِ ما..!
تازه فهمیدهاند صدایشان را باید ببرند کف خیابانهایشان، تازه دریافتهاند که صدای جماعت حامیِ مظلوم، بالاخره روزی نهچندان دور کاخ ظالم را درهم میشکند...
آه...
آه که پیرمرد چشمِ ما بود؛ چشم همیشهبینایی که میتوانست با یک نگاه قرنها بعد را بکاود و... ما دیر فهمیدیم...!
#قدس
#القدس_لنا
#سنعود
#پیرمرد_چشم_ما_بود...