🌹🕊زیارتنامهی شهدا🕊🌹
🤲بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💐#شادی_روح_شهدا_صلوات💐
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
https://eitaa.com/behshtshohada
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷شهیددانش آموز
#رزاق_حامدی
نام پدر:رضاقلی
🌹تاریخ ولادت:۱۳۴۵
🥀تاریخ شهادت:۱۳۶۲/۹/۲۳
🏴محل شهادت:اندیمشک
🖌مقطع:متوسطه(دبیرستان شهید بهشتی)
****************
📜وصیت نامه شهيد :
📝 من لازم دانستم برحسب وظيفه شرعى و عرفى و اسلامى خود روانه جبهه هاى حق عليه باطل كردم تا به نداى
"هل من ناصر ينصرنى "
🍃حسين زمان ،خمينى بت شكن لبيك گفته باشم ومن آنطور كه مديون شهدا قوانين مقدس اسلام هستم، در صورت امكان ادا نمايم
🌹 عشق به خدا وامام زمان (عج) و به نداى "هل من ناصر ينصرنى امام امت خمينى بت شكن و يارى كردن اسلام ومسلمين ومستضعفين ورزمندگان در جبهه هاى حق عليه باطل مرا به اين راه كشانده است.
❣اى مردم ايران به خاطر خدا و اسلام تلاش كنيد و وحدت كلمه را حفظ كنيد تا پيروز شويد
❣ اگر اختلاف در ميان شما اوج گيرد نهضت به شكست مى انجامد وعزت شما تبديل به ذلت مى شود.
🍃مواظب باشيد در ميان صف هاى مستحكم شما گروهک ها نفاق و شكاف ايجاد نكند كه عملى فرعونى وشيطانى است
****************
روايت زندگى: بنا به گفته يكى از دوستان شهيد آقاى على نيا
✨ در ميدان ورزش يكى از انگشتان شهيد قطع مى شود.در اين حال شهيد بزرگوار فقط مى خندد
"دوستان شهيد مى پرسند چرا ناراحت نيستى؟درجواب مى گويد:درجبهه ها دست رزمندگان قطع مى گردد آنان شادمان هستند.من به خاطر يك انگشت ناراحت شوم.وهمين عشق وعلاقه بود كه اين شهيد بزرگوار را روانه جبهه هاى حق عليه باطل كرد.
****************
📝به روايت همرزم شهيد
(برادر حجت الله خداداداى) در آذر ماه سال ٢٣١ا هنكام اعزام ۷۰ نفر از دانش آموزان مدارس شهرستان تكاب به جبهه هاي نور عليه ظلمت ،در مسير تكاب سنندج، جوان خوش سيمايى را ديدم داخل مينى بوس،كه اسامى ۴ا معصوم (علیهم السلام)را در قالب نوحه ودعا به جان بنيانگذار جمهورى اسلامى زمزمه مى كرد
📝 كه اين موضوع در جان ودل رزمندگان بسى موثر وبراى آنان شوق انگيز بود.
🔅پرسيدم اين برادر كيست؟چون تا آن موقع وى را نديده بودم گفتند ايشان برادر 🩸رزاق حامدى اهل روستاى سبيل مى باشد.
انقلاب عجيبى در درونم روى داد.موقع توقف در بين راه با ايشان احوالهرسى كردم ووى را محكم بغل گرفتم.اشك در چشمانم حلقه زده بود
🍃گفتم من به فرمان امام امت)ره) لبيك گفته وبه جبهه اعزام شده ام ولى اين رفتار تو در قالب نوحه سرايى در عمق جانم تاثير گذاشت وهدفم را نهادينه كرد.
🍃پس از طى مراحل أموزش تاكتيک نظامى كه از هم جدا شديم بعد از گذشت مدت يك ماه ، يكى از همسنگران #شهيد حامدى به بنده نامه نوشته بودند كه شهيد رزاق حامدى در شهر انديمشك به درجه رفيع شهادت نايل گشته اند
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
AUD-20220716-WA0016.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🚩
✅ با نوای استاد علی فانی
🌷ثواب آن هدیه به
ارواح مطهر چهارده معصوم(علیهم السلام)
، شهید والامقام
🩸دانش آموز
#رزاق_حامدی
وشهدای مقاومت
«لبیک یاحسین جانم»
🩸🍃🩸🍃🩸🍃🩸🍃🩸🍃
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫#هر_روز_با_قرآن
✨✨✨✨✨✨
#تلاوت_روزانه_قرآن
💫صفحه_۲۳۳
#استاد_کریم_منصوری
#قرآن_کریم
🌷هر روز یک صفحه از #قرآن
هدیه به شهدا🌷
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
#هر_روز_حتماً_قرآن_بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
همسر شهید مازندرانی: لحظهای دست از مقاومت برابر ظلم برنمیداریم.
📌همسرم همواره میگفت اگر شهید شدم محکم و استوار باش و در مراسم ختم هرگز ناراحتی و گریه نکن تا دشمنان از این رفتار خوشحال نشوند.
🔸شهید حمید مازندرانی بسیار آرزوی شهادت داشت و خوشحالم که به آرزویش رسید.
🔹دشمنان بدانند با شهادت همسر، فرزندان و برادرانمان هرگز دست از مقاومت، ایستادگی و مبارزه در برابر ظلم برنمیداریم و تا آخر ایستادهایم.
▪️ملت ایران تا آخرین توان خود از مظلومیت مردم غزه حمایت میکنند.
#شهید_حمید_مازندرانی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
السَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِهِ
#هر_خانواده_معرف_یک_شهید
#بهشت_شهدا
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
https://eitaa.com/behshtshohada
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
بهشت شهدا🌷
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و چهار ✨قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افت
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی و پنج
✨در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست.
🍁پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: می دانم ریحانه را دوست داری. دختر بی نظیری است، اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است. ما با شیعیان حله برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیّع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم! در باغچه خانه خودت آنقدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه، کاری نداشته باشی. مثلا این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برایت باشد.
خمیازه ای کشید و ادامه داد: کارِ امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار می کنم. نمی دانستم این قدر شجاعی! اگر به توصیه من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید. همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمی دانم، شاید این معجزه عشق است.
احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: من هم خدا را شکر می کنم که شما را دارم! گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت ها، جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرف هایم گوش می کرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند.
_بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد!
_نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش، دوباره لبخند می زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند.
_باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دلشاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید. افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری کنیم! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سال ها ندیده بودی، چنین نمی شد.
اندیشیدم: ریحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد.چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی.
_احساس ناتوانی و سرشکستگی می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که می کشی نجات دهم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم.
_ناراحت نباش پدربزرگ! بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حالِ احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی تابی می کنند. خوب نیست من اینقدر خودخواه باشم.
سرم را به سینه اش فشرد و گفت: حق با توست. تو را به خدا می سپارم و خوشبختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم!
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی و شش
✨به او خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مُردن صحبت نکنید! ابوراجح را که دارم از دست می دهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید.
🍁پدربزرگ خندید و گفت: من که خیلی دلم می خواهد. باید دید خدا چه می خواهد.
_دیشب، همین جا، در خواب دیدم که من، شما، ابوراجح، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم، با خودم فکر کردم: چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم! امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز، دور می بینم. کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید، شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار می شوم! روز سختی را پشت سر گذاشتیم. خدا می داند چه روزی را پیش رو داریم.
پدربزرگ برخاست و گفت: روز سختی را با سربلندی، پشت سر گذاشتی. سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا می کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می دانم که می توانی.
_من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده، شاهد ازدواج ریحانه باشم. می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
لبخند تلخی به لب آورد و گفت: با هم از اینجا می رویم و هر وقت تو بگویی به حله برمی گردیم.
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند.
حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می کردیم. آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم می سوخت. هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم.
حالا حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مثل توده هایی سیاه، روی دلم تلنبار شده اند.در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، ماه می درخشید و ستاره ای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیره ام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، با رقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم. خودم را شبیه کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم می شکست و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات می داد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیاه پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند. رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم.
تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن وقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم.
_هاشم!... هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
_هاشم، بیدار شو! تو بالاخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.
ادامه دارد...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
💝💍https://eitaa.com/behshtshohada💍💝