eitaa logo
بهشت شهدا🌷
147 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
754 ویدیو
15 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و سوم 📝رأی اولی ۳♡ 🌷شهید رجایی نخستین و آقای خامنه ای آخرین رأی زندگی اجتماعی جگر گوشه ام بود. محمدمی گفت: انتقام خون شهید رجایی و شهدای هویزه را از بنی صدر وقتی می گیریم که آقای خامنه ای روی کار بیاید. نقشه های دشمن نقش بر آب شد زمانی که ایشان رییس جمهور شدند. 🌿 محمد یک عکس ریاست جمهوری ایشان که منقش به کلام امام در تأیید ایشان بود و هنوز هم این عکس را دارم با خود به روستا آورد و در آلبومش جاسازی کرد و گفت کار خدا را می بینی شما هر چند سال یک بار رأی میدهید و بنده در سال اول حق رأیم، دو بار رأی دادم. 🌷گفتم :مردم دلشان از رفتن شهید رجایی خون است ان شاء الله دیگر چنین حادثه ای برای ملت اتفاق نیفتد. با این جمله من محمّد خنده از روی لبانش رفت و با چهره ای گرفته آهی کشید و گفت: آقای رجایی برگزیده خدا بود کاش خدا هم ما را کنار خوبانش قرار دهد. 🌿 گفتم: ناشکری نکن، خدا بخواهد تا چند وقت دیگر لباس [تبلیغ دین] امام زمان (عج) را می پوشی و به خلق خدا خدمت میکنی پاسخ داد: به قدر کافی بار گناه روی دوشم سنگینی میکند پیش از این که عمامه روی سرم بگذارم باید فکر گناه را از سرم بردارم عبا هم بار مسئولیت دوشم را زیاد میکند، ننه! اگر اجازه بدهی به جبهه می روم گفتم تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد تو را چه به جنگ و جبهه؟؟؟! 🌷 وقتی دید حالم دگرگون شده بحث را عوض کرد و در این باره چیزی نگفت ولی میدانستم رؤیای محمدم با جوانان روستا فرق دارد، اصلاً او عاقبت به خیری را در شهادت میدید، این از کلامش، نماز شب خواندنش گریه اش و یا رب یا رب! نیمه شبش به راحتی فهمیده میشد که او شوق ملاقات خدا را دارد، 🌿 ولی با خود میگفتم دستش را که در حنا بگذارم آن وقت ماندگار میشود و کنارم می ماند ولی مصمم تر از من بود و نمیخواست چشم انتظار دیگری به بازماندگانش اضافه کند، برای همین راضی به نمی شد... https://eitaa.com/behshtshohada
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و چهارم معیــــار♡ 🔰 محمّد بیست سالش را تمام کرده بود و رعناتر از قبل به نظر می رسید. فکرهایی برایش داشتم و دختران فامیل و روستا را هر شب مرور می کردم تا به خواب می رفتم. 🌷 من هم مثل سایر مادرها آرزویی داشتم که باید به سرانجام میرساندم. محمّد در شهرستان کاشان تحصیل میکرد و یکدیگر را دیر میدیدیم، وقتی هم که به دیدار خانواده می آمد زود می رفت. 🔰 به دوستان پیام آمدنش را داده بود، در پوست خود نمی گنجیدم،پیش از رسیدنش مثل همیشه اتاقش را گردگیری کردم، سماور زغالی را به راه انداختم و دمنوش آنخش را آماده کردم، چند مدل غذا مثل فَطیرمسکه، آش ماست آبه و ترکمنی تدارک دیدم  تا پسرم جان بگیرد. 🌷 انتظارم به سر و مسافرم از راه رسید، چشمم به جمالش روشن شد. محمّد از آن همه غذا فقط فطیرمسکه را خورد و از پختن چند نوع غذا منصرفم کرد 🔰فرصت را غنیمت دانستم و سخن را به طرف ازدواج فلان فامیل کشاندم و پرسیدم به نظر  :تو یک دخترِ خوب چگونه باید باشد؟ محمّد پاسخ داد: نابینا، ناشنوا، لال و فلج باشد. پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت: اتّفاقاً جدّی عرض کردم. 🌷با عصبانیّت گفتم: پس بگو میخواهم با آبروی تان بازی کنم. خندید و گفت: منظورم چیز دیگریست، نابینا باشد یعنی از گناه چشم بپوشاند، ناشنوا باشد یعنی از شنیدن گناه پرهیز کند، لال باشد یعنی زبان را به گناه نچرخاند، فلج باشد یعنی قدم در مسیر گناه نگذارد. 🔰گفتم: همۀ آنهایی که برایت در نظر داشتم ازدواج کرده اند، محمّدلبخندی زد و گفت: مادر! حرف دلت را بگو. گفتم: من یک مادرم، می خواهم دامادیت را ببینم، نفسی بیرون داد و گفت: ببین هنوز دهانم بوی شیر می دهد، بگذار درسم تمام شود تا خدا چه بخواهد 🌷با شوق ادامه دادم در مجلس فامیل دخترِ زهرا خانم را دیدم، بسیار نجیب و با کمالات است خیلی به دلم نشست، من ظاهر می خواهم تو باطن، چه بهتر از این اگر موافق باشی نشانش کنم بعد که تحصیلت تمام شد جشنتان را می گیریم، نظرت چیست؟ 🔰محمّد با جدّیت و مؤدّبانه، روی دو زانو نشست و گفت: مهلتم بده، مادر! گفتم: این دختر خواستگاران زیادی دارد، قول میدهم تا دفعۀ بعد که برگردی ازدواج کند 🌷پرسیدم: کسی را در نظر داری؟ محمّد سری تکان داد و گفت: البتّه.با کنجکاوی گفتم: او کیست؟ گفت: حور العین بهشتی. گفتم: مسخره ام میکنی. گفت: خدا نکند. 🔰 همینطور که رختخواب ها را پهن میکرد، گفت: مادر فعلا کسی را برایم نشان نکن، محیط کوچک است، دوست ندارم آبروی کسی زائل شود و بیهوده مسلمانی را چشم انتظار خود بگذارم. 🌷گفتم: یعنی میشود آرزو به گورم نکنی و تو را در رخت دامادی ببینم گفت: قول می دهم با لباس جبهه بر تخت دامادی بنشینم. گفتم: اذیّتم نکن. محمّد به نشانۀ تسلیم دستانش را بالا برد. و گفت:  عجله نکن مادر! به زودی مرادم را خواهی دید... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹