eitaa logo
بهشت شهدا🌷
130 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
23 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چه سرداران و بزرگانی داشتیم و نمیدونستیم... ما برای آنکه ایران خطه ی شیران شود چه خطرها کرده ایم......💪🤛 خون دلها خورده ایم......🌹❤️ 😥 💗https://eitaa.com/joinchat/621085685Cf4b984e545
💞 هاجر رونما همسر در بیان خاطره ای از آغاز زندگی مشترک و مراسم ازدواج با شهید اسدالله رونما اینطور می گوید: 🌸💞🌸 زمان زیادی از عقدمان نگذشته بود که بساط عروسی را برپا کردند سه شب و سه روز جشن عروسی بود. مراسم عروسی تمام شده بود 🌹هنوز چند ماهی از سربازی اسد داماد 18 ساله باقی مانده بود. سربازی اش که تمام شد خوشحال بودم که برای همیشه پیش من می ماند... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🤵‍♂👰‍♀ هاجر رونما همسر شهید اسدالله رونما در بیان خاطره ای از آغاز زندگی مشترک و مراسم ازدواج با شهید اسدالله رونما اینطور می گوید: زمان زیادی از عقدمان نگذشته بود که بساط عروسی را برپا کردند سه شب و سه روز جشن عروسی بود 💐 ،شب اول مرا پیچیدند لای چادر و دست و پایم را حنا زدند ، 💐شب دوم لباس سبز پوشیدم و باز مراسم حنابندان تکرار شد ،  💐 شب سوم یک شلوار چیت با یک پیراهن گلدارو چادر سفید دادند و گفتند بپوش و بعد صورتم را با همان چادر سفید پوشاندند. 🌸همه زن های روستا هم جمع شده بودند و برای شب عروسی نان می پختند ، همه دعوت بودند و پدر اسدالله حسابی تدارک دیده بود و تنها چیزی که مرا اذیت می کرد گرمای شدید تیرماه بود، بدون کولر یا پنکه ای. عروسی که تمام شد هنوز چند ماهی از سربازی اسد باقی مانده بود ، 👮‍♂سرباز نیروی هوایی ارتش بود. دو هفته می رفت بندر می ماند و یکی دو روز بر می گشت ، سربازی اش که تمام شد خوشحال بودم و گفتم دیگر برای همیشه پیشم می ماند. 🌷آمد و گفت : می خواهم به جبهه بروم . نمی توانستم مانعش شوم. گفت : می روم و برمی گردم  بعد با هم می رویم بندر خانه می گیریم و همان جا زندگی می کنیم . 🌹🍃آخر ماه شعبان بود.لباس های بسیجی اش را شسته بودم و می خواستم آفتاب کنم اما هر چه تلاش کردم قدم به بند لباس نمی رسید. ☺️ اسدالله آمد و لباس ها را یکی یکی از من می گرفت و می گذاشت روی بند، تا عصر لباس ها خشک شد، آن ها را از روی بند برداشت و پوشید و گفت : باید بروم. 😔  خواستم از زیر قرآن ردش کنم .خودش را خم کرد که به دست های من برسد و از زیر قرآن رد شود. به صورتش که نگاه کردم تازه داشت ریش و سبیل در می آورد.پشت سرش را آب ریختم تا زودتر برگردد. 🌜ماه رمضان اولین 📝نامه اش به دستم رسید ، بوسیدم و روی چشمم گذاشتمش و هزار بار خواندم. 🥀😞نوزدهم ماه رمضان هم وصیت نامه اش را نوشته بود ، بیست و یکم عملیات شده بود و اسدالله برنگشته بود. چهار ماه از عملیات رمضان گذشته بود که ما را به سپاه دعوت کردند. 💼کیف و عطر و لباس هایش را دادند و ما برگشتیم به رودان. روزها و شب ها می گذشت اما هیچ کس خبری از اسدنداشت . 🧕هر غریبه ای مرا می دید می گفت : این دختر بچه کی ازدواج کرده که شوهرش شده؟! اسد هجده ساله بود که رفت و دقیقا بعد از 18 سال برگشت...😔😔😔
✨ عطر شهدا در شهر می‌پیچد... 🕊 در سالروز تدفین شهدای گمنام (پارک ملت تکاب) و به یاد ۴۵۳ لاله‌ی پرپر شهرستان تکاب، گرد هم می‌آییم تا با شهدا تجدید عهد کنیم. 🎤 سخنران: سرتیپ دوم پاسدار جلیل وحیدی مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس 📖 راوی: حاج رحمان هادی‌نژاد رزمنده ۸ سال دفاع مقدس و مدافع حرم 🎁 با قرعه‌کشی کمک‌هزینه سفر به اربعین حسینی 🌿 📅 زمان: چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴ 🕘 ساعت: ۲۱:۰۰ 📍 مکان: مزار شهدای گمنام، پارک ملت تکاب 💬 با حضور شما، این محفل رنگ و بوی بهشت می‌گیرد... 📍مزار تکاب