eitaa logo
بهشت شهدا🌷
145 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
766 ویدیو
15 فایل
🌟 پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله):  «یَشفَعُ یَوْمَ الْقِیامَةِ الأَنْبِیاءُ ثُمَّ الْعُلَماءُ ثُمَّ الشُّهَداءُ»؛ (روز قیامت نخست انبیاء شفاعت مى کنند سپس علما، و بعد از انها شهدا) #هر_خانواده_معرف_یک_شهید 🌷خادم الشهدا @Maedehn313 @z_h5289
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هفدهم 📝کفش کتانی ♡ 🌷عيد نوروز جزو دلخوشی های کودکیمان بود ،میوه ،شیرینی تنقلات و از همه مهمتر لباس نو و عیدی از جمله چیزهایی بودند که برای به دست آوردنشان روزشماری می کردیم. 🔹️ من هم مانند محمد در کودکی یتیم شدم من در سه سالگی پدر را از دست دادم و واقعاً خود را با او هم دل می دانستم البته وضع مالی آنها خوب بود ولی مادرم از صبح تا غروب در خانه و مزرعه مردم کارگری میکرد تا گرسنه نمانیم. 🌷نوروز که فرا میرسید در روستای ما رسم بود چهاردهم ماه فروردین پیر و جوان و کودک پیاده به حرم امام زاده می رفتند در آنجا دست فروشان بسیاری می آمدند و نیازهای مردم را به فروش می گذاشتند. 🔹️ مادر محمد که می دانست من ،تنهایم مرا همراه بچه هایش به حرم امامزاده می برد و دور از چشم من عیدیهای محمّد و رسول را پوشاک می گرفت و سپس مقداری خوراکی با وسیله ای مشترک مثل توپ برای هر سه مان می خرید و با شوق بر می گشتیم و تا پاسی از شب بازی می کردیم 🌷یک سال طبق روال همیشه محمّد به دنبالم آمد و چهار نفره پیاده به طرف حرم امام زاده راه افتادیم و با تخمه کدویی که مادر محمّد با خود آورده بود سرگرم شده بودیم. 🔹️ مسافت راه به چشممان نمی آمد و ناگاه سوزشی در کف پایم احساس کردم، ایستادم و نگاهی انداختم، کفش کتانی ام از شدت کهنگی ته کفش در راه افتاده بود و من از فرط خوشحالی متوجه نشده بودم، مادر محمد روسری اش را درآورد و به پایم بست . محمدهم تمام مسیر را برگشت و ته کفشم را پیدا کرد تا بعداً بدوزم. با ناراحتی به سمت امامزاده به راه افتادیم 🌷رسول مشتی تیله خرید تا بازی کنیم فکر و ذکرم کفشم بود از مادرم می ترسیدم. موقع برگشتن بود که محمد با کفشهایی نو در بغلش آمد و کنارم نشست و گفت این کفشها برای توست، گفتم: خودت چه؟ 🔹️خندید و گفت می بینی که یک جفت کفش ،دارم بیشتر از این اسراف است، پسرعمو! خوشحالی تو خشنودی خداست گفتم ولی پول عیدی توست دوباره دستی به شانه ام کشید و گفت: آدم را می پذیرد، بلند شو تا شب نشده باید به خانه برسیم. 🌷با ذوق کفشها را پوشیدم وقتی به منزل رسیدم و جریان را برای مادرم توضیح دادم، تعجب کرد و از من پرسید: اگر تو جای محمد بودی این کار را می کردی؟ سرم را پایین انداختم. 🔹️ فردای آن روز مادرم برای تشکر کردن به کمک حاج خانم رفت تا ذره ای از محبت پسرش را جبران کند... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و پنجم 📝چادر نمـــاز اولین هدیه تکلیف♡ 🌷 زمان جنگ تحمیلی بود و خاطرم هست که آن سال نُه سالم شده بود و به سنّ تکلیف رسیده بودم و همراه با بزرگترها به مسجد می رفتم 🌿چادرِ نماز مادرم را که بسیار برایم بزرگ بود را می پوشیدم و از ترسِ زمین نخوردن ؛گوشه های چادر را در مشت می گرفتم وبه زحمت با دستان کوچکم دور کمرم جمع میکردم وبه راه می افتادم  اما دو دقیقه بعد چادر زیر پایم می ریخت و دوباره این وضع تکرار میشد 🌷 یک روز وقتی از مسجد بیرون آمدم دیدم عمو هم داخل حیاط مسجد مشغول احوال پرسی با اهالی روستاست انگار تازه از جبهه به روستا بر می گشت و مثل همیشه ایستگاه دل چسبش مسجد بود، 🌿با ذوق صدایش زدم: سلام عمو محمّد! با شنیدن صدایم سرش را به طرف بالکن مسجد چرخاند سریعاً به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و بوسید و گفت: علیکم السلام عزیزِ دلِ عمو! 🌷 بعد لبخندی  زد وگفت: چقدر خوشحالم که تو را اینجا میبینم. گفتم: عمو! من به سنّ تکلیف رسیده ام :. پرسید .پس چرا با چادر خودت نیامدی؟ 🌿سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم  عمو دستم را گرفت به خانۀ مادربزرگ آمدیم. ولی حیف که عمو همیشه کم مرخّصی میگرفت و همۀ ما مدّت زمان طولانی را به شوق دیدار او منتظر می ماندیم و او همیشه دیر می آمد و زود میرفت. خلاصه چند روزی از آمدنش می گذشت، 🌷تااینکه یک شب عمو به منزلمان آمد و از داخل پلاستیک مشکی که همراهش بود دو بستۀ روزنامه پیچ در آورد و به من و خواهرم داد وقتی بسته ها را باز کردیم باورمان نمیشد عمو به ما دو قوارۀ چادریِ سفیدِ گُلدار که خیلی زیبا بود هدیه داد 🌿 با خوشحالی عمو را بوسیدیم و عمو به مادرم رو کرد و گفت: زن داداش! این پارچه ها را برایشان چادرِ نماز بدوز که اگر دفعۀ بعد آمدم بچه ها را با چادر نمازِ خودشان ببینم اینطور برای انجام واجباتشان اراده بیشتری خواهند داشت 🌷صبح شد و مادرمان پارچه ها را به خاله خیّاطِ روستا داد و پس از دو روز چادرها از خیّاط تحویل گرفتیم و پوشیدیم. با شادمانی به خانۀ ننه آقا [مادربزرگمان] آمدیم فریاد زدیم: عمو عمو! 🌿مادربزرگ روی پله های حیاط با کاسه ای خالی از آب نشسته بود و در حالی که اشک هایش را با گوشۀ چادرش پاک می کرد ؛ با صدایی گرفته و لرزان گفت: عمو رفت، برای آمدنش دعا کنید 🌷 گرچه آن روز با ناراحتی و ناامیدی به خانه آمدیم ولی از اینکه اولین تکلیف را از عمو شهید گرفته بودیم شوق زیادی برای نمازاول وقت در مسجد را داشتیم... 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و سه 📝روز مـــــادر♡ 🍃پسرم در شهر کاشان درس می خواند و برای اینکه تحویل سال کنار خانواده باشد به روستا آمد آن روز به محض اینکه وارد منزل شد ساک دستی اش را زمین گذاشت، او را در آغوش کشیدم و سیربوسیدمش بعد شتابان با چشمانی خیس به آشپزخانه رفتم تا چایی بیاورم، 🌷محمّد با برادرانش گرم گفت وگو شد، از صدای خنده هایش جان می گرفتم، کمی بعد با قوری چای برگشتم، محمّد استکان هارا آورد و کنارم نشست  پرسید: امروز چه روزیست؟ گفتم: روز بازگشت عزیزم. خندید و گفت: امروز میلاد حضرت  زهرا(س) ست و این روز را« » نامگذاری شده است، هدیّه ای برایتان تهیّه کرده ام، امیدوارم از سلیقه ام خوشت بیاید. 🍃 وقتی هدیّۀ روزنامه پیچ شده را باز کردم یک قواره مشکی را مشاهده کردم، چیزی که احتیاجم بود و خیلی به دردم میخورد، با خوشحالی کردم روزها گذشت و تعطیلات نوروز هم به پایان رسید و محمّد کوله بار سفرش را بست و به کاشان رفت. 🌷 دوستی داشتم به نام محترم خانم که در شهر زندگی می کرد و خیّاط سفارش هایم بود   پس از چند وقت فرصت فراهم شد و برای انجام کار مهمّی به شهر رفتم، پارچه را هم در کیفم گذاشتم و پس از اتمام کارم به سراغ خیّاطباشی رفتم، پس از اندازه گیری به روستا برگشتم، 🍃مدّتی گذشت چادرم را تحویل گرفتم نزدیک ماه محرّم بود و با خودم می گفتم: چادر مشکی ام را روز اوّل ماه محرّم و در عزای  پسر فاطمه(س)افتتاح خواهم کرد محمّدم با تولّدی سخت روز پنجشنبه ۵خرداد۱۳۶۵ یعنی پنج روز مانده به سیّدالشهدا(ع)  به دنیا آمد و چرخ روزگار چرخیدو سه روز مانده به ماه خبر شهادت محمّد را برایم آوردند و سیاه پوشم کرد، 🌷 هیچ وقت تصوّرش را هم نمی کردم که روز مادرفرزندی ؛ مادرش رااین گونه سیاه پوش کند... 😔😔😔😔 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 https://eitaa.com/behshtshohada 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹