#داستان_شب 💫
چهار دانشجوی کالج آخر شب برای مهمانی بیرون رفتند و برای آزمونی که قرار بود روز بعد بدهند، مطالعه نکردند. پس صبح به فکر تدبیری افتادند.
آنها خود را با گریس و خاک کثیف جلوه دادند.بعد به نزد رئیس کالج رفتند و گفتند :" شب قبل برای عروسی رفته بودیم بیرون و در راه برگشت لاستیک ماشیمان ترکید و مجبور شدیم ماشین را تا نزدیک خانه هل بدهیم ، بنابراین ما بسیار خسته هستیم و واقعا در شرایطی مناسبی برای امتحان دادن ، نیستیم ."
رئیس کالج یک دقیقه فکر کرد و قبول کرد که آنها بعد از سه روز امتحان بدهند. آنها از او تشکر کرده و گفتند تا آن زمان آماده خواهند شد .
در روز سوم، آنها در برابر رئیس کالج حاضر شدند. رئیس گفت که از آنجایی که این یک آزمون با شرایط ویژه است، هر چهار نفر باید در کلاس های جداگانه برای آزمون بنشینند. همه آنها موافق بودند زیرا در طی 3 روز گذشته به خوبی مطالعه کرده بودند.
اما این آزمون تنها شامل دو سوال با مجموع 100 امتیاز بود:
نام ؟ _ (۱ امتیاز)
کدام لاستیک ترکید؟ __ (۹۹امتیاز)
#داستان_شب 💫
☀️شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
☀️شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست .. یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
☀️به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد.
☀️غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم..
یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت.
☀️از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود...
برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
☀️شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه۱۲۳
#داستان_شب 💫
گویند عابدی خداترس که دارای چشم بصیرت نیز بود روزی مشغول عبادت بود که شش نفر به نزدش آمدند....
سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ....
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
#داستان_شب 💫
🌺ابراهیم ادهم به حج میرفت، ناگاه عربی شترسوار به وی رسید و گفت: ای شیخ! به کجا میروی؟
🌺فرمود: به زیارت خدا!
با تعجّب عرض کرد: پیاده این راه دور و دراز را چطور خواهی رفت؟
🌺 فرمود: مرا مرکبها هست.
عرب پرسید: کجاست؟ فرمود:
🌺 وقت نزول بلا بر مرکب صبر سوار میشوم و وقت نعمت بر مرکب شکر.
در وقت نزول قضا بر مرکب رضا سوار میشوم؛
و هر وقت نفس من مرا بر چیزی ترغیب نماید من یقین میکنم بقیه عمرم خیلی کم مانده پس، از وی اعراض میکنم.
عرب گفت: در این صورت تو سواره و من پیاده سیر میکنم.
📚رنگارنگ، ج 2، ص 152
#داستان_شب 💫
🔸 گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند...
بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت.
گرگِ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد...
🔸 فرزندِ گرگ ناراحت شد و گفت:
" مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی..."
🔸 گرگ مادر گفت:
"فرزندم، نیک نگاه کن.. ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد...
اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد.... چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم.
پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند..."
👈 اگر گاهی ما را احترام میکنند.. گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطرِ شایستگیِ ماست...
چه بسا این احترام یا بخاطرِ نیازی است که بر ما دارند یا بخاطرِ ترسی است که از شرِّ ما بر خود میبینند...
مانند: سکوت و احترامِ عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق...
و یا سکوت و احترامِ کارگری در برابرِ کارفرمایی ظالم!!!
🌹 حضرت محمد (ص) فرمودند:
" مبغوضترین بنده ، نزدِ خداوند کسی است که برای درامان ماندن از شرِّ او، تکریم و احترامش کنند....."
#داستان_شب💫
🔴 داستان کوتاه چوپان بی سواد
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود...
دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت:
«چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟»
چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»
دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن.
چوپان گفت: خلاصه و چکیده ی همه ی علم ها پنج چیز است:
1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم.
4⃣ تا روزی خدا تمام نشده ، به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم.
5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام ، از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت:
" همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است."
داستان دوستان، ج 4
محمد محمدی اشتهاردی
#داستان_شب 💫
گويند : صاحب دلى، براى اقامه ی نماز به مسجدى رفت ...
نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رَوَد و پند گويد .
پذيرفت ....
نماز جماعت تمام شد .
چشم ها همه به سوى او بود.
مردِ صاحب دل برخاست و بر پله ی نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
" مردم ! هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد! "
كسى برنخواست .
سپس گفت :
" حالا هر كس از شما كه خود را آماده ی مرگ كرده است ، برخيزد! "
باز كسى برنخواست .
گفت :
" شگفتا از شما كه به ماندن ، اطمينان نداريد و براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!!"
#داستان_شب 💫
▫️پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
▫️حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
▫️اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی كار میكشیدند.
▫️هر وقت پسرڪ از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میڪردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرڪ با التماس میگفت: نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
▫️تا اينڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت: خستهام و خوابم مياد...
▫️برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم، كه پسرڪ آرام و محكم گفت:
"خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. .."
▫️اين حكايت همه ی ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
▫️پرنده ی بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آكادمیڪ ......
و خلاصه شيطان و نفسِ هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفسِ خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكند.
▫️پرندهات را آزاد ڪن!
#داستان_شب 💫
روزی برای نادرشاه کبکی آوردند که یکی از پاهایش لنگ بود.
فروشنده قیمت کبک را ۳۰۰ سکه طلا تعیین کرده بود که موجب تعجب همگان گردید!
نادر علت قیمت بالای کبک را پرسید و فروشنده چنین پاسخ داد:
“این کبک با سایر کبکها تفاوت دارد! هنگامی که برای کبکها دام پهن میکنیم، این کبک را نزدیک دام رها میکنیم تا با صدای خوشی که دارد سایر کبکها را به سوی دام بکشد.
تا امروز توانستهایم با کمک این کبک، کبکهای بسیاری را شکار کنیم”
نادر دستور داد تا کبک را بخرند!
هنگامی که کبک را به دست نادر دادند ناگاه تیغی بر گردن کبک زد و سر از تنش جدا کرد!
فروشنده که شاهد این ماجرا بود با شگفتی علت را پرسید.
نادر پاسخ داد :
“هرکس دوستان خود را بفروشد باید سر از تنش جدا کرد...”
بفرستید برای وطن فروشا....