عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفدهم #ویشکا_1 گوشے چند بار زنگ خورد تا در آخر توانستم پاسخ بدهم شایان پشت خط بود سلام ویشڪے
#قسمت_هجدهم
#ویشکا_1
زمان زیادے طول نڪشید ڪه شام را با میز رستورانے آوردند پیشخدمت غذا ها را جلوے ما گذاشت رفت تا دسر ها را بیاورد مشغول خوردن غذا شدیم من چند قاشق از
غذا را خوردم و قاشق را ڪنار بشقاب قرار دادم نگاهے به شایان ڪردم مشغول خوردن غذا بود با نگاه من سرش را بالا آورد
چیزے شده از سر شب تا مے خواهے چیزے بگویے اما نمےتوانے بگویے
شایان دنیاے من و تو خیلے متفاوت هست من الان حدودیڪ ماه هست ڪار هایے ڪه قبل انجام مے دادم را دوست ندارم انجامبدهم
متوجه منظورت نمے شوم من دیگر مثل قبل دوست ندارم به مهمانے هاے این سبڪے بروم یا مانتو هاے جلو باز بپوشم
شایان سڪوت ڪرد پیشخدمت دسر ها را آورد و روے میز چید در سڪوت مشغول خوردن غذا شدیم حدود بڪ ساعت در رستوران بودیمبعد از بلند شدیم و به سمت در خروجے رفتیم
شایان به پیشخدمت در رستوران انعام داد و از دستوران خارج شدیم،سوار ماشین شدم ڪ سرم را به شیشه چسباندم و در فڪر فرو رفتم
شایان هم تا در آپارتمان هیچ صحبتے نڪرد
بعد از پیاده شدن از ماشین
ممنون بابت امشب
شب خوبے بود
بیا برویم داخل
نه عجله دارم عمه تنها هست سلام برسان
نویسنده : تمنا🥰🦋👒
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفدهم #افق زخم های تنم عفونت کرده بود بدنم بشدت درد می کرد توان حرکت نداشتم به دیوار تکیه زد
#قسمت_هجدهم
#افق
دستم را به میز 🪑گرفتم پاهایم به سختی حرکت می کرد نگاهی به اتاق کردم فضایی کوچک در حالی که قفسه ی چوبی کتاب ها گوشه اتاق قرار گرفته بود ، پرده در برخورد باد تکان می خورد به سمت آشپزخانه رفتم نگاهم به فرش اتاق افتاد فرش قرمز رنگ گل دار فضای آرامبخش به اتاق داده بود
داخل آشپزخانه رفتم ذهنم روانه ی روز هایی کرد که در خانه ی محمد رضا بود کردم واقعا مدت زیادی می شد از آن ها خبر نداشتم
دو ماهی که در زندان ⛓بودم نتوانستم از آن ها خبر بگیرم نگران خانم پرستار هم بودم خیلی برای ما زحمت کشید
به سمت کت مشکی رنگم رفتم از خانه خارج شدم دستم را به دیوار گرفته خودم را به خانه محمد رضا رساندم
دستم را به سمت زنگ بردم جلوی روی من کودکی با پیراهن صورتی👚 نمایان شد
سلام بابات خونه هست؟
بله بفرمائید
زنی از ایوان کودک را صدا کرد زینب چه کسی هست ؟
کمی جلو رفتم روی پاشنه ایستادم
سلام کردم
اعظم خانم هست ؟
زن که مرا شناخت
خدا را شکر شما آزاد شدید
نه
محمد رضا حالش خوب نبود رفتند بیمارستان الان چند هفته هست که می روند بیمارستان بر می گردند
صورتم داغ شد احساس کردم بدنم می سوزد پرسیدم کدام بیمارستان ؟
به سمت بیمارستان حرکت کردم سینه ام می سوخت قدم هایم را به تندی بر می داشتم
نویسنده :تمنا🌱🪵☘