عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفتم #ویشکا_1 چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪ
#قسمت_هشتم
#ویشکا_1
نگاهے به سمت راست خیابان ڪردم در جستوجوے مڪان مناسب براے پارڪ
ماشین بودم ، وارد پایگاه شدم صداے مولودے خوانے از طریق دستگاه صوت مے
آمد دختران زیادے در آن جا مشغول فعالیت بودند نگاهے به اطراف ڪردم
فضایے بسیار زیبایے بود پارچه هاے رنگے با تزئیتات بادڪنڪ آویزان شده بود دختران روسرے هاے رنگ شاد پوشیده بودند در حالے ڪه با شادے مے خندیدند فضاے آن جا را تزئین مے ڪردند
نرگس از دور مرا دید و با هیجان به طرف من آمد
سلام عزیزم خوش آمدی
سلام نرگس جون چقدر این جا قشنگ هست
زحمت دختران هست بیا عزیزم یڪ شربت بخور به مناسبت عید امروزجشن داریم البته سخنرانے هفتگے سر جاے خودش هست
دنبال نرگس به سمت آشپزخانه رفتم فضایے ڪه وسایل پذیرائے را آماده مے
ڪردند ڪلمن بزرگے در آنجا وجود داشت چند قطعه یخ هم درون آن بود دو تا از
دختران مشغول پرڪردن لیوان هاے شربت بودند نرگس حسابے سرش شلوغ بود
در حال آماده سازے جشن بود
دختران عزیزم حاج آقا تا ده دقیقه دیگر تشریف مے آوردند ڪار ها زودتر تمام ڪنید تا براے سخنرانے ایشان آماده شویم بعد از ورود حاج آقا به پایگاه دختران با صداے بلند صلوات فرستادند و صداے مولودے را ڪم ڪردند همه براے شنیدن صحبت هاے ایشان آمده شدیم
حاج آقا بعد از تشڪر از تدارڪ این جشن ، بحث هفتگے خودش را آغاز ڪردجایگاه ویژه خانم در 《 همان طور ڪرد ڪه قبلا گفتیم موضوع بحث در مورد
اسلام است 》
جایگاه واقعے خانم در اسلام بسیار ارزشمند یڪ است یڪ خانم مے تواند در
امور اجتماعے ،فرهنگے و حتے اقتصادے نقش مهم داشته باشند
پیامبر به جایگاه به جایگاه دختر در خانواده اهمیت زیادے مے دهد و توصیه مے
ڪند به همه مسلمانان است ڪه دختران خود را گرامے بدارید
برخے از خانم ها اعتراض مے ڪنند ڪه اسلام ما را محدود ڪرده است و در
صورتے ڪه اسلام به یڪ خانم اجازه ے فعالیت اجتماعے در جامعه داده است
ولے با پوشش مناسب ڪه باعث جلب توجه نا محرم نشود
در فڪر فرو رفتم چرا تا این لحظه فڪر مے ڪردم اسلام این قدر دین سخت
گیرے است از حجاب خیلے خیلے بدم مے آمد اما وقتے با نرگس آشنا شد
بخصوص اتفاق آن شب ڪمے نظرم تغییر ڪرد
در میان سخنرانے حاج آقا یڪ سوال پرسیدم
نویسنده :تمنا🌻🥰
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفتم #ویشکا_2 چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در د
#قسمت_هشتم
#ویشکا_2
نرگس جان رنگ روت پریده می خوای بریم بیمارستان یک سرم بزنی ؟
نه گلم خوبم
پس بزار کمی برات شربت آب عسل درست کنم
به سمت آشپزخانه رفتم بغض گلویم را می فشرد ،سخت بود جای کسی در خانه خالی باشد
نرگس عکس علی آقا را روی میز قرار داده بود چند شاخه گل کنارش گذاشته بود
صدای گوشی مرا در زمان حال قرار داد
ویشکا جان گوشیت زنگ می خوره
به سمت گوشی رفتم شماره ی ناشناس روی صفحه نمایش می داد
سلام بفرمائید
سلام سروان احمدی هستم از اداره ی آگاهی
بفرمائید در خدمتم
خانم دهقان شما باید امروز کلانتری 3 تشریف بیاورید
برای چه موضوعی ؟
تشریف بیاورید بهتان می گویم
تماس را قطع کردم
نرگس نگاهی مضطرب به من کرد
چی شده عزیزم
نمی دانم باید برم کلانتری
مراقب خودت باش، خبرم کن
باشه عزیزم فقط می خوای زنگ بزنم مریم خانم بیاید پیشت
نه فداتشم💐
به سمت کلانتری حرکت کردم فکرم درگیر بود چه اتفاقی افتاد چرا با من تماس گرفتند
تا سر خیابان پیاده رفتم
بعد تاکسی گرفتم تا زودتر برسم
فاصله کلانتری تا خانه نرگس زیاد نبود
به راننده گفتم روبروی کلانتری توقف بکند
راننده نگاهی به من کرد و کرایه گرفت
وارد ساختمان کلانتری شدم فضای اتاق کوچک بود
سربازی پشت میز نشسته بود
بفرمائید
سلام من دهقان هستم با من تماس گرفته اند
بله لطفا گوشی تون در حالت پرواز قرار دهید و تحویل بدهید
از این طرف بروید
وارد حیاط کوچک کلانتری شدم چایی که چند تا ماشین پلیس در حالت آماده باش بودند
افرادی در رفت و آمد به ساختمان اصلی بودند و چند مامور از کنار من گذشتند یکی از آن ها در حالی که دستبند به دست زده بود و حلقه ی دیگرش در دست متهم بود به سمت ماشین می رفت
قلبم تند تند می زد
رنگ از چهره ام پرید به سمت اتاق سروان احمدی رفتم
سربازی که کنار اتاق روی صندلی نشسته بود
بفرمائید
با من تماس گرفته بودند که
شما خانم ؟
دهقان هستم
بفرمائید
چند ضربه آرام به در زدم
سلام
سروان احمدی در حالی که چند پرونده را زیر رو کرد
شروع به صحبت کرد در واقع ....
نویسنده :تمنا🍂🍃
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفتم #افق دو ساعتی گذشت محمد رضا به بخش منتقل شد من هم در راهرو بیمارستان راه می رفتم دستان
#قسمت_هشتم
#افق
صدای پا نزدیک نزدیک تر می شد دهانم خشک شده بود قلبم❤️ تند تند می زد در به آرامی باز شد ،کمی جلو آمد در فضای تاریک روشن آنجا متوجه شدم خانم پرستاری👩🏻⚕ با لباس سفید و کلاه کوچکی که به سر وارد سردخانه شد
سرش را به سمت من چرخاند با لحن پرسش گرایانه
اینجا چه می کنید ؟!!
من من ! راستش ماموران 🧑🏻✈️دنبالم هستند نمی دانم چه شد که کل ماجرا را برای پرستار بازگو کردم پرستار چند لحظه سکوت کرد به آرامی
ماشین حمل زباله 🚫نیم ساعت🕛 دیگر برای بردن زباله های بیمارستان داخل حیاط می آید
سوار ماشین 🚍بشوید از بیمارستان بروید
پله های سمت چپ مسیر خروج را به شما نشان می دهد خروج اضطراری هست خیالتون از دوستون راحت باشه من ساعت هفت شب شیفتم تمام می شود شما نشانی منزل را برای من بنویسید
پرستار تکه کاغذی📋 از برگه هایی که در دستش بود جدا کرد به دستم داد با خودکار قرمز🖍 رنگ در آن فضای گرفته شروع نوشتن نشانی خانه محمد رضا کردم امید خاصی در دلم جوانه زده بود احساس می کردم خدا نجاتم در دستان این پرستار قرار داده است
وقت را تلف نکردم از پرستار بابت این لطف بزرگ تشکر کردم در سردخانه را با احتیاط باز کردم به سمت خروج اضطراری رفتم با دقت از پله های کوچک آهنی پایین رفتم بعد از چند دقیقه خودم را در حیاط دیدم
نویسنده :تمنا🐳🐣🍃
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفتم #روشنا رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت
#قسمت_هشتم
#روشنا
در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم
مثل همیشه لیلی بود
پیامک را باز کردم
سلام رفیق فاب چطوره حال و احوال ؟!🥒😍
مکثی کردم بعد شروع به نوشتن کردم ...
سلام خانم آن تایم باز تو پیام دادی جون تو خوبم لازم به این همه احوال پرسی نیست پیام را ارسال کردم به سمت پله ها رفتم
مامان در حالی که مشغول درست کردن ناهار🫕 بود
موسیقی ملایمی🎧 گوش می داد
مامان 😶
بله
برای چه گفتی حال بابا بدترشده بود
اون که ...
مامان دوباره به سمت مایه تابه برگشت و مشغول سرخ کردن پیاز هایش🧅 شد
حالا چی شد یاد دیروز افتادی
مامان این همه اصرار برای آمدن من به بیمارستان را نمی فههم ،
آن از این همه تماس های مکرر و این از هم از دیدن آقای ...
مامان دوباره حرفم را قطع کرد آقای صدر🤵🏻 چطور بود خوشت آمد
مامان من دارم درباره موضوع دیگری صحبت می کنم و تو الان ....
صدای گوشی📱 را از طبقه ی بالا شنیدم دوباره به اتاق برگشتم فکر کردم لیلی هست اما باز همان شماره ی ناشناس بود
بفرمائید
سلام من صدر هستم همون که ...
سلام بله شناختم امرتون ؟!
اگر امکان داره برای رسیدگی به پرونده های شرکت📂🗓 زحمت بکشید چند ساعتی اینجا تشریف بیاورید ؛چون پدرتون این چند روز که نبودند اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته است .
باشه مانعی ندارد فردا حدود دو بعدظهر شرکت می آیم
تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم احساس می کنم در باتلاق بدی گرفتار شدم
به لیلی پیام دادم
لیلی جون امروز می تونی همو ببینم ؟!
چند دقیقه بعد پیامک زد
چه ساعتی بیام در خانه تان
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم
رنگ صورتی آن نمای خوبی به اتاق داده همچنین کاغذ دیواری که با نقش گل بهاری🌷🌸 حس آرامش را در وجودم ایجاد می کرد
زیر لب زمزمه کردم دو ساعت دیگر ...
مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم اما فکرم درگیر صدر بود که گوشی دوباره زنگ خورد ...
نویسنده :تمنا 🌻🌾🪴
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_هفتم #طهورا تا سر خیابان پیاده رفتم آمدم بعد از تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم نزدیک خانه صدای
#قسمت_هشتم
#طهورا
سه روز بعد با زینب به سمت پایگاه رفتیم در مسیر چند وسیله تزیین گرفتم تا پایگاه از آن چه هست زیبا تر بشود
امروز هم احتمال زیاد سفارش ها برسد نگاهی به زینب کردم
اگر امروز اجناس برسه می توانیم با هم بچنیم و پوستر ها را پخش کنیم فرصت کمی داریم
زینب نگاهی به من کرد فکر بدی نیست البته اگر شلوغی خیابان فرصت زود رسیدن به ما بدهد
لبخندی زدم گوشی را برداشتم از صبح خبری از آقا طاها نداشتم
صفحه ی پیامک را باز کردم
سلام عشقم
چطوری
بعد برنامه امروز را توضیح دادم و گفتم تا عصر نیستم ناهار روز گاز هست خودت بخور
چند دقیقه
بعد دینگ گوشی به صدا در آمد پیامک را باز کردم
سلام خانم
باشه پسندم هر چه را جانان پسندد
لبخندی زدم و گوشی را کنار گذاشتم
زینب دنده را عوض کردم بعد نگاهی به من کرد چی شده ؟
چیزی نگفتم فاصله ی یک ربات تا پایگاه حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید به پایگاه که رسیدیم وسایل را خالی کردم و به سمت پله ها رفتم
جلوی واحد با همسایه طبقه ی بالا برخورد کردم
سلام
سلام قرار هست در این واحد چه برنامه باشد؛رفت و آمد های زیادی هست؟
من عذر خواهی می کنم بابت سر صدا و صدا های این چند هفته اما ...
اما چی ؟
شما با سر و صدا ها باعث شدید ما تونستیم به کارمان برسیم
ببخشید آقا اما رفت و آمد ما این قدر سرد پیدا نداشت که باعث آزار شما شود
مرد نگاهی به من کرد این جا یک ساختمان تجاری هست نه فرهنگی
وسط حرفش پریدم ما هم
کاری تجاری کی کنیم ما مبلغ هستیم
مرد پوزخندی زد
زینب خودش را به ما رساند چی شده حورا جان
هیچ عزیزم این آقا مدعی هستند رفت و آمد های ما مزاحم شان هست
زبان نگاهی جدی به کرد کرد آن وقت کلاس موسیقی شما برای ما مزاحمت ایجاد نمی کند
هر سه سکونت کردیم بعد من و زینب وارد واحد شدیم
نویسنده :تمنا ❤️🎈