eitaa logo
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
8.3هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
12.8هزار ویدیو
52 فایل
بِســمِ‌رَبِ‌اَباعَبدِاللهِ‌الحُسَینْ|🖤🥺 بیمآرفَقَط‌دَرطَلَبِ‌لُطفِ‌طَبیب‌اَست؛ مآمُنتَظِرِنُسخِه‌ـےِدَرمآنِ‌حُسینیم:)🩹❤️‍🩹 'حسین جانم'️ #صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله🫀 👤جهت درخواست مداحی هاتون👇🏻 @Yamahdi17 کانال شرایطمون👇🏻 @sharayetemon1
مشاهده در ایتا
دانلود
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_ششم #ویشکا_1 وارد خانه شدم متجعب از صدا هایے ڪه در خانه مے آمد در را باز ڪردم عمه روژین به خا
چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪردم از پله ها پائیین رفتم مامان برخلاف همیشه میز صبحانه را چیده بود و مشغول صبحانه خوردن بود ، وردشاد چند لقمه نان به حالت ایستاده خورد چند قلپ از چایش را نوشید خداحافظے ڪرد رفت نگاهے به مامان ڪردم وردشاد با این همه عجله ڪجا مے رود ؟ با دوستش قرار گذاشته است تا با هم ڪار بانڪے انجام بدهند بیا بنیشین صبحانه بخور صندلے را به سمت خودم ڪشیدم نشستم روے میز همه چیزآماده بود بعد از صبحانه من امروز با بچه ها ناهار بیرونم با ڪدام دوستات مے خواهے بروے ؟ آشنا هستند دوباره به اتاق برگشتم لباسے ڪه از قبل آماده ڪرده بودم پوشیدم و وسایل را در ماشین گذاشتم سوار شدم حرڪت ڪردم ده دقیقه بعد نرگس تماس گرفت پشت چراغ خطر بود نتوانستم پاسخ بدم چند دقیقه بعد در گوشه اے ایستادم و تماس گرفتم سلام عزیزم ڪجایے حرڪت ڪردے ؟ سلام خوبین بله توے راه هستم شما رسیدید ؟ نرگس : بله ما یڪ مڪان مناسب براے نشستن انتخاب مےڪنیم رسیدے تماس بگیر حتما مدتے بعد به محل قرار رسیدم بعد از پارڪ ماشین وسایل رابرداشتم دوباره با نرگس تماس گرفتم تا همدیگر ببینم بعد از چند دقیقه نرگس نرگس را دیدم سلام و احوال پرسے ڪردیم نرگس مرا به دختران پایگاه معرفے ڪرد دختران هم بسیار گرم صمیمے با من احوال پرسے ڪردند نرگس نگاهی به دختران کرد براے تولد امام زمانڪارت پستال آماده ڪردیم مےخواهیم با سلیقه ے خودتان تزئیین ڪنید یڪے از دختران چند شاخه گل آورد و به نرگس داد ساقه هاے گل را ڪوتاه ڪنید و دورش را با ڪاغذ رنگے ببچید نرگس هم در ڪنار ما نشست و شروع به ڪشیدن قلب هاے ڪوچڪ ڪرد براے روے ڪارت پستال بچسبانیم تا ظهر مشغول آماده سازے هدیه بودیم بعد از خواندن نماز ظهرو عصر سفره ے ناهار را پهن ڪردیم همه مشغول خوردن غذا شدیم درحالے چند تا از دختران شوخے مےڪردند و همه مے خندیدیم بعد از ناهار با نرگس صحبت ڪردم پیشنهاد ڪرد ڪه حتما جلسات هفتگے را شرڪت ڪنم در آن جا مے توانم سوالاتم را بپرسم ڪم ڪم خورشید طلایے رنگش به سرخے مے گرایید و هوا در حال تاریڪ شدن بود با ڪمڪ دختران وسایل را جمع ڪردیم و به سمت اتوبوس بردیم دختران سوار اتوبوس شدند من و نرگس در حالے همدیگر درآغوش گرفته بودیم خیلے روز خوبے بود ممنون ڪه آمدید از تو ممنون ڪه مرا با این جمع آشنا ڪردے نویسنده :تمنا🦋🌻 🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_ششم #ویشکا_2 بعد از چند روز خستگی و روی پا ایستادن گوشه اتاقم نشستم و در فکر فرو رفتم احساس
چراغ ها نور مناسبی در پارک ایجاد کرده بود فضای تاریک ،روشن آنجا حال عجیبی در دلم پدید آورد نگاهی به شایان کردم ،لبخندی زد دلت گرفته ویشکا جون روبه راه نیستی ! چیزی نیست در حال قدم زدن بودیم که چشمم به نیکمت سمت چپ افتاد گرمای زیادی در وجودم احساس کردم عرق پیشانی ام پاک کردم شایان ام پاک کردم شایان نگاهی به من کرد حالت خوب نیست چرا امشب این طوری هستی 😨 یاد خاطره ی بدی افتادم چی عزیزم نا خود آگاه قفل دهانم باز شد و ماجرای آن شب را برای شایان تعریف کردم ماجرای آن شب ،مزاحمت آن دو جوان و شهادت همسر نرگس را به شایان گفتم اشک در چشمانم حلقه بست و شروع به گریه کردم ---------------------------------------------- شایان اگر کار دو جوان باشد چه؟ چی؟! شهادت علی آقا شایان حالت چهره اش تغییر کرد مزخرف نگو ویشکا😱 رنگ از چهره ام پرید این شایان بود که با من این طوری حرف می زد ببین ویشکا تو بر چه اساسی می گویی کار آن دو نفر بود این همه آدم می توان در خیابان فردی را بکشند شایان می فهمی چی می گویی مگر الکی هست کسی بیاید فردی را به قتل برساند در ضمن علی آقا شهید مدافع امنیت هست شایان در حالی به سمت شیر آب می رفت ما امشب آمدیم درباره ی خودمان حرف بزنیم نه این که ... نه این که چی ؟! شهادت همسر دوست من مهم تر هست یا حرف های دو نفره ی ما شایان چند مشت آب به صورتش زد و کنار نیکمت نشست ویشکا جون من توی این چند می خواهم برگردم تو تصمیت چیست ؟ تصمیم چی ؟ چرا درست متوجه نیستی چه می گویم 😓 من از اول گفتم ایران را دوست دارم و اینجا می مانم یکی دوساعت مدام بحث داشتیم تا این که شایان رفت بستنی بخرد در همین حین من تنها روی نیکمت پارک نسستم در دلم زمزمه کردم پسر بی لیاقت حتی فکرش نمی کند من این موقع شب در پارک تنها باشم نویسنده :تمنا کپی دررصورتی به نویستده صحبت شود🍃🌹 🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_ششم #افق چرخ های تخت روی سنگ های سفید بیمارستان🏥 به سرعت حرکت می کردند مهتابی 💡سقفی مرتب در ح
دو ساعتی گذشت محمد رضا به بخش منتقل شد من هم در راهرو بیمارستان راه می رفتم دستانم را بهم می فشردم عرق صورتم را پاک می کردم تمام حواسم به در ورودی بود که ماموری وارد نشود که ناگهان چشم من به فردی افتاد که کت شلوار سیاه🧑🏻‍✈️ به تن داشت با چنان صلابتی راه می رفت خودش را به سمت اتاق محمد رضا رساند نگاه خیره کنند ای به او کردم چاره ای ندیدم باید فکر نجات محمد رضا بودم اما چگونه ؟ فقط چند ثانیه فرصت تصمیم گیری داشتم چند قدم به عقب رفتم از در پشتی خارج شدم مامور ساواک وقتی واکنش من را دید قدم هایش را تند کرد به دنبال من آمد من هم از راهرو خارج شدم از پله به سمت طبقه پایین دویدم در حالی نفس نفس 😮‍💨می زدم وارد راهرویی تاریک شدم در انتهای راهروی اتاقی تاریک وجود داشت صدای پای مامور از راه پله ها می آمد وارد اتاق شدم نفسم بند آمده بود نگاهی به اطراف کردم فضایی تاریک زمانی که چشمانم به تاریکی عادت کرد با صحنه ای مواجه شدم ..... نویسنده :تمنا🌾🌼🌻 🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_ششم #روشنا با صدای گوشی از خواب پریدم بلند شدم و آن را پاسخ دادم سلام خروس بی محل 🐔 وای خواب
رَاس ساعت دو بعد ظهر بیمارستان بودم از اتاق کوچک انتظار گذشتم ، خودم را به سمت سی سی یو رساندم که متوجه شدم پدرم آنجا نیست به سمت ایستگاه پرستاری رفتم ببخشید بفرمائید آقای حسام درخشنده تا دیروز در سی سی یو بودند الان پرستار حرفم را نیمه تمام گذاشت به سمت کمد های آخر ایستگاه رفت پرونده ای از کمد خارج کرد و در حالی که سرش پائین بود به بخش منتقل شدند به تابلوی بالای سرم نگاهی انداختم بخش بستری آقایان طبقه ی زیر زمین بود به سمت آسانسور رفتم اما شلوغی کلافه کننده ای داشت ،تصمیم گرفتم از پله ها خودم را به آنجا برسانم که گوشی زنگ خورد نگاهی به صفحه ی آن کردم شماره ناشناس بود . پاسخ ندادم و به سمت اتاق ها رفتم داخل راهرو یکی پس از دیگری بررسی کردم . با صدای مامان به خودم آمدم روشنک کجایی ؟! در حالی که به سمت او می رفتم ؛مگر نگفته بودی بابا آنژیو🩺 شده پس باید .... بی خیال آقای صدر را دیدی؟! نگاهی به مرد بلند قد چهارشونه کردم، که کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت 🤵🏻 در حالی که سبد گل کوچکی به دستم می داد 🪴💐 ، سلام کرد سلام ببخشید ... مامان ادامه داد روشنک جان ایشان در شرکت پدر به تازگی مشغول به کار شدند بسیار آقای مودب و با فرهنگی هستند،به لطف کردند و یک ساعتی از وقتشان را قرار دادند تا به ملاقات پدر بیایند زیر لب زمزمه کردم ... مار از پونه بدش می آید در لانه اش سبز می شود 🐾🌿🐍 در حالی که به سمت اتاق بابا حرکت رفتم واکنشی به صدا های اطراف نشان ندادم . سلام بابایی 😘 سلام دختر بابا کجایی پس ؟! مامان گفت حالت بدتر شده انگار از دیروز بهتری ؟!😑 بابا در حالی که سرش را به طرف مامان چرخاند چیزی نگفت مهم نیست دخترم تو چه خبر دانشگاه خوبه ؟💻 آهی کشیدم این روزا همه چیز بهم ریخته .... نویسنده تمنا🥰💋🎈
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#طهورا #قسمت_ششم از دفتر دبیرستان بیرون آمدم صدای گوشی موبایل جهت فکرم را تغییر داد گوشی را از کی
تا سر خیابان پیاده رفتم آمدم بعد از تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم نزدیک خانه صدای موبایلم آمد دستم را به سمت کیف بردم تا پاسخ بدم ، که صدای فردی توجه ام را جلب کرد سلام حال شما سرم را بلند کردم به به خانم شریفی سلام علیکم چطورین؟ خدا را شکر چه خبر کجایی خانم نیستی مشغول روزمرگی ها خوب بسلامتی راینی حورا جان تا یادم نرفته آقا حمید اصرار داشتند آقا طاها را ببیند منم گفتم شام مهمان تون کنم امشب می تونید دیگر ...؟ کمی مکث کردم نگاهی به ساعت گوشی انداختم راستش این روزها خیلی سرم شلوغ هست اما اجازه بدهید به آقا طاها بگویم خبرتان می کنم خانم شریفی نگاهی به من کرد همان طور که شالش را مرتب می کرد حورا خانم نه نداریم امشب منتظرتان هستیم از خانم شریفی خداحافظی کردم به سمت خانه رفتم کلید را از جیب کناری بیرون آوردم وارد خانه شدم از صبح بیرون بودم و کلی کارهای عقب افتاده داشتم چادرم را کنار گذاشتم و بعد از تعویض لباس ها دست بکار شدم اول رفتم سراغ ظرف های داخل سینک آن ها را شستم و بعد پارکت را تی کشیدم و در آخر ناهار آماده کردم تا زمانی که آقا طاها می آیند با هم غذا بخوریم احتمال زیاد امروز دیرتر از همیشه بیایند دو ساعت مرخصی گرفتند ،بعد از دم کردن غذا سراغ گوشی رفتم با زینب تماس گرفتم بعد از کمی طولانی گوشی را برداشت سلام خانم متاهل سلام جانا سرکلاس هستی نه تمام شد چه خبر از برنامه ها امروز پایگاه رفتم برای برنامه ریزی جشن البته قبل از آن جبه مدرسه بنان رفتم مدرسه برای چی ؟ ماجرای مفصلی دارد ببینمت برای تو تعریف می کنم آخر هفته برنامه ات را جور کن چرا ؟ برای تزیینات جشن باشه خبرت می کنم بعد از قطع تماس سراغ سفارش میز و صندلی ها رفتم چند سایت را بررسی کردم تا به نتیجه رسیدم و در آخر با قیمت مناسب چند صندلی و دو میز سفارش دادم نویسنده :تمنا 🎈🤍