عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_چهارم #ویشکا_1 نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت بود بلند شدم و لباس هایے
#قسمت_پنجم
ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسؤل اونجا هستم بچه هاے نوجوان به آن مڪان مے آیند برنامه هاے فرهنگے و تفریحےجالبے داریم ،آخر هفته قرار است با بچه ها اردوے تفریحے برویم به نظرم
توے این اردو شرڪت ڪن بچه ها خیلے گرم صمیمے هستند
ممنون از این همه لطف محبت منم خیلے دوست دارم با شما بچه ها آشنا بشوم حال آخر هفته ڪجا مے روید ؟
صبح روز پنجشنبه قرارمان پارڪ شهید رجایی
حتما میام
حرف هاے من و نرگس خیلے طولانے شد تا نزدیڪ غروب روے
همان نیڪمت نشسته و صحبت ڪردیم خیلے خوشحال بودم از این
ڪه یڪ دوستے مثل نرگس دارم
نرگس از روے نیڪمت بلند شد ویشڪا جون ڪم ڪم هوا تاریڪ میشه من باید برم خانه همسرم میگه تاریڪے هوا خانه باش ممڪن هست خطرے تهدیت ڪند اما بعد از غروب دو نفره با هم بیرون میریم
هر دو به سمت ماشین رفتیم به نرگس گفتم بیا تا منزل برسنمتون
نرگس لبخندے زد : نه نزدیڪ هست ڪمے پیاده روے مےڪنم
همدیگر را در آغوش گرفتیم و خدا حافظے ڪردیم ،فڪرممشغول پنجشنبه بود چه لباسے بپوشم ڪه مناسب باشد
نویسنده :تمنا😘😍🌱
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_چهارم #ویشکا_2 موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی
#قسمت_پنجم
#ویشکا_2
صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گلستان شهدا در حرکت بود
جمعیت زیادی جمع شده بودند
نرگس در حالی که نگاهش به تابوت بود سوار ماشین شد
آرام بی صدا اشک می ریخت ، من و مریم خانم کنارش در ماشین نشستیم
دستم روی شانه ی نرگس گذاشتم
عزیز جانم حرف بزن دورن خودت نریز
نرگس نگاهی به من کرد آه سردی کشید
مریم خانم شما یک چیزی بگویید نرگس این طوری
حرفم تمام نشده بود که مریم زیر گریه زد
زیر لب دعا می کردم نرگس حالش بد نشود
مردم از گوشه کنار ماشین عبور می کردند عده ای اشک می ریختند
، عده ای پارچه ی به سربازی که کنار تابوت علی بود می دادند تا تبرک کند
به گلستان شهدا که رسیدیم در ماشین را باز کردم به آرامی پیاده شدم
در حالی که زیر شانه های نرگس را گرفتم او را به سمت تابوت رساندم
مردم زیادی دور تابوت جمع شده بودند یکی از آقایون جلو آمد به نرگس گفت اگر می خواهید وداع کنید حرفش هنوز تمام نشده بود که شروع به اشک ریختن کرد
نرگس در حالی که خودش را به تابوت رساند کنار همسرش زانو زد و شروع به صحبت کرد
چند دقیقه زمان برد ، تا بلند شد
بعد تابوت روی شانه های مردم روانه ی آرامگاه ابدی شد
در این فاصله مردم به سمت نرگس می آمدند و به او التماس دعا می گفتند
یا دل تسلا می دادند
مراسم دفن زمان برد بعد بیست دقیقه صدای صلوات از سمت آقایون بلند شد
مردم هم همراهی کردند
اول خانم ها سرمزار رفتند و فاتحه فرستادند بعد آقایون
نرگس کنار قبر رفت در حالی که دستش روی پرچم ایران که روی قبر کشیده بودند قرار می داد شروع به اشک ریختن کرد
مادر علی حالش خیلی بد شده بود به قدری که اورژانس خبر کردند نرگس خیلی نگران مادر همسرش بود از طرفی دلش می خواست لحظاتی با همسرش خلوت کند
نویسنده :تمنا🌻🌱❤️
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_چهارم #افق نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته ی من خواب را از چشمانم گرفته بود درست متوجه نشدم ک
#قسمت_پنجم
#افق
نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد بعد از صبحانه🍯🥜🍞 از اهالی خانه خداحافظی کرد من درحیاط منتظرایستادم
وارد کوچه که شدیم مردم از گوشه کنار به سمت خیابان اصلی می رفتند زنان در حالی کودکان که خردسال🧒🏻 خود را در بغل گرفته بودند به سمت تظاهرات می رفتند
تا همین لحظه فکر می کردم اعلامیه پخش می کنم چه کار مهمی انجام می دهم اما اکنون متوجه شدم قهرمان های واقعی چه کسانی هستند!
فکر خیال باعث شد متوجه گذر زمان نشوم و حتی صدای تظاهرات مردم که خیابان را پر از شعار مرگ بر شاه کرده بود نشوم
من و محمد رضا سعی کردیم خودمان را به مامورین گارد اعلی حضرت نزدیک کنیم و اگر قرار هست تیری از جانب دشمن به مردم اصابت کند به ما بخورد
در این مدت هر دو با تمام توان مشغول شعار دادن بودیم که ناگهان یکی از ماموران اسلحه اش را به سمت من نشانه گرفت و در حال شلیک بود که محمد رضا متوجه شد و مرا به زمین پرتاپ کرد
چند ثانیه بعد نگاهی به محمد رضا کردم او را آغشته به خون🩸🩸🩸 دیدم در حالی که نفسم بند آمده بلند شدم در بین انبوه جمعیت کمک خواستم چند نفر که متوجه این ماجرا شدند خودشان را به ما رسانند و محمد رضا را به گوشه ای منتقل کردند
نگاهی به محمد رضا کردم در حالی از درد به خود می پیچید غرق در خون شده فضای خیابان بسیار آشفته بود😱 درجای جای آن آتش وجود داشت یا شیشه مغازه ای شکسته🚫🪟 بود
کودکانی که مادران خود را گم کرده یا از صدای گلوله ترسیده بودند هراسان فرار می کردند
چند آمبولانس🚑 برای انتقال مجروحین به خیابان آمدند و تعدادی از مجروحان را با برنکارد به بیمارستان بردند من به سمت یکی از آمبولانس ها رفتم
دوستم شکمش تیر خورده بیاید اونجا افتاده
دو پرستار 🧑🏻⚕🧑🏻⚕در حالی که چند وسیله اولیه پزشکی همراه داشتند به سمت محمد رضا آمدند ، محمدرضا که در این لحظه کاملا بی هوش شده بود روی برنکارد قرار دادند و با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند
نویسنده: تمنا 🥰❤️
🍃 کانال عشاق الحسین (ع) @behtarinmadahiha ♥️
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_چهارم #روشنا لیلی خودش را به مامان رساند سلام چی شده لیلی عزی ببین چه بلایی سرمان آمد🥺 ب
#قسمت_پنجم
#روشنا
ساعت دو بعد ظهر خسته تر از آن چه فکرش را بکنم به خانه رسیدم کیفم را روی مبل انداختم به سمت آشپزخانه رفتم ، فضای آن جا بهم ریخته بود ،میز صبحانه جمع نشده بود ظرف های کثیف میز را اشغال کرده بود
دستم را به سمت ظرف شویی بردم از مایع طرف کنار سینک کمی برداشتم و دستم را شستم عطر توت فرنگی بوی خوشی ایجاد کرد
ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار دادم و با دادن برنامه به طبقه ی بالا رفتم .
در اتاق نیمه باز بود مامان در حالی که روی تخت دراز کشیده بود با صدایی خفه
روشنک چ خبر
وارد اتاق شدم سینا پیش او می ماند امشب باید تحت نظر باشد
اما خوب مشکلش جدی نیست
مامان سکوت کرد بعد زیر لب زمزمه کرد
زود تر بیا حسام منتطریم
چیزی می خوری برات بیارم
نه اشتها ندارم
به طرف اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم از صبح درگیر همین ها بودم
به سمت تخت رفتم تا کمی دراز بکشم که چشمم به عکس افتاد چقدر دلم برایش تنگ شده بود
اشک گوشه ی چشمم حلقه بست چند ماهی می شود که ....
با صدای مامان به خودم آمدم
دلم شوره می زند می خواهم برم بیمارستان
مامان جان بابا در حال استراحت هست و سینا پیش او هست هر خبری بشود می گوید
می خواهی دو تا قهوه با هم بخوریم ☕️
سری تکان داد
بدنیست
دوباره پله ها را پائین رفتم قهوه جوش🫖 را از داخل کابینت برداشتم و از پیدا کردن قوطی قهوه مقداری آن را پر کردم و درنهایت آن روی شعله اجاق گذاشتم
مامان در حالی که خودش را کش و قوس می داد گفت
رو عجیبی هست این از صبح این هم از الان ....
نویسنده :تمنا🥥🎨🧩
عُـــــشٰــاقــُ الــحُــسِــیــنْ(ع)🖤
#قسمت_چهارم #طهورا آقا طاها دارد واحد شد جلو رفتم با هیجان زیاد گفتم ، پوستر ها را چاپ کردی چهره
#قسمت_پنجم
#طهورا
دو روز بعد حال دوست طاها بهتر شد اوضاع کمی سر سامان گرفت
آقا طاها امروز دوستان مرخص می شود ؟
طاها سری تکان داد بله به احتمال زیاد ...
لبخندی زدم من به پایگاه می روم تا آنجا را تمیز کنم ا زحمت پوستر را بکشید
لباس هایم زا پوشیدم در انحاب شال دقت کردم رنگ آبی روشن برداشتم و با گیره بستم
بعد از خداحافظی تا سر خیابان پیاده رفتم
قصد داشتم قبل از رفتن به پایگاه سری به مدرسه ی نزدیکی آن جا برنم و تبلیغ روز جشن را شروع کنم
کپی محوز در کیفم بود تاکسی گرفتم
یک ربع بعددجلوی درب مدرسه پیاده شدم به دلیل شلوغی زیاد نییر طولانی تر از همیشه بود
جلوی ندریه پیاده شدم
نگاهی به تابلو آبی رنگ بزرگ ان کردم
با خط درشت نوشتخ بود مدرسه دخترانه بنان وارد مدرسه شدم
چند دانش آموز در گوشه ی حیاط مشغول مطالعه کتاب بودند
تعداد زیادی هم بازی گروهی والیبال می کردند
نزدیک خانمی قددبلند و میانسال شدم بعد سلام کو احوال پرسی گفتم
ببخشید دفتر مدیر کدام قسمت هست ؟
معلم ورزش نگاهی به کرد برای چه واری تشریف آوردید ؟
بنده خداپرست هستم با همسرن پایگاهی را در هم جواری با مدرسه تاسیس کردیم می خواستم از دانش آموزان برای جشن افتاحییه دعوت کنم
لبخندی زد چه عالی
از همین سمت مستفیم بروید به راهرو که رسیدید
اتاق سمت راست هست
تشکر کردم جلوی اتاق مدید ایستادم و چند تق کوتاه به در زدم
بفرمایید
ببخشید چند لحظه می خواستم وقتون را بگیرم
در حالی که مشغول وارد کردن اطلاعات در دفترش بود
در چه موردی
توضیح میدم خدمتان
کمی مکث کرد ...
بفرمایید
من ماجرای پایگاه فرهنگی را برای او توضیح دادم در آخر اگر امکان دارد می خواستم چند دقیقه وقت دانش آموزان را بگیرم
مدیر لخمی کرد و گفت نیازی نیست پوسترتان را بیاورید در مدرسه می چسابنیم
سری تکان دادم اما این طوری مخاطب کمتری جذب می کنیم
هر دو سکوت کردیم ....
نویسنده : تمنا ☺️❤️🍃