#داستان_کودکانه
#قصه_متنی
قورباغه ای به نام سبزک
قورباغه ای در برکه زندگی می کرد بنام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بود و دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه روز از برکه بره بیرون جنگل و دشت وبیشه رو ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه.یه روزی تصمیم گرفت از برکه بره بیرون که هم دشت و بیشه و جنگل رو ببینه و هم تلاش کنه تا یه دوست خوب پیدا کنه.
پس از مادرش اجازه گرفت و از برکه بیرون اومد و به سمت جنگل رفت .توی جنگل به حیوونا و حشرات زیادی برخورد کرد .
اول به لشگر مورچه ها برخورد که برای خودشون خوراکی جمع می کردند.
باخودش گفت : شاید بتونم با یکی از مورچه ها دوست بشم اما مورچه ها سخت مشغول کار بودند و هیچکدوم حتی متوجه سبزک نشدند، پس به راهش ادامه داد.
پرنده های زیادی رو دید که توی آسمون دائما پرواز می کردند اما اونها هم اون بالا بودند و نمی شد باهاشون دوست بشه.
بازهم تصمیم گرفت به راهش ادامه بده . به دشت رسید، همین طوری داشت به حشرات جورواجور نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که با کدومشون می تونه دوست بشه که ملخک پرید جلوش و گفت: سلام اسم تو چیه؟
سبزک گفت: اسم من سبزکه!
ملخک گفت: می یای با هم بازی کنیم من تنهام؟
سبزک گفت: نه نمی تونم من اومدم دنبال آرزوهام.
ملخک گفت:منم می تونم با تو بیام چون منم آرزوهایی دارم؟
سبزک گفت: بیا.
دوتایی با هم حرکت کردند و کلی باهم حرف زدند و شادی کردند و از هم دیگه کارا و حرفهای خوب و جدید یاد گرفتند.خلاصه خیلی به هردوشون خوش گذشت.
دیگه هوا کم کم داشت تاریک می شد، سبزک و ملخک باید می رفتند خونشون اما دوستی پیدا نکرده بودند.
از هم خدا حافظی کردندو هر کدومشون رفتند به سمت خونشون که یکدفعه هر دو با هم گفتند: آره ما دو تا با هم دوست شدیم ، دویدند طرف هم دیگه و گفتند:
دوست خوب من خدا نگهدار تا فردا.
حالا دیگه سبزک هم خارج از برکه رو دیده بود و هم یه دوست خوب پیدا کرده بود.
#قصه_متنی
🍃🤱🎈🤰🎈👶🍃
┅┅❅❈❅┅┅
✨ @behtarinmadardonya ✨
#داستان_کودکانه
🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸
قورباغه عینکی
قورباغه توی برکه نگاه کرد وسط برکه ی آب، یه سنگ سبز دید . از روی خشکی پرید روی سنگ وسط آب . وقتی پرید تازه متوجه شد که اون یه سنگ نبود یه برگ سبز بود .برگ سبز توی آب فرو رفت و قورباغه هم افتاد تو آب .قورباغه که اصلا حوصله خیس شدن نداشت از آب پرید بیرون و دوباره کنار برکه توی خشکی نشست . بعد نگاه کرد به اطراف، یه دفعه یه مگس دید که روی زمین نشسته و به نظرش اومد که خیلی هم خوشمزه است .با یه حرکت سریع، زبونشو بیرون آورد و مگسو شکار کرد ولی تا اونو تو دهنش گذاشت تازه فهمید مگس نبوده یه حلزون سیاه بوده. قورباغه، حلزون رو روی زمین گذاشت و ازش معذرت خواهی کرد.
قورباغه به دنبال یه شکار خوب راه افتاد اما یه چیز عجیب توی راه دید. اون یه سنگ خالخالی دید که داشت آروم آروم راه می رفت .مثل اینکه به سمت قورباغه می یومد .قورباغه ترسید و پا به فرار گذاشت .ولی صدای لاک پشت رو شنید که می گفت آهای قورباغه وایسا من نفس ندارم اینهمه دنبال تو بیام .لطفا وایسا .
قورباغه تازه فهمده بود که اون سنگ خالخالی نیست . دوستش لاک پشته . قورباغه دیگه از کارهای خودش تعجب کرده بود. پیش لاک پشت رفت و همه چیزو براش تعریف کرد. لاک پشت گفت پس به خاطر همینه که صبح از جلوی من رد شدی ولی منو از خواب بیدار نکردی ! حتما منو درست ندیدی!
بعد قورباغه گفت شما فکر می کنید که چشمای من ...
لاک پشت گفت بله البته چشمای تو ضعیف شدن و باید عینک بزنی .
قورباغه گفت اونوفت می شم یه قورباغه ی عینکی .
لاک پشت گفت خوب بشی مگه چیه! تازه خیلی هم بانمک می شی !
اون روز بعدازظهر، قورباغه و لاک پشت به یک مغازه عینک فروشی رفتند تا یه عینک مناسب برای قورباغه بخرن. قورباغه عینکهای زیادی رو امتحان کرد. بلاخره یه عینک قورباغه ای خیلی بامزه انتخاب کرد و خرید. حالا قورباغه با کمک عینک، خیلی بیشتر می تونه مگس شکار کنه. حتی مگس هایی که خیلی دورتر هم پرواز می کنن رو می بینه .خلاصه قورباغه قصه ما خیلی خوب و همیشه از عینکش استفاده می کنه و به قول خودش یه قورباغه ی عینکی شده.
🍃🤱🎈🤰🎈👶🍃
┅┅❅❈❅┅┅
✨ @behtarinmadardonya ✨
#داستان_کودکانه
داستانی به هدف اشتراک گذاری اسباب بازی ها😊😉👇
یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند.
مامان لاکی گفت:« چه خبره ؟ خیلی سر حالی. »
لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ »
بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! »
مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! »
لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! »
مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم. » لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ »
بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. »
بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. »
لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود.
آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است.
لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت.
مامان پرسید : « باز چی شده ؟ »
لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ »
پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار.
لاکی به مامان بزرگ کمک کرد تا اتاق را تزیین کنند. آن روز عصر خاری ، هاپو و گوگولی آمدند تا همراه لاکی تولدش را جشن بگیرند.
هر کدام از آن ها هدیه ای کوچک آورده بود. مامان بزرگ به آن ها کمک کرد تا صندلی بازی کنند یا با چشم بسته همدیگر را پیدا کنند.
بعد لاکی کادوهایش را باز کرد و همه نشستند تا کیک بخورند.
گوگولی پرسید : « برای تولدت کادو گرفتی ؟ »
لاکی گفت : « مامان و بابام یه چهارچرخه قرمز برای خریدن. » گوگولی پرسید : « می شه چهارچرخه ات رو ببینم ؟ »
لاکی چهارچرخه را آورد و نشان داد و گفت : « کاشکی هر کدوم مون یکی داشتیم. »
گوگولی گفت : « خب ، نوبتی سوار می شیم. »
خاری گفت: « مثل بازیای دیگه نوبت می ذاریم. »
لاکی گفت : « فکر خوبیه، شما سوار شین من و خاری شما رو هل می دیم. »
آن روز بعد از ظهر چهار دوست بقیه وقت شان را نوبتی سوار چهارچرخه شدند و به همه آن ها خیلی خوش گذشت.
آن شب وقتی مامان لاکی او را به تخت برد گفت : « به لاکی خسته من خوش گذشت ؟ »
لاکی گفت : « بهترین جشن تولدم بود. بازی کردن با دوستام خیلی خوب بود. »
مامان پرسید : « با چهارچرخه چی کار کردید ؟ »
لاکی جواب داد : « نوبتی سوار شدیم. »
مامان پرسید : « خب ، چه احساسی داشتی ؟ »
لاکی گفت : « از این که نوبتی سوار چهارچرخه شدیم خیلی خوشحالم. خیلی خوش گذشت. »
بعد لاکی چشم هایش را بست و خوابش برد.
👈از کودک بپرسید :
- لاکی چرا خوشحال بود که با دوستاش بازی می کرد ؟
- اگر لاکی چهارچرخه اش را به دوستانش نمی داد ، چه اتفاقی می افتاد ؟
- تو اگر جای لاکی بودی چه می کردی ؟
👈به کودک بگویید :
تو صاحب این اسباب بازی ها هستی و اشتراک گذاشتن آن ها تحت کنترل توست و کار خوبی است که وسایلت را به دیگران بدهی. بگویید بهترین راه لذت بردن از چیزهایی که دور و برمان است این است که آن ها را با دیگران شریک شویم؛ این جوری هم خودمان لذت بیشتری می بریم و هم بقیه را شاد می کنیم.
🍃🤱🎈🤰🎈👶🍃
┅┅❅❈❅┅┅
✨ @behtarinmadardonya ✨
#داستان_کودکانه
🌞☄یخی که عاشق خورشید شد☄🌞
زمستان تمام شده و بهار آمده بود. گلها و گیاهان، یکی یکی سرشان را از خاک بیرون میآوردند.
تکهی یخ کنار سنگ بزرگ نشسته بود. تمام زمستان سرش را به سینهی سنگ گذاشته بود؛ جای خوبی برای خوابیدن بود. باد سردی که از کوه میوزید، تن یخ را سفت و محکم کرده بود. تناش شفاف و بلوری شده بود.
چند روزی بود تکهی یخ احساس میکرد چیزی تناش را قلقلک میدهد.
یک روز آرام چشمهایش را باز کرد و از لابهلای شاخههای درختی که کنارش بود، نوری دید. کنجکاو شد و به درخت گفت: «کمی شاخههایت را کنار میزنی؟»
درخت با بیحوصلگی شاخههایش را کنار زد. تکه یخ چشمش به آفتاب افتاد.
– وای چقدر قشنگ است. چرا تا حالا او را ندیده بودم؟!
درخت گفت: « این خورشید است. من سالهاست او را میبینم.»
تکه یخ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد. بعد با صدای بلند گفت: «سلام خورشید! خوش بهحالت چقدر زیبایی! خیلی خوشحالم که تو را دیدم. دوست دارم همیشه به تو نگاه کنم من تا الان با کسی دوست نشدهام، تو دوست من میشوی؟»
خورشید صدای تکه یخ را شنید و با مهربانی گفت: «سلام، اما…»
یخ با نگرانی گفت: « اما چی؟»
خورشید گفت: « تو نباید به من نگاه کنی.» و بعد خودش را پشت لکهی ابری پنهان کرد.
یخ ناراحت شد، بغض کرد و گفت: «من تو را دوست دارم، من فقط به تو نگاه میکنم.»
خورشید گریهاش را دید، دوباره گفت: «باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم، اگر من باشم تو نیستی! میمیری، میفهمی؟»
یخ گفت: «باز هم حرف بزن، باز هم بگو، صدای تو خیلی قشنگ است! وای مثل اینکه چیزی توی دلم آب میشود.»
خورشید با ناراحتی گفت: « ولی تو باید زندگی کنی، تو نباید به من نگاه کنی تو نباید…»
یخ زیر لب گفت: «چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟ چه فایده که کسی را دوست داشتهباشی؛ ولی نگاهش نکنی!»
روزها یخ به آفتاب نگاه میکرد. خورشید و درخت میدیدند که هر روز کوچک و کوچکتر میشود.
یخ لذت میبرد؛ ولی خورشید نگران بود.
یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکهی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود.
جوی کوچک مدتی رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همانجا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید. هر جایی که آفتاب میرفت، گل هم با او میچرخید و به او نگاه میکرد.
گل آفتابگردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است
🍃🤱🎈🤰🎈👶🍃
┅┅❅❈❅┅┅
✨ @behtarinmadardonya ✨