میگه 👈 یه روز بارفقای محل رفته بودیم دماوند
یکی از بزرگترها گفت که احمداقا برو کتری را #آب کن💦
منم راه افتادم و رفتم تا آب بیارم
راه زیاد بود و کم کم صدای آب به گوشم رسید👂
از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم
تا #چشمم به رودخانه افتاد👀
یکدفعه سرم را انداختم پایین و همانجا نشستم✅
بدنم شروع کردن به لرزیدن؛ نمیدانستم چکار کنم
همان جا پشت درخت #مخفی شدم
می توانستم به راحتی #گناه بزرگی انجام بدم❌
همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمکم کن👌
خدایا! الان #شیطان به شدت من را وسوسه میکنه
که من گناه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود اما
#خدایا!#من_بخاطرتوازاین_گناه_می_گذرم
✅✅