فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر یا حسین...
چشمای منو تَر میکنه:)🖐🏻
اسمش...
ضربان دلو شدید تر میکنه:)🫀
حال منو عشق...
همه جوره بهتر میکنه:)♥️
#امام_حسین
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
.🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
داستان کوتاه
"بزرگی مشکلات"
"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
«ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ"" ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ."
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.!
ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
«برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت:
«فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽﺷﺪ.
* ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
#تلنگرانه
#داستانک
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
از فال فروشی پرسیدند
چه می فروشی؟
گفت
به کسانیکه
قدر امروزشان را نمیدانند
فردا را میفروشم
🌹امروز تکرارنشدنی ترین
لحظۀ زندگیتان است
قدرش را بدانید🌹
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
از تو پنهان چه کنم؟!
حال خرابی دارم ...دلتنگ کربلا هستم💔
#امام_حسین
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیم حریف وایستادن دورش تا حجابشو درست کنه😍😍
خیلی قشنگ بود....
#حجاب
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
حسین رو به چی فروختیم ؟ ...
#امام_حسین
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت101🦋
حدودا سه روز از شب خواستگاری گذشته....
هنوز خبری ندادن.
دلم میخواد این خبر ندادن رو به فال نیک بگیرم و فکر کنم جواب اون دختر منفیه....
اما من فقط دارم خودمو گول میزنم.
برسام از دختری که از من کمتر دیدتش خوشش اومده ولی منی که هر روز جلو چشمش بودمو ندید...
برسام عاشق اون دختر شده نه من.
حتی اگه جواب اون دختر منفی باشه...
برسام عاشق اون شده نه من
این یعنی اونو به من ترجیح میده....
مگه اون چی داره که به نظرش بهتر از منه؟
بیخیال سوالای بی جوابم شدمو پرده رو کنار زدم...
سفیدی برف باعث حیرتم شد....
اونقدر سفید بود که چشممو زد.
صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره برف میاد ولی فکرشم نمیکردم انقدر بشینه و همه جارو سفید کنه.....
از پنجره نگاهم به حیاط افتاد.
آرش و آرام تو حیاط داشتن برف بازی میکردن...
واییی که دلم خواست.
یه بافت بلند تا زانوم پوشیدم...
شالمو خوب روی سرم تنظیم کردم.
بعدشم شنل بنفش رنگمو پوشیدم که تا زیر زانوهام میرسید.
دست کش و کلاه و شال گردن هم برداشتم.
رفتم پایین.
دیدم عمه و بی بی تو آشپزخونه ان.
دارن چای میخورن...
بهشون سلام کردم.
جوابمو دادن داشتم میرفتم که
بی بی گفت.
_کجا دختر؟بیا صبحونه بخور...
گفتم.
_نمیتونم بخورم بی بی میخوام برم بیرون....
عمه گفت.
_امان از دست این جوونا تا برف میبینن از خود بی خود میشن.
لبخند دندون نمایی زدمو رفتم بیرون.
همین رسیدم تو حیاط اومدم سلام کنم که یه گوله ی برف خورد تو صورتم.
دستمو رو صورتم گذاشتم.
_هییی واییی دلربا جون خوبی؟
دستمو برداشتم رو به آرام گفتم.
_اره.
آرش شرمنده گفت.
_ببخشید اشتباهی شد میخواستم آرامو بزنم جا خالی داد خورد به شما.
گفتم.
_اشکال نداره.
اینو گفتم و از رو زمین یه گوله برف برداشتمو به سمتش پرت کردم که صاف خورد به بینیش.....
منو آرام زدیم زیر خنده.
آرش گفت.
_دلربا خانم؟داشتیم؟شما که گفتی اشکالی نداره.
گفتم.
_هنوزم میگم اشکالی نداره ولی اینجوری
بی حساب شدیم.
سری تکون داد و رو به آرام گفت.
_میگم شما خانوما خطرناکید میگی نه.
رفتم گوشه ی حیاط و یه مجسمه ی برفی به شکل قلب درست کردم.
کارم که تموم شد متوجه آرام و آرش شدم که بالا سرم ایستادن و با دقت نگام میکنن.
آرام رو به آرش گفت.
_نگاه کن چه با استعداده یاو بگیر اونوقت به تو میگم ادم برفی درست کن یه چیز کج و کوله تحویل ادم میدی....
بعدم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از رو زمین یکم برف برداشت و ریخت رو سر آرش و گفت.
_خاک تو سرت...
قیافه ی آرش بیچاره دیدنی بود.
خندم گرفته بود اما سعی داشتم کنترلش کنم
_نه بخندین راحت باشید.
اینو که گفت شروع کردم به خندیدن ولی بی صدا.
آرش لبخندی زد بعدم یه مشت برف ریخت تو یقه ی آرام.
وایییی آرام شروع کرد به بالا و پایین پریدن و میگفت یخ کردم بعدم به آرش فوش میداد.
آرشم لبخند ژکوند تحویلش میداد.
حسودیم شد کاش من یه خواهر و برادر داشتم اونوقت الان انقدر تنها و افسرده نبودم.
دیگه خیلی تو حیاط مونده بودیم جورب که دستا و پاهامون یخ بسته بود.
رفتیم تو خونه و چسپیدیم به بخاری.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت104🦋
•برسام.•
با عجله وارد بیمارستان شدم.
وارد بخش اورژانس شدم.
آرش روی صندلی نشسته بود.
به سمتش رفتم.
_سلام حالش خوبه؟
بلند شدو گفت
_سلام اره خوبه...
گفتم
_کجاش صدمه دیده.؟
گفت.
_آروم باش برسام چیزی نیست گوشه ی لبش پاره شده خون ریزیش بند نمیومد اوردمش اینجا بخیه بزنن....
عصبی روی صندلی نشستم.
_این سام دیگه داره خستم میکنه آرش چیکارش کنم؟
گفت.
_تازه یه چیز دیگم هست که باید بدونی.
گفتم.
_چی؟دلربا چیزیش شده؟
گفت.
_نه تو چرا انقد نگرانی گفتم حالش خوبه. موضوع مربوط میشه به دانشگاه و اون حرفایی که درمورد تو و دلرباخانم گفتن.
گفتم
_نگو همش کار سام بوده
گفت.
_دقیقا...
با دستم شقیقه هامو ماساژ دادم.
گفت
_اون دختر بیچاره رو تهدید کرد گفت دست از سرش برنمیداره.
دلم واسش میسوزه تاکی باید از دست سام تن و بدنش بلرزه؟
گفتم.
_میدونم آرش میدونم فقط نمیدونم چیکار کنم؟
گفت.
_ازش شکایت کن دلربا خانومو با همین بخیه میبریم پاسگاه میگیم سام زدتش ازش شکایت میکنیم .
پرستار آرش رو صدا زد.
دنبالش رفتیم.
نگاهم به دلربا افتاد.
روی لبشو پانسمان کرده بودن.
صورتش به قرمزی میزد.
منو که دید سریع نگاهشو دزدید.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت102🦋
ساعت ۴ بود میخواستم طرح هامو ببرم شرکت.
قرار شد مهسا بیاد پیشم و بعد باهم بریم.
پالتو پوشیدم شال گردنمو دور گردنم پیچیدم.
چادرمو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و پوتینمو پام کردم که دیدم آرش هم لباس پوشیده اومد بیرون.
گفت.
_بیرون میرین؟
خو این چه سوالیه میپرسی؟این همه لباس پوشیدم بیام تو حیاط دور بزنم؟
هووووف.
گفتم.
_بله.
گفت.
_پس من میرسونمتون.
گفتم.
_نه مزاحم نمیشم با دوستم میرم.
اومد چیزی بگه که
زنگ به صدا در اومد.
رفتم درو باز کردم ولی دهنم باز موند.
چیزی که میدیم برام حیرت آور بود.
_سلام....
گفتم
_مهسا؟
گفت.
_بله خودم هستم.
گفتم
_چادری شدی؟؟؟؟؟؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت.
_اگه خدا قبول کنه.
دستشو کشیدمو اوردمش تو حیاط و بغلش کردم و با خوشحالی گفتم.
_معلومه که قبول میکنه عزیز دلم وایییی چقدر خوشحالم برات .....دیونه خیلی خوشحالم کردیییییییی......
خندید و گفت
_باشه باشه خفه شدم ولم کن.
با صدای سرفه ی کسی.
عین برق زده ها از هم جدا شدیم که نگاهمون به آرش افتاد.
بیچاره قرمز شده بود و سرش پایین بود.
با دیدن مهسا به قدری ذوق کردم که اصلا یادم رفت آرش تو حیاطه.
مهسا سلام کرد و آرش جوابشو داد.
گفتم.
_مهسا جان ایشون آقا آرش هستن پسر عمه ی استاد.
مهسا سری تکون دادو گفت.
_خوشبختم.
آرش نگاهی به مهسا انداخت و گفت.
_همچنین.
خاک اینا چرا بهم خیره شدن؟
برای اینکه جمعش کنم گفتم.
_مهسا جان بریم.
مهسا سریع به خودش اومد و گفت.
_اره بریم.
رو به آرش گفتم
_خداحافظ
گفت.
_من میرسونمتون برف اومده همه جا سره میخورید زمین هوام سرده.
مهسا گفت.
_اخه نمیخواییم مزاحمتون بشیم شما به کارتون برسید.
گفت
_نه کارم واجب نیست بعد انجام میدم.
منو و مهسا عقب نشستیم
آرش هم پشت فرمون قرار گرفت و راه افتاد.
آدرس شرکت رو بهش دادم....
جلوی آرش نمیتونستم مهسا رو سوال پیچ کنم واسه همین سکوت کردم.
جلوی شرکت که رسیدیم.
پیاده شدم.
مهسا هم اومد پیاده بشه
آرش گفت.
_دلربا خانم کارتون اینجا خیلی طول میکشه؟
گفتم.
_نه چطور؟
گفت.
_خوب بعدش میرید خونه؟
گفتم
_نه میریم گلزار شهدا.
گفت.
_خوب منم همون اطراف کار دارم پس منتظر میمونم برگردید با هم بریم.
گفتم.
_باشه پس زیاد طول نمیکشه...
همراه مهسا رفتیم بالا.
رفتم طرح هارو به منشی دادم.
چون رئیس تو جلسه بود
منو مهسا سوار آسانسور شدیم.
گفتم.
_باید برام تعریف کنی که چی شد این تصمیمو گرفتی.
گفت.
_باشه حتما.
از آسانسور خارج شدیم.
گفت.
_پس پسر عمه ی برسام اینه میگم خوشتیپ بودا.
گفتم.
_اره خوب خوشتیپه پسر خوبی هم هست.
نظرته؟
گفت
_چی؟نه من همین جوری گفتم.
گفتم
_باشه بابا انگار من نفهمیدم ازش خوشت اومد.
گفت.
_ععع نخیرم.
گفتم
_باشه بابا تو راست میگی.
از شرکت خارج شدیم.
۱۰۰ متر تا ماشین فاصله بود.آرش تو ماشین نشسته بود.
رو کردم به مهسا و گفتم.
_جدی پسر خوبیه واسه ازدواج مناسبه.
_سلام دلربای من...!
.-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت103🦋
رومو از مهسا گرفتمو به صورت سام که درست روبروم ایستاده بود خیره شدم.
با چشمای درشت شدم نگاهش کردم.
این چرا دست از سرم برنمیداره؟؟؟؟
گفتم
_برو کنار.
گفت.
_کجا ؟من هنوز حسابمو کامل باهات تصویه نکردم.
گفتم.
_حساب،؟
گفت.
_اره مثل اینکه یادت رفته اخرین بار تو کوچه چیکار کردی.
یاد شب تاسوعا افتادم باحدیث داشتیم میرفتیم هیئت که سام چادرمو کشید و منم زدمش.
گفتم.
_خوب که چی حقت بود.
گفت.
_ولی من اینطور فکر نمیکنم راستی دیگه با پارمیدا جون قهری؟خوب حقم داری اون یه چیزایی تو دانشگاه گفت که خیلی بد بود....
مات نگاهش کردمو گفتم
_کار تو بود؟چطوری؟
پوزخندی زد و گفت
_فکر کردی پیدا کردن دانشگاهی که تو و برسام میرید برام سخت بود؟پیدا کردن پارمیدا هم اصلا سخت نبود مشخص بود یه دختر عقده ایی و فقط میخواد جلب توجه کنه.....
داد زدمو گفتم.
_عوضی بیــــــــــشرف خیلی پســــــــــتی.
احــــــــــــــــــــمق روانی!!!
با سیلی که بهم زد نقش زمین شدم
صدای جیغ مهسا بلند شد.
_هوی چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
متوجه ی صدای داد آرش شدم.
دستمو روی صورتم گذاشتم که متوجه ی خون شدم.
گوشه ی لبم پاره شده بود.
مهسا کنارم نشست.
_به پسر عمه ی عزیزم توهم که اینجایی.
آرش عصبی گفت
_ برو پی کارت دست از سر این دختر بردار .....
سام پوزخندی زد و گفت.
_همه واسه من آدم شدن.
بعدم روکرد سمت منو گفت.
_من دست از سرت برنمیدارم مگر اینکه بمیری
راستی میبینم برسام روت تاثیر گذاشته توهم خداپرست شدی.
با نفرت بهش خیره شدم.
گفتم.
_حالم ازت بهم میخوره بوی گند میدی.
خنده ی حرص داری کرد و رفت سمت شرکت.
مهسا دستمو گرفت و کمکم کرد بلند بشم.
با دیدن صورتم هیینی کشید و گفت.
_واییی الهی دستش بشکنه دلربا خوبی؟؟؟
گفتم
_خوبم نگران نباش.
آرش نگران جلو اومد و گفت
_لبتون خیلی پاره شده.
مهسا چندتا دستمال کاغذی از کیفش بیرون اورد و گذاشت روی لبم ولی خونش بند نمیومد.
به علاوی سوزش لبم صورتم هم میسوخت.
آرش گفت
_اینجوری نمیشه باید بخیه بخوره.....
گفتم
_بخیه چرا؟
گفت.
_شما حرف نزن این خونریزیش بدتر میشه.بعدم من وقتی میگم باید بخیه بخوره یعنی حتما لازمه.
گفتم .
_چرا؟
گفت.
_چون من دکترم
گفتم
_واقعا؟
گفت
_دلربا خانم حرف نزن بله من پزشک هستم حالا هم بریم تو ماشین ببریمتون بیمارستان.
سرمو تکون دادمو با مهسا سوار ماشین شدیم.
مهسا گفت
_باورم نمیشه چقدر بهم شبیه هستن.
آرش در جوابش گفت
_اره خیلی ادم سخت میتونه تشخیص بده البته رفتاراشون خیلی فرق میکنه برسام اصلا انگار مال اون خانواده نیست.
سرمو به نشونه تایید حرفای آرش تکون دادم.
مهسا گفت.
_باورم نمیشه یعنی تموم اون حرفا رو بردار اقا برسام به پارمیدا گفته.
سرمو به نشونه ی اره تکون دادمو گفتم
_منم عین تو اصلا جا خوردم.
آرش از آینه نگاهمون کرد و گفت.
_منم باورم نمیشه.
گفتم
_مگه شما میدونید جریانو؟
گفت.
_من فقط پسر عمه ی برسام نیستما رفیق فابشم هستم ... درضمن سرکار خانم مگه نگفتم حرف نزن....
سرمو به شیشه تکیه دادم.
مهسا دستمال جدید بهم داد و منم روی زخم لبم گذاشتم
مهسا گفت.
_خداروشکر شما اونجا بودید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دلربا میومد
آرش سری تکون دادو گفت.
_اره واقعا خواست خدا بود .
رسیدیم بیمارستان....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت105🦋
•دلربا•
بعد از بیمارستان رفتیم پاسگاه و یه شکایت علیه سام تنظیم کردیم.
با وجود اتفاقای امروز رفتن به گلزار شهدا هم امکان پذیر نبود.
آرش با ماشین خودش مهسا رو برد برسونه.
و منم باید سوار ماشین برسام میشدم.
در عقبو باز کردمو رفتم عقب نشستم.
سرمو روی شیشه گذاشتم و چشمامو بستم
ماشین روشن بود ولی حرکت نکرده بود.
چشمامو باز کردم ولی برسام نبود....
برسام سوار شد.
یه پلاستیک به سمتم گرفت.
گفت.
_اینا رو بخورید ضعف نکنید.
پلاستیک رو ازش گرفتمو توشو نگاه کردم.
شیرکاکائو و آب میوه بود.
گفت.
_کیک نگرفتم چون آرش گفت فعلا باید مایعات بخورید و دهنتونو زیاد تکون ندید تا بخیه هاش باز نشه.
ممنونی گفتمو شیرکاکائو رو برداشتم.
نی رو داخلش فرو کردمو به دهنم نزدیک کردم.
اما لبم میسوخت.
یکم خوردم.
و سرمو گذاشتم رو شیشه.
گفت.
_من واقعا شرمندم به خاطر همه چیز خصوصا تمام رفتارای سام....
گفتم.
_ اینا تقصیر شما نیست.
پس مهم نیست....
به بیرون خیره شدم بیشترین مقدار برف توی پیاده روها بود.
باید چادرمو بشورم جلوی شرکت برفارو کنار زده بودن و زمین خیس و کثیف بود.
جلوی در خونه ترمز کرد.
ممنونی گفتمو پیاده شدم.
رفتیم خونه.
درو باز کردمو رفتم تو برسام هم همراهم اومد.
آرام تند از حال اومد بیرونو گفت.
_سلاممممم!
سربلند کردمو گفتم
_سلام.
دستشو گذاشت رو صورتشو هینی کشید.
گفت
_صورتت چی شده؟؟؟؟؟
همین حرفش کافی بود تا بی بی و عمه با عجله بیان تو راهرو.
سلام کردم.
که بی بی نگران سمتم اومد و گفت.
_چی شده دختر؟
گفتم.
_چیز خاصی نیست دسته گل نوه ی شماست
هرسه تاشون به برسام خیره شدن.
برسام هول گفت.
_من نه
عمه گفت.
_پس کی؟آرش؟بزار بیاد میکشمش از کی دست رو دختر مردم بلند میکنه.
خندم گرفته بود ولی نمیتونستم بخندم لبم میسوخت گفتم.
_نه آقا آرش نه کار سامه.
همه باهم گفتن
_سام؟؟؟؟؟
صدای آرش از پشت سر منو برسام بلند شد.
_بله سام.
بعدم اومد جلو و سلام کرد.
بی بی گفت.
_الهی دستش بشکنه الهی خیر نبینه اون از کجا پیداش شد؟
آرش گفت.
_جلو شرکتی که دلربا خانم کار میکنه اتفاقی همو دیدن بحثشون شد اونم زد تو صورت دلربا خانم لبشون پاره شد بردیم بخیه زدیم.
آرام گفت.
_واییی چندتا بخیه خورد؟درد داشت؟
آرش جای من گفت.
_۲ تا بعدشم این سواله تو میپرسی؟خوب معلومه که درد داشت.
بعدم حالت دکترا رو به خودش گرفت و خیلی جدی گفت
_واسه بیمارو اینجا سرپا نگه داشتید؟الان باید استراحت کنه.
آرام و عمه منو بردن سمت مبل.
گفتم.
_چادرم کثیفه.
آرام گفت
_الان چادرتو از بالا میارم.
رفت.
همینجوری وایساده بودم.
که عمه گفت
_وایی دلربا رو دیدیم هول شدیم قرار بود یه چیزی بگیم.
آرام خندید و گفت
_اره راست میگی حواسمون پرت شد....
آرش پرسید.
_خوب چی بگید دیگه!
عمه گفت.
_مادر ستاره جان زنگ زد و گفت جوابشون مثبته فرداشب میریم خونشون درمورد مهریه و تاریخ عقد و اینا صحبت کنیم...
مات بهشون خیره شدم.
آرش گفت
_پس مبارکه...
آرام با چادر من وارد حال شد....
هاله ایی از اشک تو چشمام جمع شد.
نه باورم نمیشه دیگه همه چیز تموم شد.
فشار شدیدی به قلبم وارد شد.
صداها برام تار شد.
سقوط کردم.
_دلربا؟؟؟؟؟؟؟
صدای جیغ آرام رو شنیدم و همه جا تاریک شد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
هدایت شده از - چند خط برایِ آرمان ..
یه رفیق هم نداریم كِ کانال داداش آرمان رو
مشتی حمایت کنه :)
『 بــیت الـحسیــن』
یه رفیق هم نداریم كِ کانال داداش آرمان رو مشتی حمایت کنه :)
حمایت کنیم کانالشونو...
•♥️🕊•
میگنوَسطِیکعملیـات
یهودیدنحـٰاجقاسمدارنمیِرن...!
گفتن:حـٰاجیکـٌجامیری؟!
مـاموریتداریمـ
حـٰاجقاسمفـَرمٌودن:
#ماموریتیمهمتراَزنمـازنداریم..!
_حواستباشه✋🏻
پیروحاجقاسمبودنبهایننیستکههرشبساعت 1:20میزنیسـاعتبـهوقتِحـٰاج
قـاسِـم ❗️
ببینحـٰاجیچیکـارکردڪـهحـاج
قاسمشد!
#شهیدانه
#حاج_قاسم
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
جـرم ما اینـجـا عشـق مولا بــود ...
این نـه جـرم ما ، جـرم زهـرا بــود...
#شهید_ارمان_علی_وردی
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
حواسمون به این اراذل باشه ....😒😒
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
يك رساله منتشر كرده خدا در باب عشق ...
زان به نام آيت الله معظم زينب است ...
#ولادت_حضرت_زینب (س) مبارک😍😍🎊🎊🎊
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🌸برگ سبز باغ هستی زينب است
💗رنگ سرخ حق پرستی زينب است
🌸عشق در هر بُرهه غوغا ميكند
💗عشق با زينب تجلا ميكند
🌸كيست زينب عاشقی دريا دل
است
💗مرغ طوفان است و دور از ساحل است
🌸بی محابا دل به دريا می زند
💗مرغ حق كی در خطر جا می زند
#ولادت_حضرت_زینب (س) مبارک😍😍🎊🎊🎊
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت106🦋
چشم که باز کردم تو اتاق خودم بودم.
نگاهم به پایه چوب لباسی افتاد که سرمی بهش وصل بود و ته سرم ختم میشد به دست من.
بلند شدمو نشستم.
گوشیم کنار تخت بود.
برداشتمو ساعتو نگاه کردم.
ساعت ۱۰ صبحه؟
چشمامو چندبار بازو بسته کردم.
در اتاق باز شد.
آرام بود که اومد داخل .
با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت.
_وایی خدایا شکرت بلاخره بیدار شدی....
گفتم.
_چه اتفاقی افتاده؟
گفت.
_دیروز غروب تو حال از هوش رفتی تا الان.
گفت
_من برم به بقیه بگم همه نگرانن بنده خدا داداشم از دیشب تا الان مدام میاد بهت سر میزنه یا منو میفرسته بیام چکت کنم.
رفت بیرون.
به ثانیه نکشید که همه وارد اتاقم شدن.
آرش ،برسام ،بی بی ،عمه و آرام.
با دیدنم همه خوشحال شدن و لبخندی زدن.
بعد سلام و احوال پرسی
آرش همه رو بیرون کرد تا منو معاینه کنه.
همه رفتن بیرون و درو بست.
گفتم.
_من حالم خوبه.
صندلی میزمو بیرون اورد و کنار تخت گذاشت.
نشست روش و بهش تکیه داد و پاشو روی پاش انداخت و دست به سینه نگاهم کرد.
متعجب گفتم
_چیزی شده؟
چشماشو ریز کرد و گفت.
_من به همه گفتم به خاطر اتفاقات دیروز خسته شدی و فشارت افتاده.
گفتم.
_خوب؟
گفت.
_ولی جفتمون میدونیم فشارت نیوفتاده.
گفتم.
_پس چی شده؟
گفت
_چی داره اذیتت میکنه؟
متعجب گفتم.
_چی؟؟؟
گفت.
_من دوست صمیمی برسامم از روز اولی که اومدی تو این خونه من از همه چیز باخبر بودم اما به خواست برسام به مادرم اینا چیزی نگفتم ....درجریان تمام اتفاقایی که از گذشته برات افتاده تا الان هستم چون برسام همه رو برام گفته. اما با چیزایی که ازت شنیدم فهمیدم ادم قوی هستی ولی از وقتی دیدمت یه جوری هستی غذا نمیخوری ذهنت درگیره شبیه ماتم زده هایی یه چیزی داره اذیتت میکنه اون چیه؟
خودمو زدم به اون راهو گفتم.
_خوب که چی من منظورتونو نمیفهمم.
گفت.
_منظورمو واضح گفتم ولی انگار نمیخوای حرف بزنی باشه اشکالی نداره ولی الان من پزشکتم نه پسر عمه ی برسام یا هرکس دیگه پس هرچی بهم بگی به عنوان پزشک پیشم میمونه پس هر وقت خواستی میتونی بهم بگی.
از جاش بلند شد سرمو از دستم جدا کرد و رفت سمت درو گفت.
_بهت حمله ی عصبی وارد شده واسه همین مدت بیهوشیت انقدر طول کشیده. حمله ی عصبی اصلا خوب نیست اگه باز تکرار بشه خطرناک میشه دفعه ی بعدی مدتش طولانی تر میشه اخرسر هم ممکنه بری تو کما .....
رفت بیرونو درو بست.
نفسمو با حرص به بیرون پرت کردم.
همینو کم داشتم اینم داره شک میکنه.....
حمله ی عصبی؟
پوزخندی زدم.
چه فرقی میکنه؟خوب برم تو کما که خوبه انقدر اذیت نمیشم.
بعد رفتن آرش آرام با یه سینی اومد داخل و گفت.
_بیا یه چیزی بخور جون بگیری.
گفتم
_نمیتونم بخورم.
گفت.
_بیخود بی بی گفت تا تهشو بخوری اگه نخوری خودم میکنم تو حلقت.
بعدم نیششو تا ته باز کرد.
لبخندی زدم.
با کمک آرام کمی سوپ خوردم و بعدش رفت.
پرده رو کنار زدمو به بیرون خیره شدم.
در اتاقم زده شد.
گفتم.
_بله.؟
در باز شد.
برگشتم.
با دیدن حدیث عین بچه هایی که مامانشونو دیدن ذوق کردمو رفتم تو بغلش.
گفت.
_سلام عزیزم
با بغض گفتم.
_سلام چقدر خوب شد که اومدی بهت احتیاج داشتم
گفت
_ برسام به محمد حسین گفت که دیروز چی شده و بعدم از دیشب بیهوش بودی دلم تاب نیاورد اومدم ببینمت.
ازم جدا شد و به صورتم خیره شد.
دستشو اورد بالا و نزدیک زخممو نوازش کرد و گفت.
_الهی دستش بشکنه ببین رفیقمو به چه روزی انداخته.
دستشو گرفتمو بوسیدم.
_اون درد نداره حدیث ولی اینکه برسام دیگه سهم من نیست خیلی درد داره خیلی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت107🦋
باهم رو تخت نشستیم
گفت
_الهی قربونت بشم نکن اینجوری با خودت .
گفتم.
_خدا نکنه دیونه همین مونده یه بلایی سر تو بیاد انوقت دیگه نابود میشم.
بغلم کرد و گفت.
_عشق منی تو.
گفتم.
_دیونه.
گفت
_بهتری؟
گفتم.
_نه نمیدونم آرشو کجای دلم بزارم.
گفت.
_آرش؟
گفتم
_بهم حمله ی عصبی وارد شده ولی اون به همه گفته فشارم افتاده بعدم گیر داد که بگو چی داره اذیتت میکنه فک کنم بو برده
گفت
_عیییی انقدر بده ادم هرکیو بپیچونه دکتر خوبو نمیتونه .
گفتم.
_امشب بیام خونه ی شما؟نمیتونم تنهایی دق میکنم.
گفت
_بیا عزیزم دردت به جونم بیا بریم اصلا بیا همین الان بریم که بقیه بهت گیر ندن.
گفتم.
_باشه.
با حدیث رفتیم خونشون.....
آرش هم کلی به حدیث سفارش کرد مراقبم باشه.
موقع رفتن برسامو تو کوچه دیدم.
فقط نگاهم کرد
تو نگاهش بی تفاوتی رو میدیدم.
دلم برای خودم میسوزه.
چرا من؟
چرا من باید گرفتار این ادم بشم؟
شب بود.
بی قرار تو اتاق حدیث میچرخیدم.
حدیث رفته بود کمک مادرش کنه برای شام.
یعنی الان تاریخ عقدم مشخص کردن.؟
حتما الان یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده میشه تا زمان عقد راحت رفت و آمد کنن.
قلبم گرفت.
به یقه ی لباسم چنگ زدم.
انگار داشت از سینم میزد بیرون.
اگه برسام دستاشو بگیره چی؟
اگه بهش لبخند بزنه و بگه دوستش داره چی؟
نفسم بالا نمیومد.
پنجره رو باز کردم.
سوز وحشتناکی میومد.
به خاطر برف سرما بیشتر شده و همه جا یخ بسته.
سرمو از پنجره بیرون بردم تا نفس بکشم.
اشکام پشت هم میریختن.....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت108🦋
دلم میخواست برم یه جای دور و بلند داد بزنم.
انقدر داد بزنم که صدام بگیره ولی خالی شم....
_دلربا بیا تو .
سرمو اوردم تو و به حدیث نگاه کردم.
با دیدن صورتم چهرش درهم شد و منو در آغوش گرفت
_نکن این کارو با خودت نکن من مطمئنم که تو هر کاریم بکنی باز همونی میشه که خدا میخواد پس ازش خیر بخواه و کمتر خودتو عذاب بده
گفتم.
_میدونم حدیث میدونم ولی .....
گفت.
_ولی نداره عزیزم آروم باش...
زنگ خونه صدا در اومد.
حدیث از اتاق بیرون رفت
ولی خیلی سریع برگشت و گفت.
_ آرام دم در منتظرته میگه بری خونه.
متعجب گفتم.
_چرا اومده دنبال من؟
گفت.
_نمیدونم گفت با آرش دم درمنتظرن.
چادرمو پوشیدمو از حدیث و مادرش خداحافظی کردم
رفتم دم در.
آرام جلوی در ایستاده بود.
_سلام چیزی شده؟
گفت.
_چیز خیلی خاصی نیست ولی بریم خونه بهتره.
آرش پشت فرمون نشسته بود...
رفتم عقب نشستم و آرام هم جلو نشست.
آرش راه افتاد.
_حالتون بهتره دلربا خانم؟
آز آینه نگاهم میکرد.
گفتم.
_خوبم ممنون.
گفت.
_شکر.
مردد بودم ولی گفتم.
_خواستگاری چطور پیش رفت؟
آرام سری تکون دادو گفت.
_چی بگم والا بریم خونه خودت میفهمی بدون اوضاع خرابه.
تمام ذهنم درگیر این شد که چه اتفاقی افتاده.؟
ماشین ایستاد.
پیاده شدیم ماشین برسام جلوی در پارک بود.
کلید انداختمو وارد حیاط شدیم.
مسیر باقی مونده تا درخونه رو طی کردیم.
آرام درو باز کرد و اول اون بعد من و پشت سرم آرش وارد خونه شد.
صدای بی بی و عمه میومد انگار از چیزی ناراحت بودن
جلوتر رفتم.
تو حال نشسته بودن.
بی بی گفت
_اخه یعنی چی چرا اینکارو کردن.
عمه هم با غر غر ادامه داد.
_مگه ما مسخرشونیم خیلی کارشون زشت بود .....
گفتم.
_سلام.
عمه و بی بی جوابمو دادن.
روی مبل نشستم.
آرام و آرش هم روی مبل دونفره نشستن.
آرش گفت.
_برسام کو؟
عمه گفت.
_رفته تو اتاقش طفلی دلم واسش کباب شد.
گفتم.
_میشه بگید چی شده؟
عمه گفت.
_چی بگم والا زنگ زدن گفتن جواب مثبته بیاین برای جلسه ی اخر و معلوم کردن تاریخ عقد .ما رفتیم اول که کلی حرف نامربوط زدن بعدم عروس خانم گفت میخواد یه بار دیگه با برسام حرف بزنه رفتن تو اتاق ۲۰ دقیقه اونجوری معطل شدیم یهو زنگ زدن دیدیم دایی و زندایی عروس خانم به همراه گل پسرشون تشریف اوردن واسه خواستگاری....عروسم یکم عشوه اومد گفت میخواد با پسر داییش ازدواج کنه!!!!خوب تو که قصدت یکی دیگست چرا مارو سنگ رو یخ کردی.!!!؟
با شنیدن حرفای عمه مات موندم.
پنج دقیقه طول کشید تا تحلیل کنم.
بعدم با حیرت گفتم.
_یعنی همه چی تموم شد؟دختره به پسر داییش جواب مثبت داد؟
آرام در جوابم گفت.
_بله...
نیشم تا ته وا شد.
اما سریع خودمو کنترل کردم ولی آرش منو دید.....
اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
گفتم.
_حتما قسمت نبوده....
بی بی و عمه همچنان مشغول غرغر بودن.
همین لحظه برسام وارد حال شدو گفت.
_لطفا تمومش کنید من نمیدونم چرا انقدر ناراحتید؟
بی بی گفت
_یعنی برای تو اصلا مهم نیست که...
گفت
_نه اصلا من میدونستم قراره اینجوری بشه...
همه باهم گفتن.
_چی؟
برسام گفت.
_یه خواستگاری سوری بود ستاره خانم و من قبلا باهم حرف زده بودیم قرار بود من الکی برم خواستگاریشون تا بفهمه که پسر داییش بهش داره یا نه که خوب ظاهرا همه چیز خوب پیش رفت.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت109🦋
عمه با تعجب گفت.
_چی؟؟؟؟منظورت از این حرفا چیه؟
برسام گفت.
_هیچی فقط یه کمک بود متاسفم که بهتون راستشو نگفتم.
دیگه داشتم شاخ درمیاوردم.
نگاهی به بقیه انداختم همه متعجب بودن.
بی بی گفت .
_چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟چرا؟؟؟
گفت
_اگه میگفتم این یا خواستگاری الکیه شما قبول میکردید همراهم بیاید؟؟؟؟
بی بی با ناراحتی گفت.
_معلومه که نه.
همه ناراحت بودن برسام هم از خونه زد بیرون.
آرشم رفت دنبالش.
ولی من خوشحال بودم
خدایا شکرت که برسام اون دخترو دوست نداره شکرت که همه چیز الکی بود.....
رفتم تو اتاقمو به حدیث زنگ زدم و همه چیزو براش گفتم.
اونم متعجب بود ...
ولی گفت دیدی گفتم به خدا اعتماد کن.
خدایا جونم مرسی .....
زیاد نمیتونستم تو اتاق بمونم رفتم پایین و با آرام شام درست کردم.
ساعت ۱۱ شب شام آماده شد.
ولی کسی دل و دماغ شام خوردن نداشت.
آرش و برسامم که بیرون بودن.
اخرسرم منو آرام ظرفا رو شستیم .
بعدم رفتم تا بخوابم.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
از زخم لبم فقط یه خط بود و دوتا بخیه.
کبودی روی گونم هنوز بود.
اما مهم نبود دنیا تا چندساعت پیش برام جهنم بود ولی حالا نه.
راسته که میگن هیچ شادی وغمی تو دنیا موندگار نیست...
فقط باید صبر کرد تا نتیجه عوض بشه
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت111🦋
آرش و برسام و محمد حسین رفتن خونه ی آرش اینا تا اونجا رو مرتب کنن برای سکونت آقا آرش.
پریروز آقا محمد(همسر عمه)اومد تهران.
و دیشب همراه عمه و آرام برگشتن شیراز.
منو حدیث تو معراج بودیم.
خانم موسوی ازم خواسته چندتا پوستر با عکس شهدا طراحی کنم.
مشغول ور رفتن با لب تاپ بودم
حدیثم داشت یه سری مقاله رو بررسی میکرد.
گفتم
_حدیث.
سرشو از برگه ها بلند کرد و گفت.
_بله
گفتم
_به نظرت چرا یه سری از ادما با وجود یه سری نشونه بازم هدایت نمیشن؟
فاز ادم های متفکر رو به خودش گرفت وگفت.
_یه سری از ادما اصلا براشون نشونه ایی نمیاد چون خدا نمیخواد هدایت بشن چون خوب نیستن.
یه سری ها هم که گمراهن میدونن حجاب و دین و خدا چیه ولی هیچکس واسشون این مفاهیم رو جا ننداخته.
اینا با لطف خدا هدایت میشن عین تو و مهسا.
اما یه سری ها هستن که همه چیزو خیلی خوب میدونن ولی نمیخوان هدایت شن اینا مدام بهونه میارن میدونی ادمی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی اونی که خودشو زده به خوابو نه.
گفتم.
_خوب اینایی که خودشونو زدن به خواب بلاخره هدایت میشن یا نه؟
با خودکار توی دستش بازی کرد و گفت.
_بعضی هاشون اره بعضی هاشونم نه
اونایی که لجاجتو کنار میزارن و به اشتباه خودشون پی میبرن بلاخره راه درستو انتخاب میکنن ولی اونایی که همچنان ایستادن و بهونه میارن نه تا وقتی بهونه بیارن کاری از پیش نمیره.....
گفتم
_استاد ممنونم از توضیحات مفیدتون.
خندید و گفت
_خواهش میکنم.
گفتم
_استاد بودن بهت میادا.
گفت
_جدی؟
گفتم
_اره شوخی که ندارم.
گفت
_گفتی شوخی یادم اومد میگم بی بی بلاخره برسامو بخشید ؟
گفتم.
_ اره بخشید...میدونی دلم میخواد بیاد از منم معذرت خواهی کنه که حالمو انقدر بد کرد ولی وقتی یادم میوفته که اون زمان از خدا میخواستم برسام شوخی کرده باشه بیخیال میشم.
گفت
_خود درگیر...
گفتم
_عع؟توهم فهمیدی؟
گفت
_چیو؟
گفتم
_که من خود درگیرم.؟
گفت
_اره از اولش معلوم بود شانس منه هر چی دیونه است دورم جمع کردم
گفتم
_دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید.
زد به پهلومو گفت.
_بدجنس.
گفتم.
_خودتی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
📝
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت110🦋
سه روز از اون شب میگذره.
زندگی دوباره برام جریان داره.
حال یه نهال تازه رسیده رو داشتم.
عمه و بی بی هنوز از برسام ناراحتن برسامم داره سعی میکنه از دلشون دربیاره.
متوجه شدم عمه اینا تو تهران هم یه خونه دارن.
قرار شده آرش اینجا بمونه چون انتقالی گرفته و عمه و آرام به زودی بر میگردن شیراز.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد بیرون رو داخل ریه های گرمم کشیدم.
همراه مهسا به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم.
از شدت سرما بینیم یخ زده بود.
و حرف که میزدم بخار بلند میشد.
بچه که بودم هر وقت هوا اینجوری سرد میشد و از دهنم بخار میومد بیرون.
فاز ادمای سیگاری رو به خودم میگرفتم وبخار حکم دود سیگارو داشت.
_به چی فکر میکنی که انقدر غرقی؟
گفتم
_هیچی. تو بگو اون روز که نشد تلفنی هم که نمیشد بگی الان بگو....
با چشم به چادرش اشاره کردم.
_جریانش چیه؟
گفت.
_خوب چی بگم مثل تو خواص و جالب نیست ولی میدونم وقتی از خوابت گفتی دلم لرزید یه چیزی افتاد به جونم و مدام بهم میگفت من گناهکارم من باید عوض بشم.
اولش مردد بودم ولی به تو نگاه کردم به دخترای مثل تو گفتم اگه بقیه میتونن به حرف خدا گوش بدن چرا من نتونم؟
این بود که تصمیم گرفتم سرم کنم.
روزی که به خانوادم گفتم خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن بعدم با مادرم رفتیم و چادر خریدیم همین.
گفتم
_همین؟یه جوری میگی همین که انگار چیز مهمی نیست!ولی خیلی مهمه....
گفت
_نه مثل تو.
گفتم
_حدیث یه بار بهم گفت نحوه ی هدایت ادما باهم متفاوته .یکی باید کلی نشونه عجیب براش اورد تا به راه بیاد یکی هم انقدر خوبه که با دیدن هدایت یه نفر دیگه دلش میره سمت خدا و هدایت میشه درست مثل تو.
مطمئنم تو دلت با خدا بوده فقط یه تلنگر میخواستی که من شدم اون تلنگر.....
گفت
_شایدم تو درست میگی ولی هرچی هست الان خوشحالم اولش میترسیدم که نتونم ولی الان خیلی خوشحالم که انجامش دادم.
لبخند زدمو گفتم
_منم اولش همین جور بودم.
وارد گلزار شهدا شدیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت112🦋
یک ماه بعد...
ماه صفر هم تموم شد.
تو این مدت همه چیز تکراری بود.
برسام روزا یا تو دانشگاه جدید درس میده یا سر کارای دیگشه.
غروب برمیگشت ولی همش تو اتاقش بود.
کم همو میبینم
آرشم یا بیمارستانه یا خونه یا پیش برسام
گاهی میاد به بی بی سر میزنه....
البته انگار یه چیزایی داره بین آرش و مهسا جدی میشه.
عروسی حدیث و محمد حسینم نزدیکه.
هیچ خبری از سام نیست.
ظاهرا همه چیز خوبه
اما من منتظرم منتظر یه حرف از طرف برسام.
اما اون خیلی به من بی توجه.
همش ازم فرار میکنه
خیلی بی احساسه.
انگار کلا حسی به من نداره...
صدای زنگ در منو از فکر بیرون کشوند.
نگاهی به نقاشی که از برسام کشیدم کردم.
فقط مونده یه امضای هنری کنار نقاشی
اما اینی که در زده نمیزاره کاملش کنم.
تند تند برگه رو گذاشتم
لای کتاب سلام بر ابراهیم که این روزا دارم میخونم.
کتابو رو میز جلوی مبلا رها کردمو رفتم
از حال بیرون اومدم رفتم سمت آیفون.
_بله؟
صدای دختری به گوشم خورد.
_باز کن.
گفتم.
_شما؟
گفت.
_با برسام کار دارم بهتره درو باز کنی و منو منتظر نزاری وگرنه برات بد میشه
مات موندم این کیه چی میگه؟
بی بی خونه نبود برسام هم پایین تو اتاقش بود.
رفتم سمت پله ها و داد زدم.
_آقا برسام یه خانم اومده باشما کار داره.
اونم عین من با صدای بلند گفت.
_خانم؟؟؟
گفتم
_اره.
گفت.
_میشه دروباز کنید ببینید چیکار دارن منم الان میام.
شونه ایی بالا انداختمو با چادر گل گلیم رفتم دم در.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه