🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت147🦋
داشتم میرفتم ته آب
همه چیز بلاخره تموم شد.
خدایا پس فرصتی که بهم داده بودی تموم شد.
ممنون که برسامو دیدم خودت مراقبش باش.
•برسام•
داد زدم که بلند نشه ولی کشتی تکون شدیدتری خورد که پرت شدم کف کشتی و محمد افتاد روم.
صدای جیغ دلربا بلند شد.
سعی کردم بلند شم که دیدم پرت شد تو آب.
وایی نه
_دلربااااااااا
بلند شدم دویدم ولی تکونای کشتی ادامه داشت و خوردم زمین.
_دلربااااااا
تند تند رفتم جلو پریدم تو آب
خیلی تاریک بود رفتم پایین تر ولی نبود.
نفس کم آوردم برگشتم بالا
_دلرباااااااااااااااااا
سام و محمد خودشونو به نرده ها رسونده بودن ومحکم نرده هارو گرفته بودن.
محمد گفت.
_بیا بالا خطرناکه.
گفتم
_دلربا نیست
دوباره رفتم پایین.
نیست نیست نیست.
برگشتم بالا
_دلربا جواب بده؟؟؟
گفتم.
_نمیبینتش؟؟؟
سام اطراف و نگاه کرد و گفت.
_نه
داد زدم.
_دلربااااا
موج بلندی اومد سمتم که منو به زیر آب کشید.
داشتم خفه میشدم.
هرچی دست و پا زدم نتونستم برم بالا و کم کم چشمام بسته شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت148🦋
•دلربا•
با سردرد بدی بیدار شدم.
اومدم بلند شم که زنی گفت.
_بلند نشو باید استراحت کنی.
برگشتمو نگاهش کردم
لباس سفیدی به تن داشت احتمالا پرستار بود.
گفت.
_بمون برم دکترو خبر کنم.
رفت.
دکتر؟
بیمارستان؟
اصلا من چرا بیمارستانم؟
پیرمرد مسنی همراه همون دختر وارد شد.
_سلام دخترم.
گفتم.
_سلام.
گفت.
_حالت بهتره؟
گفتم.
_سرم درد میکنه همین طور کمرم.
گفت.
_کمرت آسیب جدی ندیده سردردتم طبیعیه به خاطر ضربه است.
گفتم.
_ضربه؟کدوم ضربه؟من چرا اینجام؟
قیافه ی دکتر کمی متعجب شد.
چشماشو ریز کرد و گفت.
_اسمت چیه؟
گفتم.
_اسمم؟
گفت
_اره اسمتو بگو.
گفتم.
_من...مم..اسمم...م..م
چرا اسمم یادم نیست؟
اسمم چیه؟
دکتر سری تکون داد و گفت.
_حدس میزدم .
گفتم.
_چیو؟من کیم؟
گفت.
_منم نمیدونم
گفتم.
_یعنی چی؟پس کی منو اورده اینجا؟؟؟
گفت
_عدنان.
گفتم.
_عدنان؟؟؟
بلند گفت.
_بیاین تووو.
در باز شد و دختر و پسر جونی وارد شدن.
دختر چادری با چشمای سبز یشمی و صورت گندمی و زیبا.
پسره هم پوست گندمی داشت موها و چشماش سیاه بودن.
رو به من سلام کردن.
_سلام.
دکتر گفت.
_حافظشو از دست داده.
پسره که اسمش عدنان بود گفت.
_واقعا؟؟؟
بعدم رو به من گفت.
_یعنی هیچی یادتون نمیاد؟
گفتم
_نه شما منو اوردید بیمارستان؟
گفت.
_اره.
گفتم.
_منو میشناسید؟؟؟
گفت.
_نه
گفتم
_پس چجوری منو...
گفت.
_چندتا ماهی گیر که برمیگشتن ساحل شمارو پیدا کردن تو تورماهی گیری گیر افتادین و پیداتون کردن.
گفتم.
_کجا پیدام کردن اینجا کجاست؟؟
گفت.
_اینجا بوشهره شمارو یه جایی بین بندر خارک و بندر بوشهر پیدا کردن وبعد ما اوردیمتون اینجا.
بوشهر
دریا
تور ماهیگیری؟
من؟
من کیم؟
من کیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا ذهنم خالیه؟هیچی توش نیست
بلاخره من یه اسمی دارم.
سرمو بین دستام گرفتم.
دکتر گفت.
_اروم باش به خودت فشار نیار بلاخره یادت میاد.
گفتم.
_کی منو اوردین اینجا؟
عدنان گفت.
_دیروز صبح ساعت ۶ ماهی گیرا اومدن تا اینجا اوردیمتون حدودا ۶:۳۰ بود.
گفتم
_تا الان بیهوش بودم؟
دکتر گفت.
_بله.
گفتم
_حالا چیکار کنم؟چقدر طول میکشه تا یادم بیاد؟
گفت.
_نمیدونم بستگی به خودت داره....
تا غروب توی بیمارستان بودم.
بعدشم عدنان و همسرش ساره منو از بیمارستان مرخص کردن و الان خونه ی اونا هستم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت150🦋
دو هفته بعد....
میتونم بگم تو این مدت به عدنان و ساره عادت کردم.
خیلی آدمای خوبی هستن.
یه زن و شوهر جوون و مهربون.....
تو این مدت کارم شده این که هر روز برم ساحل بشینم و به دریا خیره بشم .
انقدر خیره که یادم بره هیچی یادم نیست.
هر روز یه احتمال درمورد خودم میدادم
داستانای عجیب و غریب.
یه روز میگم دختر یه ادم پولدار بودمو منو دزدیدن و افتادم تو آب.
یه روز میگم شاید خانواده ندارم.
هر روز یه داستان درست میکنم تا شاید یکیشون برام آشنا باشه...
بدتر از اون اینه که تو این ۲ هفته کسی سراغمو نگرفته وبه جایی اطلاع ندادن که یه دختر گم شده.
یعنی فراموشم کردن؟
شاید اصلا دوستم نداشتن...!
اصلا کسیو دارم؟
از یه طرف میگم چقدر بده هیچی یادم نیست
ولی از یه طرف میگم نکنه یه اتفاق خیلی بد تو زندگیم افتاده و اینکه الان هیچی یادم نیست خیلی بهتره.
اما همش احتماله.....
ساره سرنمازش برام دعا میکنه...
منم همراهش نماز میخونم چون حس خوبی بهم میده شاید هیچی یادم نباشه ولی انگار خدا چیزی نیست که بشه از حافظه پاکش کرد...
چند شبه یه خوابای عجیب میبینم.
درست نمیفهمم چین.
خیلی نامفهومن و هرچی سعی میکنم تعریف کنم چی دیدم نمیتونم همه چیز تاره صدا ها گنگه و سیاه.
اما منو میترسونن و شبا با گریه بیدار میشم.
هروقتم میخوام سعی کنم بهشون فکر کنم سردرد میگیرم.
بین زمین و آسمون گیر کردم نمیدونم این وضعم خوبه یا بد ولی دارم اذیت میشم.
هوای اینجا خیلی گرمه و من اصلا نمیتونم با این هوا کنار بیام ساره میگه اینکه این هوا خیلی اذیتت میکنه واسه اینه که به آب و هوای اینجا عادت نداری پس مال اینجا نیستی...
این منو میترسونه...
حس ادمی رو دارم که رهاش کردن تا بمیره.
_سلام امروز چطوری؟؟؟
صدای فرهاده خونش همین اطرافه تقریبا هر روز غروب میاد لب ساحل.
تو این دو هفته هر روز غروب اینجا همو میبینیم دلیل اینکه من چرا میام مشخصه ولی نمیدونم اون چرا هر روز میاد؟
گفتم
_سلام مثل همیشم چرا این سوال تکراری رو هر روز میپرسی؟؟
لبخندی زد و با فاصله کنارم نشست و به آب خیره شد.
گفت
_انقد میپرسم تا حالت خوب بشه...
گفتم.
_چجوری ؟تا زمانی که یادم نیاد حالم خوب نمیشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت149🦋
یه خونه ی معمولی نه قدیمی نه نو ساز ولی بزرگ و قشنگه.
حیاط هم داره.
توی اتاقی که ساره بهم داده بود نشسته بودم.
که در زد و اومد داخل.
گفت.
_برات لباس اوردم بیا ببین اندازت میشه.
گفتم.
_ممنون.
گفت.
_سرتو بیار بالا.
نگاهش کردم.
گفت.
_چرا گریه میکنی؟؟؟
بغضم شکست.
_حالم خوب نیست میترسم از خودم از ذهن خالیم از سوال های بی جواب توی ذهنم میترسم دیگه هیچوقت یادم نیاد که بودم.
اصلا من تو دریا چیکار میکردم؟
اومد نزدیکم و منو تو آغوشش گرفت و گفت.
_عزیز دلم اینجوری نکن به خدا منم گریم میگیره .
گفتم.
_چرا منو اوردین خونتون؟
گفت.
_خوب نمیشد تو بیمارستان بمونی که.
گفتم
_اخه مزاحم شدم.
گفت.
_مزاحم چیه دختر مراحمی منم از تنهایی درمیام.
گفت.
_پاشو لباساتو عوض کن بعدم من پانسمان سرتو عوض کنم .
گفتم.
_باشه.
لباسامو عوض کردم و ساره مشغول تعویض پانسمان سرمو انجام میداد.
گفتم.
_پرستاری؟
گفت.
_اره.
گفتم.
_پس باید بری سرکار خوب من مزاحمم که.
گفت
_نچ حالا حالا نمیرم.
گفتم
_چرا مگه درست تمون نشده؟
گفت.
_چرا شده ولی فعلا نمیتونم برم یعنی میشه ولی عدنان گفته نرم.
گفتم
_چرا؟
لپاش گل انداخت و گفت
_به خاطر نی نی .
گفتم
_بارداری؟
گفت
_اره
گفتم.
_چند وقته؟
گفت.
_۳ ماهه.
گفتم.
_دختره ؟
گفت
_اره از کجا فهمیدی؟
گفتم.
_حدس زدم
گفت.
_درست حدس زدی باهوش خانم کاش اسمت یادت میومد الان چی صدات کنم؟
گفتم.
_نمیدونم خیلی بده بی هویتی اینکه حتی خودمم نمیدونم کیم.!دارم دیونه میشم انقدر فکر کردم که مغزم داره منفجر میشه ولی هیچی یادم نیست.
گفت.
_چی بگم هیچ مدرکی هم همراهت نبود که بشه فهمید کی هستی.عدنان به آگاهی اطلاع داده تا این اطراف پرس و جو کنن تا شاید خانوادت پیدا بشن احتمالا باید اهل بوشهر باشی یا مثل ما ساکن بوشهر باشی.
گفتم
_اهل اینجا نیستی؟
گفت
_نه ما همدانی هستیم به خاطر کار عدنان اومدیم .
آهانی گفتم.
گفت.
_عدنان شام میگیره میاره میگم تا نیومده بیا بریم دریا.
گفتم.
_باشه.
از خونشون تا دریا پیاده حدودا ۲۰ دقیقه راه بود.
هوا تاریک بود و فقط نور تیرهای چراغ برقی که قبل ساحل روشن بودن پیدا بود.
ساره نور موبایلشو روشن کرد.
یه گوشه نشستیم و به دریا خیره شدیم.
من اینجا چیکار میکنم خدا؟
اسمت چیه کاش حداقل اینو یادت میومد.
_دریا
گفتم
_چی؟
گفت.
_دریا صدات میکنم چون از دریا اومدی چطوره؟
گفتم.
_بد نیست.
به دریای تاریک خیره شدم.
باد ملایمی میوزید.
گفت.
_به چی فکر میکنی؟
گفتم.
_به این که من کیم ؟اصلا خانواده دارم؟اهل کجام؟چرا تو دریا بودم؟یعنی من خودکشی کردم؟یارفتم شنا کنم که غرق شدم؟یا با خانوادم رفتم تفریح و پرت شدم تو آب؟.
مجردم یا متاهل؟اگه شوهر و بچه داشته باشم چی؟اگه دنبالم بگردن و پیدام نکن چی؟یا شایدم هیچ کسو ندارمو تنهای تنهام.
گفتم
_هووووف این همه سوال دارم ولی جواب ندارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت151🦋
گفت.
_خودتو اذیت نکن بلاخره یادت میاد
چادرمو مرتب کردم و گفتم.
_خوب این بلاخره که میگی ممکن خیلی طول بکشه...
نگاهشو از دریا گرفت و گفت.
_خوب بکشه میگه چی میشه؟چرا انقدر زور میزنی یادت بیاد؟گاهی وقتا یادت نیاد بهتره کاش من جای تو حافظمو از دست داده بودم.
گفتم
_چرا؟چرا دوست داری فراموش کنی؟؟
تک سرفه ایی کرد و ابرو بالا انداخت و گفت.
_مهم نیست،مهم تویی که باید حالت خوب بشه...
گفتم
_باشه نگو...
رومو به حالت قهر ازش گرفتم.
که یهو صورتم خیس شد.
جیغ خفیفی کشیدم .
گفت.
_با من قهری؟ها؟با من؟
گفتم..
_نکن.
گفت.
_آشتی کن.
گفتم
_نه
گفت.
_باشه پس موش آب کشیده میشی...
اومد دوباره آب بریزه که گفتم
_باشه باشه تسلیم.
آب توی دستاشو روی زمین ریخت و گفت
_شانش اوردی.
نشست روی زمین.
شن ها بخاطر خیسی بودن به دستاش چسپید.
مشغول جدا کرد شن ها بود .
گفتم
_تو خانوادت کجان؟.
گفت
_مادرم فوت شده پدرم هم فرانسه است.
خواهرم هم ازدواج کرده و سر خونه و زندگیشه...
گفتم
_تنهایی؟
گفت..
_اره
گفتم.
_چرا ازدواج نمیکنی؟؟
ازجاش بلند شد و گفت
_علاقه ایی ندارم
بعدم گفت.
_من باید برم فردا میبینمت...
بلند شدم و گفتم
_باشه خداحافظ ..
لبخندی به صورتم پاشید و رفت.
کاملا مشخص بود یه چیزی رو پنهان میکنه...
حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم یکم تو ساحل قدم بزنم....
غرق در افکار خودم بودم که یکی بهم تنه زد ..خودمو عقب کشیدم که دوتا پسر رو دیدم...
لبخند به لب داشتن و یه جور خاصی نگاهم میکردن جوری که حس ناامنی بهم دست داد...
اونی که بهم تنه زد گفت.
_حواست کجاست خوشگله؟؟؟
اخم کردمو گفتم
_حواسم بود شما خوردی به من.
اینو گفتم و برگشتم تا برم سمت خونه..
ولی اونا دست بردار نبودن
یکیشو جلوم ایستاد و گفت.
_کجا ؟بودی حالا؟
گفتم
_برو کنار میخوام برم...
از کنارش رد شدم که دستم از پشت کشیده شد.
ترسیدمو جیغ زدم
گفتم.
_چیکار میکنی عوضی؟؟؟؟؟
خنده ی چندش اوری کرد و گفت.
_جوووون ترسیدی؟
مشتی تو صورتش فرود اومد و من مات زده نگاهش کردم منو رها کرد و دستشو رو صورتش گذاشت و ناله کرد
_چه غلطی کردین؟؟؟؟
صدای عصبی فرهاد بود
شروع کرد به دعوا با اونا خواستم برم جلو تا کاری کنم که یه چیزی جلوی چشمم نقش بست نمیدونم چی ولی شبیه یه دعوا بود
اما سریع محو شد.
سردرد شدیدی گرفتم انگار دنیا دور سرم میچرخید روی شن های گرم ساحل فرود اومدم ....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت154🦋
یک ماه بعد...
دوماه از زندگیم تو این شهر میگذره و انگار دوماهه که تازه متولد شدم.
وقتی از حال و هوام و دلتنگیم براش گفتم
گفت منو میبره هیئت و برد.
هفته ایی دوبار هئیت میریم و اونجا دخترای جوون هستن .
سخنرانی هست.
قرآن میخونیم
دعا میخونیم خانومی اونجا هست که خیلی مهربونه یه طلبه است.
وقتی مشکل منو فهمید گفت که صبور باشمو توکلم به خدا باشه حتما همه چیز به وقتش درست میشه ایت اتفاق حتما لازم بوده که افتاده پس بسپر به خدا.
راستش با این حرفا حالم بهتر شده
دیگه الکی گریه نمیکنم و بهونه نمیارم...
نمازامو میخونم و برای خودم و ساره و عدنان دعا و فرهاد و بچه های هئیت دعا میکنم
ولی همچنان منتظرم تا یادم بیاد بلکه تکلیفم روشن شه بدونم کیم و کجا باید برم....
تقریبا هرشب خواب میبینم
جدیدا خوابای واضح تری میبینم.
بعضی از خوابام من تو هیئت هستم و یه سری ادم دورم هستن که نمیتونم خوب ببینمشون یا صداشونو بشنوم.
اما دیشب یه خواب متفاوت دیدم.
یه خوابی که انگار واقعی بود.
توی خوابم کسی صدام زد اما نمیدونم چی صدام زد فقط گفت بیا.
دنبالش که رفتم رسیدم به اطراف یه بازار که چندباری دیده بودمش وقتی با ساره میرفتیم هیئت چندبار رفتیم اونجا و خرید کردیم.
شب بود و یه نفر دورتر نزدیک قایقا ایستاده بود.
برگشت و نگام کرد
یه مرد جوون و ریش دار بود و صورتش روشن بود انگار نور داشت..
گفتم
_تو کی هستی؟؟؟
گفت.
_داره میاد دنبالت ...
گفتم.
_کی؟؟؟
که از خواب پریدم.
وقتی بیدار شدم نزدیک اذان صبح بود بعد نماز خوابم نبرد و ذهنم درگیر اون خواب بود
اما تا ساعت۸ صبح تو اتاقم بودم تا ساره بیدار بشه نمیخواستم مزاحم خوابش بشم
دوست داشتم برم براش تعریف کنم ولی صبر کردم تا بیدار بشه...
وقتی بیدار شد رفتم و براش تعریف کردم.
گفت.
_قیافش آشنا نبود؟؟؟
گفتم.
_نه ولی یه حس عجیبی داشتم یعنی اون کی بود؟؟؟
گفت
_نمیدونم خواب عجیبیه ولی ان شاءالله که خیره...
گفتم
_آقا عدنان نمیره سرکار ؟؟چرا خوابه؟
گفت
_نه امروز مرخصی گرفته.
گفتم
_حالش خوب نیست؟؟
گفت.
_نه خوبه مرخصی گرفته بریم خرید برای بچه...
گفتم
_به سلامتی ان شاءالله.
ممنونی گفت...
صبحونه رو سه تایی خوردیم و بعد آماده شدیم بریم برای خرید اولش نمیخواستم بیام اما ساره اصرار کرد باهاشون برم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت155🦋
اولش رفتیم یکم گشتیم و بعد برای ناهار رفتیم رستوران...
بعد ناهار دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم خرید.
بعد خرید از یه مرکز خرید زدیم بیرون ساره به زور برام چندتا روسری و پیرهن خرید.
ساره رو به عدنان گفت.
_بریم بازارچه یکم خوردنی بگیریم هم اسباب بازی.
عدنان موافقت کرد و با ماشین رفتیم سمت بازارچه.
بیست دقیقه ایی دور خودمون میچرخیدم.
نگاهم به عدنان و ساره افتاد که عاشقانه مشغول خرید برای دخترشون که قرار بود چندماه دیگه فقط چندماه دیگه بدنیا بیاد بودن
هوا واقعا گرم بود و بازار شلوغ .
چادرنو جلوتر کشیدم تا از سرم نیوفته.
عدنان با خنده رو به ساره گفت.
_بسه دیگه من خسته شدم فردا دوباره میایم خرید دیگه بریم...
ساره نگاهی به خریدای تو دستش کرد و گفت.
_باشه بریم.
رو به من گفت.
_بیا بریم دریا جون...
سری تکون دادمو دنبالشوم راه افتادم.
برای اینکه کمکشون کرده باشم چندتا از خریدا رو از دستشون گرفتم.
صدای پرنده هایی که روی دریا پرواز میکردن واقعا دلنشین بود.
قایق ها لب ساحل پهلو گرفته بودن.
اطرافمون پر از ادم بود.
تصویر خواب دیشبم برام زنده شد.
دیشب دقیقا همین جا رو دیدم با این تفاوت که تاریک بود وخلوت.
همین جور که داشتم راه میرفتم با چشم دنبال جایی گشتم که اون مرد تو خواب ایستاده بود
دقیقا اون نقطه رو پیدا کردم که نگاهم به مردی افتاد که از کنار قایق ماهی گیری که لب ساحل بود عبور کرد.
از حرکت ایستادم چقدر آشناست!
این اصلا شبیه مرد تو خوابم نیستم ولی انگار نسبت به تمام ادمایی که اینجان خاصه.
ولی اون کیه؟
ممکنه منو بشناسه؟؟
اون کیه؟؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم سردرد شدیدی سراغم اومد تو این مدت هر وقت سعی کردم به یاد بیارم سردرد میگیرم.
داره دور میشه باید صداش کنم
ولی اون کیه؟؟
چی باید به بگم؟
پلاستیکای خرید از دستم افتاد.
صدای عدنان رو شنیدم.
_دریا خانم خوبی؟؟
دستمو به سرم گرفتمو گفتم.
_اون.
با دست دیگم به اون مرد جوون که حس میکردم آشناست اشاره کردم. نباید میرفت حس عجیبی داشتم قلبم به شدت به سینم میکوبید عدنان با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت.
_اون چی؟میشناسیش؟؟
_نمیدونم فقط تورو خدا نزار بره جلوشو بگیر
سری تکون داد و با سرعت به سمت مرد دوید و صداش زد. ساره نگران کنارم ایستاد.
مرد ایستاد و برگشت .
عدنان نفس زنان چیزی بهش گفت و به من اشاره کرد مسیر نگاهشو به سمتم تغییر داد.
از اون فاصله تعجل رو میتونستم به وضوح تو صورتش تشخیص بدم. با ناباوری لبخند زد و به سمتم دوید.
این خنده ها آشناست.
اسمی توی سرم تکرار شد.
اون اسمو بلند فریاد زدمو بی جون روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت152🦋
با حس خیس شدن صورتم بیدار شدم.
اولین چیزی که دیدم چهره ی فرهاد بود که گوشه ی لبش کمی خونی بود و با نگرانی نگاهم میکرد.
_خوبی؟
دستمو روی سرم گذاشتم چون درد میکرد.
نشستم.
که نفس راحتی کشید و روی شن های ساحل پهن شد.
_هووف دختر تو که منو ترسوندی.
گفتم
_اونا کجا رفتن؟
سرشو از رو زمین بلند کرد و گفت.
_منو دست کم گرفتی؟از ترس فرار کردن.
گفتم.
_ولی کتکم خوردی
گفت.
_نه این تقصیر تو بود غش کردی منم حواسم پرت شد مشت خورد تو صورتم وگرنه من اونا رو حریف بودم..
گفتم.
_صحیح.اونوقت شما که رفتی بودی یهو از کجا پیدات شد؟؟؟
نشست رو شن ها و گفت.
_اول تو بگو چرا یهو باتریت تموم شد تا منم بگم.
از حرفی که زد لبخند به لبام اومد..
گفتم
_اول برو تو آب صورتتو تمیز کن تا بگم.
رفت سمت دریا و چند مشت آب ریخت تو صورت خودش.
برگشت و دست به کمر نگام کرد.
گفتم
_هیچی ولی انگار این دعوا ها و کش مکشا واسم آشناست یه جوری شدم
بعدم سرم درد گرفت و همه جا چرخید...
گفت
_چیزی یادت نیومد؟
گفتم
_نه حالا تو بگو...
گفت.
_نمیگم.
گفتم
_یعنی چی؟خودت گفتی اگه من بگم میگی.
گفت.
_خوب من شوخی کردم عمرا بهت نمیگم
.اینو گفت رفت....
حرصم گرفت بلند شدمو افتادم دنبالش.
_وایسا الان میکشمت.
دید دارم میام شروع کرد به دویدن.
و خوب سرعتش زیاد و من بهش نمی رسیدم.
یکم جلوتر ایستاد با نفس نفس بهش رسیدم
قیافش جدی بود و خبری از فرهاد خندون نبود گفت.
_یالا دختر هواتاریک شده زود برو خونه .
گفتم
_نمیخوام میخوام اینجا بمونم
گفت
_شب شده خطرناکه نیم ساعت پیشو یادت رفته؟
گفتم
_نه یادم نرفته ولی میخوام بمونم.
اخم مصنوعی کرد و گفت.
_مگه دست توئه؟برو بچه برو خونتون..
گفتم
_اولا بله دست خودمه دوما بچه خودتی !سوما اونجا خونه ی ساره و عدنانه خونه ی من نیست.چهارما اگه میخوای برم بگو چطوری برگشتی؟
پووفی کشید و گفت.
_از دست تو هیچی نگرانت شدم برگشتم دیدم نیستی یکم این ور و اون ور و نگاه وکردم دیدم اون دور چند نفر وایسادن بعدم صداتو شنیدم.
گفتم
_واو اونوقت چی شد که نگرانم شدی؟
گفت
_جغله چقدر سوال میپرسی؟برو خونه تا گرگا نخوردنت...
تا نزدیک خونه همراهم اومد وقتی رفتم تو اونم رفت...
ساره نگران وارد حیاط شد.
_وایی دریا تو کجا بودی همیشه انقدر نمی موندی...
گفتم.
_خوبم نگران نباش با فرهاد بودم...
گفت.
_پس سرت با آقا فرهاد گرمه...
گفتم
_ساره!
خندید.
_باشه شوخی کردم باز خوبه تو اومدی این فرهاده بیچاره رو سرگرم کرده حس میکنم از افسردگی در آومده!!
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت153🦋
گفتم.
_چرا مگه فرهاد چه مشکلی داره؟؟؟
گفت.
_راستش گسی دقیق نمیدونه ولی خوب دوساله اومده اینجا و همش تو خودشه هر روزم میره دریا.
هر سوالی هم بپرسی درست و حسابی جواب نمیده انگار یه چیزی اذیتش میکنه که نمیخواد به زبون بیاره ولی جالبه از وقتی تو رو دیده و فهمیده چه اتفاقی واست افتاده انگار یه همدرد پیدا کرده فک میکردم حداقل به تو بگه چشه...
گفتم
_نه چیزی نگفت ولی تمام تلاشمو میکنم که بگه.
بعدم رفتم تو اتاقم حالا یه فکر دیگه به فکرام اضافه شد و درگیرم کرده تا بدونم فرهاد چشه...
دو هفته ی دیگه گذشت....
والان یکماه که من اینجام.
دارم عادت میکنم به اینجا نمیدونم چرا شاید بخاطر این باشه که خاطره ایی از قبل ندارم که منو به گذشته وصل کنه و یه جورایی به اینجا وابسته شدم....
منو ساره صبح زود از خونه تا دریا رو پیاده روی میکنیم چون دکتر بهش گفته باید پیاده روی کنه هم برای خودش خوبه هم برای فسقلیشون...
هنوز واسش اسم انتخاب نکردن...
بعضی حرف و رفتارای ساره برام آشناست و حس میکنم توی گذشتم یه ادمی شبیه ساره وجود داشته ...
روزا منو ساره تو خونه تنهاییم
غروب من میرم دریا و فرهادم میاد یکساعتی اونجام تقریبا دو ساعت بعدش عدنان میاد خونه.
برای اینکه راحت باشن من میرم رو پشت بوم هرچند اونا از وجود من ناراحت نیستن ولی بلاخره بازم من یه مهمونم.
روی پشت بوم خیلی منظره ی خوبی داره.
هم به دریا دید داره ولی خوب تو شب زیاد مشخص نیست.
هم به بقیه خونه ها....
اونجا یه صندلی هست با یه لیوان شربت خنک میرم اونجا به منظره نگاه میکنم .
ساره یه گوشی موبایل قبلیشو داده به من گفت میخواسته بفروشتش ولی الان من واجب ترم.
من که کسیو ندارم بهش زنگ بزنم فقط شماره ی ساره و عدنان رو دارم .
و فقط آهنگ گوش میدم.
آهنگای شاد و غمگین ....
اما یه چیزی هست که انگار بهش احتیاج دارم
نمیدونم چی ولی بهش نیاز دارم یه چیزی که بیشتر از این آهنگا حالمو خوب کنه.
خسته وارد اینستا گرام شدمو شروع کردم به گشتن یکساعتی تو گوشی بودم و کلیپ های مختلف میدیدم.
بعضی هاشون واقعا خنده دار بودن.
تو اکسپلور در حال گشتن بودم که یه کلیپ دیدم.
حرم امام حسین بود و یه مداحی قشنگم روش گذاشته بودن.
به خودم که اومدم دیدم تمام صورتم خیسه.
وارد اون پیج شدم و کلی مداحی پیدا کردم
از چندتاشون خیلی خوشم اومده بود و دانلودشون کردم.
هرکدومو چندیم بار گوش دادمو گریه کردم.
جنس گریه هام این دفعه فرق داشت ایندفعه از روی دلتنگی بود دلم برای امام حسین تنگ شده بود...
خیلی جالبه که امام حسینو فراموش نکردم
از دست دادن حافظه چیز عجیبه فقط اسمت و گذشتو کامل فراموش میکنی
ولی میدونی خدایی هست
امام حسینی است
و حتی دلت تنگ میشه...
یاامام حسین خودت کمکم کن تا بیاد بیارم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت156🦋
متوجه صدا های گنگ اطرافم شدم.
چشم باز کردم
داخل اتاق سفید رنگی بودم که حدس میزنم بیمارستان باشه...
من اینجا چیکار میکنم؟؟
اون خواب و بازارچه و مردی که دیدم همه و همه برای چند لحظه از جلوی چشمام عبور کرد.
ناخودآگاه اسمی رو زبون آوردم.
_برسام...
_جانم؟؟؟
پرده کنار رفت و قامت نگران همون مرد جلوم نمایان شد....
پاهامو جمع کردم و کمی عقب تر رفتم.
گفت
_حالت خوبه؟؟؟منو میشناسی؟؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
اخم کرد وگفت
_یعنی نمیشناسی؟همین الان اسممو صدا زدی.
گفتم.
_نمیشناسم میشه ساره بیاد پیشم؟؟؟
ناراحت شده بود
باشه ایی گفت و ناامیدانه رفت ...
گفتم
_منو میشناسید؟؟؟؟
ایستاد و برگشت.
_معلومه که میشناسم خیلی خوبم میشناسم.
گفتم
_واقعا ؟اسم من چیه؟خانوادم کجان؟
گفت.
_یعنی باور کنم اسم خودت یادت نیست ولی اسم منو میدونی؟؟؟
اخم کردمو گفتم
_من دروغ دارم به شما بگم؟من تو بازار دیدمتون آشنا بودید بعدم فقط یه اسم یادمه همین....
دید عصبی شدم گفت.
_باشه باشه فهمیدم اسمت دلرباست برات آشنا نیست؟؟؟
دلربا؟؟؟
دلربا؟؟؟؟؟
چشمامو بستم.
دلربا....
آشنا نیست ولی یه جوریه انگار فقط همین اسم بهم میاد...
گفتم
_من خانواده ایی دارم؟؟
گفت.
_تقریبا اره وهمه منتظرتن.
گفتم.
_کجان؟چرا دنبالم نگشتن؟چرا افتادم تو آب؟؟؟
با ورود ساره و عدنان و پزشک نتونست حرفی بزنه...
حس عجیبی بهش داشتم.
نمیدونم اون کیه و چرا دنبالم اومده؟
با حرف های دکتر از فکر بیرون اومدم این دکتر همون دکتریه که وقتی بهوش اومدم دیدمش.
گفت.
_خوب دخترم حالت چطوره؟؟
گفتم.
_خوبم سرم درد میکنه.
گفت.
_شنیدم یه چیزی یادت اومده؟
گفتم.
_فقط یه اسم که ظاهرا اسم این آقاست...
پسره که تا اون لحظه سر به زیر بود نگاهم کرد ولی نگاهشو گرفت انگار فکرش درگیر بود...
دکتر گفت.
_خوبه انگار داره حافظت برمیگرده یکم زمان بره ولی برمیگرده.
بعد دادن یه سری دارو و توصیه رفت و ما موندیم.
با کمک ساره از تخت پایین اومدم و همه سوار ماشین عدنان شدیم
پسره که اسمش برسام بود
نمیخواسن بیاد ولی عدنان گفت بیا حرف بزنیم ببینیم تکلیف چیه...
وقتی رسیدیم یه راست رفتم سمت دستشویی و یه آبی به دست و صورتم زدم.
حالم یکم جا اومد...
استرس دارم و نمیدونم اون کیه و چی از من میدونه یکم از شنیدن واقعیت میترسم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت158🦋
برسام چند لحظه نگاهم کرد.
بعدم از بقیه خداحافظی کرد و رفت.
عدنان تلاش کرد نگهشون داره ولی گفتن
میرن هتل یا مسافر خونه و صبح برمیگردن...
دست و پاهام شل شده بود با کمک ساره رفتم تو اتاقم سرمو گذاشتم رو بالش.
ساره پیشونیمو بوسید و گفت.
_نگران نباش درست میشه ما هواتو داریم...
ممنونی گفتمو رفت.
با گریه خوابم برد...
_دلربااااااااااااااااااا
با ترس از خواب پریدم.
نفس نفس میزدم
بازم کابوس دیدم اما اینبار یه نفر اسممو فریاد زد..
صداش شبیه صدای برسام بود..
چرا منو صدا میزد؟؟
نگاهم به پنجره افتاد .
صبح شده بود..
لباس مناسب پوشیدم
روسریمو سرم کردمو چادری که ساره بهم داد بود و گل های نیلی رنگ داشت رو روی سرم تنظیم کردمو رفتم بیرون....
ساعت ۹صبح بود ...
عدنان نرفته بود سرکار حتما به خاطر من نرفته تا تکلیفم مشخص بشه...
با شرمندگی رفتم تو آشپزخونه...
سلام کردم.
جوابمو با خوشرویی دادن و منو شرمنده تر کردن.
گفتم
_معذرت میخوام مدام بهتون زحمت دادم و شمارو از کار و زندگی انداختم.
عدنان گفت.
_دلربا خانم شما جای خواهر من هستید هرکاری میکنم وظیفه است راحت باشید...
صبحونه مختصری خوردمو به ساره تو انجام کارا کمک کردم.
زنگ در به صدا در اومد و منو به استرس انداخت.
عدنان رفت سمت آیفون و جواب داد.
_کیه؟
بااسترس گفتم.
_اونان؟؟
گفت.
_فرهاده.
گفتم
_فرهاد؟؟؟
بعدم قفل در زد و گفت.
_بیا تو فرهاد
بعدم آیفونو گذاشت
_دلربا خانم میگه تو نمیاد با شما کار داره...
گفتم.
_باشه..
چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون..
توی حیاط بود.
_سلام.
نگام کرد و گفت
_سلام خوبی؟
گفتم
_اره چیزی شده ؟؟.
جلوتر اومد و نگام کرد.
_برای من نه ولی اتفاق های زیادی واسه تو افتاده شنیدم دیروز حالت بد شده و انگار یه کسایی رو پیدا کردی...
گفتم.
_اره خوب ولی...
گفت.
_بیا بریم دریا اونجا حرف بزنیم.
باشه ایی گفتمو رفتم داخل و چادر بیرون به همراه موبایل برداشتم و از ساره و عدنان خداحافظی کردم...
.پیاده تا دریا رفتیم گفت.
_بیا بریم زیر سایبون افتاب داغه اذیت میشی..
همراهش رفتم که دیدم یه زیر انداز پهن کرده و یه یخدون اونجاست.
کفشمو در اوردمو نشستم اونم جلوم نشست.
گفتم
_کی اینارو اوردی؟؟.
گفت
_چند دقیقه پیش.
از تو یخدون یه لیموناد گرفت سمتم و گفت
_بخور خنک شی..
تشکر کردمو ازش گرفتم.
خودشم یکی برداشت...
مشغول خوردن شدیم.
گفت
_تعریف کن
همه چیزو براش تعریف کردم.
گفت
_خوب اون دوتا نگفتن چرا خونه ی مادربزرگشون زندگی میکردی؟اصلا چرا افتادی تو اب؟
گفتم.
_نه نمیدونم درست و حسابی جوابمو ندادن حرفاشونو میپیچوندن نگرانم.
گفت.
_نگران نباش درست میشه...
گوشیم زنگ خورد.
ساره بود.
جوابش و دادم.
_جانم؟
گفت.
_کجایین؟
گفتم
_تو ساحل اتفاقی افتاده؟
گفت.
_این پسرا اومدن بعد سراغ تورو گرفتن ما گفتیم نیستی خیلی سوال کردن از دهنم در رفت گفتم با فرهاد رفتی ساحل.
اون پسره برسام اتیشی شده بود دارن میان اونجا گفتن بهت بگم حواست باشه...
گفتم
_ای بابا باشه .
هنوز قطع نکرده بودم
نگاهم افتاد به اون دوتا که از دور میومدن
گفتم
_وایی.
فرهاد گفت.
_چی شده؟؟؟
گفتم.
_اوناهاش دارن میان اینجا وخیلی عصبی ان ساره گفت از دهنش در رفت گفت پیش توام.
گفت.
_اوه پس غیرتی شدن داستان داره جالب میشه..
گفتم.
_چی؟؟فرهاد دیونه شدی؟؟الان بیان که دعوا میشه...
خندید و گفت.
_بیان اتفاقا بدم نمیاد از نزدیک ببینمشونو باهاشون آشنا بشم...
مضطرب به چهره ی ریلکس فرهاد خیره شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت157🦋
اومدم بیرون عدنان و برسام کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن.
اما من فراری بودیم.
تند تند رفتم تو آشپزخونه پیش ساره.
استرسمو که دید گفت..
_چیه دختر؟همچین زرد کردی انگار خواستگاریته...
حرفش باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم
اما سریع لبخندمو جمع کردمو گفتم.
_میترسم واقعیتو بشنونم.
صدای زنگ در بلند شد....
منو و ساره از تو آشپز خونه خارج شدیم..
عدنان رفت درو باز کرد .
برسام هم همراهش رفت...
منو ساره سوالی بهم نگاه کردیم..
در باز شد و برسام پشت بندش یه پسر جوون دیگه و بعد عدنان اومد..
پسره با دیدن من لبخند زد و گفت.
_سلام دلربا خانم وای خداروشکر که زنده ایید ما رو کشتین از ترس ....وقتی برسام زنگ زد گفت باورم نشد اومدم خودم ببینم..
تند پرید و برسامو بغل کرد و گفت.
_خدایا شکرت برسام من شیرینی میخوام...
خیلی هیجان زده شده بود و انگار کنترل خودش دست خودش نبود..
از بغل برسام که بیرون اومد تازه متوجه ساره شد و سلام کرد...
عدنان همه رو دعوت کرد بشینن.
همه که نشستن.
منو ساره کنار هم روی مبل دونفره نشستیم و محکم دست ساره رو گرفتم.
تپش قلبم بالا رفته بود...
پسره رو به من گفت
_مثل اینکه شما واقعا حافظتونو از دست دادید باز جای شکرش هست که زنده ایید....
حتما منو نمیشناسید...
من آرشم پسر عمه ی برسام.
گفتم.
_خوشبختم ولی با من چه نسبتی دارید؟چرا کسی از اعضای خانوادم نیومدن؟؟؟؟.
آرش آب دهنشو قورت داد و گفت..
_من تمام مدارک شناساییتون رو آوردم.
بلند شد و یه پوشه بهم داد.
با دقت به کاغذا نگاه کردم.
شناسناممو باز کردم.
عکس خودم بود
دلربا رستگار...
با خوندن برگه های بعدی مغزم سوت کشید
ته دلم میدونستم یه چیزایی تو گذشتم هست که دونستنش منو خوشحال نمیکنه...
من پدرومادرمو تو ۸ سالگی از دست دادم و توی تهران توی یه پرورشگاه بزرگ شدم.
اشکام سرازیر شد...
گفتم
_ظاهرا خانواده ایی ندارم پس شما کی هستید؟؟من کجا زندگی میکردم؟چطوری افتادم تو دریا؟؟؟
برسام میخواست حرفی بزنه که آرش مانعش شد و گفت.
_توضیحش سخته و نمیدونم میتونید همشو هضم کنید یا نه و طولانی هم هست. شما تو خونه ی بی بی زندگی میکردید و میکنید اونجا همیشه خونه ی شماست.
بی بی مادربزرگ منو برسامه.
خونش هم تهرانه اون پیچاره تو این مدت خیلی اذیت شد بعد ناپدید شدن شما خیلی اوضاع خراب شد. الانم فقط من و برسام از پیدا شدن شما خبر داریم چون فک میکردیم شما مردید... و الان نمیشه یهویی این خبرو بهشون داد.
گیج شده بودم من تو خونه ی مادربزرگ اینا چیکار میکردم؟؟؟؟
گفتم
_چرا من تو خونه ی مادربزرگ شما زندگی میکردم؟؟؟
لبشو با زبونش تر کرد و گفت.
_والا روم نمیشه بگم...راستش برسام...
برسام حرفشو برید و گفت.
_من سر فرصت میگم.
آرش گفت.
_اره راست میگه الان حدیث خانم و مهسا و بی بی خیلی دلشون تنگ شده فردا میریم تهران اونا رو ببینید و کم کم همه چیز درست میشه....
اخم کردمو بلند شدم
_فردا؟بریم تهران؟؟
گفت.
_خوب اره دیگه خونه ی شما
حرفشو بریدم.
_یعنی من با شما دوتا که نمیشناسم فردا برم تهران؟؟؟ببخشید ولی نمیشه...
برسام اخم کردو گفت.
_یعنی چی؟؟مگه تو اسم منو یادت نیست؟پس میشناسیم میریم خونه دیگه کمتر به این بندگان خدا زحمت بدیم...
گفتم.
_چه ربطی داره من فقط یه اسم یادم اومده همین چمیدونم تو کی هستی و چه نیتی داری اصلا معلوم نیست حرفاتون راست باشه شاید شما ها منو انداختین تو آب معلوم نیست چه اتفاقی افتاده....
صورت برسام یه جوری شد
حس کردم بغض کرده.
گفت.
_من؟دلربا منو میگی؟من تو رو انداختم تو آب؟
سرمو انداختم پایین.
گفت.
_نمیایی؟؟؟
گفتم
_نه
عدنان و ساره وارد بحث شدن
_لطفا بیشتر از این بهش فشار نیارید خوب یادش نمیاد و این رفتارا طبیعیه راحتش بزارید....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت159🦋
قیافمو که دید خندید و گفت.
_نترس دختر چیزی نمیشه...
حرفش تموم نشده بود که متوجه دوتا سایه روی شن های ساحل شدم...
برگشتمو نگاهشون کردم...
از چهره هاشون چیزی مشخص نبود و نمیتونستم حدس بزنم الان در چه وضعیت ذهنی هستن...
سلام کردم
که جفتشون جوابمو دادن.
فرهاد هم سلام کرد.
برسام خیره نگاهش کرد و جواب سلامشو داد..
اما بعد برگشت و منو نگاه کرد.
از جام بلند شدم که فرهاد هم پاشد.
گفتم
_شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟
آرش جواب داد.
_فراموش کردید تو چه موقعیتی هستیم؟
گفتم.
_نه اینو فراموش نکردم ولی نمیدونم الان باید چیکار کنیم؟؟؟
فرهاد پرید تو حرفمونو گفت.
_پس شما همون دونفر هستید؟
خوب بفرمایید نوشیدنی به تعداد هست...
آرش گفت.
_ببخشید ولی مزاحم نمیشیم.
فرهاد گفت
_مزاحم چیه بفرمایید
بعدم رو به من گفت.
_دلربا بشین.
اومدم بشینم که برسام گفت.
_نشین.
وایسادم
رو کرد به فرهاد و گفت.
_شما کی هستید؟؟؟
فرهاد لبخندی زد و گفت.
_اتفاقا منم این سوالو از شما داشتم پس بهتره بشینیم حرف بزنیم...
برسام ابرویی بالا انداخت و خیره شد تو چشمای فرهاد انگار میخواست با چشماش فرهاد رو قورت بده
گفت.
_باشه ولی اسمشو خالی صدا نزن بگو دلربا خانم.
فرهاد چشماشو باز و بسته کرد و گفت.
_اونوقت شما تعیین میکنید کی چجوری صداش کنه؟؟؟
خیلی جدی جواب داد.
_اره من تعیین میکنم مشکلی داری؟؟
فرهاد گفت.
_چرا؟
گفت.
_اونش به خودم مربوطه
بعدم رو کرد به من گفت
_دلربا من و تو باید باهم حرف بزنیم.
گفتم.
_درچه مورد؟
گفت.
_هرچیزی که باید بدونی.
گفتم
_خوب همینجا بگو.
کلافه نگاهم کرد...
اینبار نگاهشو ازم ندزدید صاف به چشمام خیره شده و نگاهش اصلا شبیه نگاهی که به فرهاد کرد نبود...
برای چند لحظه غرق دریای آبی تو چشماش شدم.
چقدر این چشما قشنگن.
ضربان قلبم رفت بالا و صورتم گُر گرفت.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو نگاهمو دزدیدم.
چرا اینجوری شدم؟
این چه حسی بود؟؟؟
با تک سرفه ی فرهاد به خودم اومدم.
گفتم.
_چی میخوای بگی بگو..
دستی به موهای خوش حالتش کشید و انگشتشو با حالت تذکر به سمتم گرفت وگفت.
_هیچی نمیگم من دیگه هیچی بهت نمیگم صبر میکنم تا یادت بیاد... انقدر اینجا میمونم تا همه چیز یادت بیاد.
دیگه علاقه ایی ندارم توضیح بدم...
از جیب شلوارش دفترچه ی بنفش رنگی به سمتم گرفت
با تعجب دفترچه رو گرفتم
صبر رو جایز ندونست و همراه آرش رفت.
متعجب به دفترچه ی توی دستم خیره شدم.
فرهاد کمی نزدیک تر شد و گفت.
_نباید بگم ولی اون عاشقته.
برگشتمو نگاهش کردم.
_چی؟؟؟
گفت
_واقعا نشنیدی؟گفتم که اون
حرفشو بریدم.
_چرا شنیدم ولی چرا این حرفو زدی؟؟
گفت.
_ما مردا خوب همو میشناسیم از حرص خوردناش و تعصبش و نگاهاش به تو خیلی راحت میشه فهمید عاشقته و یه حس مالکیت نسبت بهت داره اما تو حافظتو از دست دادی پس نمیدونم تو هم عاشقش هستی یا نه....
گیج حرفای فرهاد بودم.
حالا که دارم دقت میکنم میبینم راست میگه.
نگاهش یه جوری بود اما من رو هم به وجد اورد.
_حالا اون دفترچه رو باز کن مردم از فضولی.
باصدای فرهاد از عالم فکر و خیال بیرون اومدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت160🦋
دفترچه رو باز کردم
چندتا صفحه ی اولش
چند بیت شعر بود
و لیست خرید و یه سری تاریخ..
رسیدم به یه صفحه.
فرهاد کلشو کج کرده بود تا اونم ببینه.
بادیدن اولین خط تعجب کردم
(برسام عزیزم سلام.
نمیدونم این یادداشت به دستت میرسه یا نه ولی میخوام بنویسم اگه به دستت رسیده و الان داری میخونیش پس من دیگه زنده نیستم.
برسام جان من خیلی دوستت دارم معذرت میخوام که بهت نگفتم چقدر دوستت دارم
نمیدونم الان چه حالی داری اما بدون از اینکه باهات آشنا شدم واقعا خوشحالم.
ببخش که تو اولین دیدارمون روت نوشابه ریختم و باهات بد حرف زدم.
الان تموم اون لحظه ها جلوی چشمامه از اولین بار تا آخرین بار....
گفتن آخرین بار برام سخته اگه میدونستم آخرین باره بیشتر نگات میکردم.دلم برات تنگ میشه ازم دلخور نشو ولی مجبورم به این زندگی خاتمه بدم...
میبینی دوباره برگشتم به همون شب روی پل برای خودن خوشحالم که اون شب تو نجاتم دادی و این مدت خیلی خوب زندگی کردم ولی برای تو ناراحتم کاش اون شب میمیردمو تو بهم علاقمند نمیشدی اینجوری وضع تا اینجا ادامه پیدا نمیکرد..
اما انگار قسما اینطور بوده و کاریش نمیشه کرد نمیخوام گریه کنی پس خواهشل غصه ی منو نخور تو این مدت که پیش تو بودم بهترین روزای عمرم بودن از ممنونم
باید برم خداحافظ..)
هنگ کرده بودم
مغزم داشت منفجر میشد.
نگاهم به فرهاد افتاد رد اشک روی صورتش مشخص بود.
اما من گریم نگرفت من شوک شدم
نفسم بالا نمیاد.
تمام متن یکبار دیگه جلوی چشمام تکرار شد..
میتونستم خودمو موقع نوشتن اون نامه ببینم
توی کشتی کنار پله ها.
یک دور تمام زندگیم مثل یه نوار که روی دور تند گذاشته باشنش از جلوی چشمام رد شد...
اخرین چیزی که دیدم
برسام بود که افتاد زمین و بلند گفت
دلربا بلند نشو...
دفترچه از دستم افتاد.
محکم سرمو گرفتم.
صدای فرهادبرام گنگ شده بود.
فرهاد مرتب حالمو میپرسید..
یادمه گفت.
_صبر کن الان میام.
و شروع کرد به دویدن.
جلوی چشمام مرتب سیاه و سفید میشد.
یک دور دور خودم چرخیدم و روی شن های داغ ساحل فرود اومدم
آفتاب با بی رحمی تمام به سر و صورت من میتابید و تمام بدنم داغ شده بود....
انگار داشتم آخرین نفسای زندگیمو میکشیدم
کم کم چشمام سنگین شد و چیزی نفهمیدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت161🦋
باترس از جا پریدم.
به اطرافم نگاه کردم
بیمارستان.
برسام؟؟
برسام کجاست!؟؟
باید بهش بگم که یادم اومده..
نگاهی به سرم توی دستم انداختم.
اگه بکنمش خیلی دردم میاد...
کیسه ی آب مقطر رو از پایه ی کنار تختم جدا کردمو توی دستم گرفتم.
چادرم روی صندلی بود سرم کردمو از اتاقی که فقط من توش بودم و شبیه به قفس بود خارج شدم.
خداکنه خواب نباشه و برسام کنارم باشه..
راهرو خلوت بود.
بار سومه که اینجام پس میدونم کدوم سمتی برم..
از جلوی پرستار عبور کردم.
خداکنه گیر نده..
چند قدم رفتم
_کجا خانوم؟؟؟
بهش اهمیت ندادمو شروع کردم به دویدن.
اونم جیغ جیغ کرد و افتاد دنبالم.
نمیدونم چرا ولی انگار بهم یه جون دیگه دادن و کلی قدرت دارم.
با سرعت رفتم بیرون که دیدمش روی نیمکت پارک نشسته بود ....
بلند اسمشو صدا زدم.
_برسامممممممممم
شوک زده از جاش پرید و اطرافو نگاه کرد.
وقتی منو دید مات نگاهم کرد.
ولی من نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم
به سمتش دویدم.
چند قدمیش که رسیدم ایستادم.
به چشماش خیره شدم.
لب زد
_دلربا.
گفتم
_جانم؟
چشمام تار شده بود اشکامو پس زدم تا بهتر ببینمش.
گفت.
_یادت میاددد.....
گفتم
_اره همشو یادمه تو کجا بودی؟تو این دوماه کجا بودی اونجا چه اتفافی افتاد؟؟؟
نفس راحتی کشید و گفت.
_دیگه نمیخوام حتی بهش فکر کنم تو منو یادت نمیاد...
لبخند زدم
_خیلی زیبا بود حالا عروس خانم بیا برو رو تخت.
برگشتمو به پرستار نگاه کردم.
_من خوبم...
اومد حرفی بزنه که
صدای ارشو شنیدم.
_مشکلی نیست من پزشکم اون حالش خوبه شما بفرمایید منم الان میام کارای ترخیصشو انجام میدم...
پرستار نگاهی به من کرد و رفت.
_آقا آرش...
لبخند دلنشینی زد.
_سلام زن داداش دیگه مارو نمیزنی که؟
خندیدممم.
نگاهم به فرهاد افتاد که مظلومانه یه گوشه ایستاده بود...
گفتم.
_خوبی؟
گفت.
_اره تو خوبی منم خوبم.
برگشتیم خونه ی عدنان.
ساره فهمید من چم شده فشارش افتاد عدنانم نزاشته دست به چیزی بزنه.
دیگه وقتی رفتیم خونشون برسام گفت به خاطر این اتفاق خوب میخواد همه رو شام بده.
فرهاد نمیخواست بیاد میخواستم برم راضیش کنم ولی برسام راضیش کرد
خیلی هم باهم جور شدن نمیدونم وقتی مت بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد کلی سوال دارم که بی جواب مونده...
منتظرم امشب بگذره تا از برسام بپرسم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت162🦋
توی رستوران نشسته بودیم و منتظر سفارش بودیم.
ذهنم رفت سمت اون شبی که سام بیرون رستوران تهدیدم کرد....
صدای برسامو کنار گوشم شنیدم.
_به چی فکر میکنی خانم؟؟
نگاهش کردم
اولین بار بود کنارم مینشست
شاید دو دلیل داشت یکی دلتنگی و دیگری احساس مالکیتی که به من داشت.
گفتم.
_یاد اون شب تو دربند افتادم یادته بعد اون شب تو حیاط بیمارستان کلی سرم داد کشیدی؟؟؟
شرمنده نگاهم کرد و گفت.
_حالا من یه اشتباهیی کردم هی یادم بنداز...
گفتم.
_بدون تا اخرین روزی که زنده باشم اینو یادت میارم تازه اگه بازم کار بد کنی یادت میارم..
خندید و گفت.
_مهم نیست تو فقط باش.
گفتم
_هوی زشته حیات کجا رفته؟هی به دختر نامحرم خیره میشی؟؟؟
گفت.
_عجب؟
گفتم.
_مگه دروغ میگم ما هنوز نامحرمیم...
نفس عمیقی کشید و گفت.
_باشه محرم شدیم تلافی میکنم انقدر نگات میکنم که خسته شی...
گفتم
_اوه کی میره این همه راهو دارم یه برسام جدیدترتر میبینم...
گفت.
_جدیدترتر؟؟
گفتم.
_اره با اونی که توجنگل دیدم با اونی که روی پل نجاتم داد با اونی که باهاش زندگی کردم و حتی با اونی که برای اولین بهم گفت عاشقمه فرق داری...
غم خاصی نشست تو نگاهش سرشو انداخت پایینو گفت.
_وقتی جلوی چشمام از دستت دادم و دوماه بیخبر بودم همه میگفتن تو دیگه برنمیگردی میخوای چه رفتاری کنم؟من دارم میمیرم فقط میخوام زودتر برگردیم مال خودم شی...
بغض خاصی که تو صداش بود منو به گریه انداخت....
اصلا حواسمون نبود اون همه ادم همراه ما تو رستوران بودن.
آرش شوخ بازیش گل کرد و گفت.
_کفترای عاشق بگید مام گریه کنیم...
همین حرفش باعث شد همه بخندن.
شام رو آوردن..
آروم مشغول خوردن بودم.
اروم بهش گفتم.
_یه سوال بپرسم؟؟
گفت.
_بفرما
گفتم.
_سام چی شد؟؟
با دستمال دستشو پاک کرد و گفت.
_فعلا زندانه..
گفتم.
_واقعا؟؟تاکی میمونه اونجا؟
گفت.
_معلوم نیست حالا بعد حرف میزنیم...
آرش شده بود راوی غصه ی من و برسام و به سوالای ساره و عدنان جواب میداد.
اما فرهاد فقط گوش میداد...
بعد شام برگشتیم خونه فرهاد که رفت.
به اصرار عدنان و ساره قرار شد برسام و آرش اینجا بمونن...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت163🦋
همه خسته بودن و خوابیدم ولی من خوابم نمیومد...
ذهنم پر از سوال بود و انگار یه انرژی خاصی داشتم کلی توجام غلت زدم ولی فایده نداشت
بلند شدمو رفتم بیرون..
آرش و برسام تو یه اتاق بودن
اروم از پله ها رفتم بالا و رفتم پشت بوم.
که دیدم آرش اونجا نشسته و بیرونو نگاه میکنه.یعنی اونم خوابش نبرده..؟؟
آرش برام مثل یه برادر بود حس برادری خاصی بهش دارم.
رفتم جلوتر
_خوابتون نمیاد؟
با دیدن من جا خورد و بلند شد.
گفت
_بیدارین شما؟؟
گفتم.
_نه من خوابم این روحمه ...چه سوالیه میپرسین؟؟؟
ابرویی بالا انداخت و گفت.
_الحمدالله همون دلربا خانم همیشگی هستید..
جلوتر رفتمو لبه ی پشت بوم نشستم.
نشست.
گفتم.
_چرا نخوابیدین.؟
گفت.
_ذهنم درگیره...
گفتم
_یکم از بعد ناپدید شدم من بگید حس میکنم حرف زدن برای برسام سخته انگار یه چیزایی رو نمیتونه به من بگه ولی مطمئنم شما میدونید چیه و میتونید بگید میخوام
موبه مو از بعد پرت شدنم تو آب بدونم ...
آهییی کشید و گفت.
_برای منم گفتن یه سری چیزا سخته ولی فک میکنم حقتونه همه چیزو بدونید برسام نمیخواد چیزی بگه تا ناراحت نشید.
این دوماه خیلی دوماه بدی بود برای همه و بیشتر از همه برای برسام.
نگاهی به آسمون انداخت و ادامه داد
_من اون شب تو قایق نبودم منو برسام با کمک هادی دوست برسام که پلیس بود رد سام رو تا اون کشتی گرفتیم من و هادی یکم دیرتر رسیدیم و برسام با دوتا از پلیسای همونجا اومدن تو کشتی..
طبق چیزایی که میدونم بعد پرت شدن شما تو آب برسام پرید تو آب تا نجاتتون بده ولی هرچی گشت نتونست پیداتون کنه و حتی خودشم داشت غرق میشد که سام نجاتش داد.
گفتم
_سام؟
سرشو تکون داد و گفت.
_بعدش ما رسیدیم دریا که کشتی برگشت ساحل و برسام بیهوش بود نیروی دریایی و غواصا وآمبولانس بودن برسام که بهتر شد کنار ساحل منتظر بودیم تا غواصا پیداتون کنن برسام خیلی حالش خراب بود...
وقتی دیدم انقدر جست وجو طول کشیده حدس زدم شما غرق شدید و دور از جونتون باید منتظر جسدتون باشیم خوب تو اون شرایط این فکر طبیعی بود..
اما به برسام چیزی نگفتم میدونستم این فکر به ذهنش رسیده ولی هرگز باور نمیکنه.
خورشید طلوع کرده بود که غواصا برگشتن ولی خبری نبود یکی از غواصا جلو اومد و گفت.
(متاسفانه نتونستیم جسدشو پیدا کنیم.)
برسام عصبی یقه ی اون بیچاره رو گرفت و گفت.
(مگه رفته بودی جسدشو پیدا کنی؟؟؟من اونو زنده میخوام)
سعی کردم کنترلش کنم تا دعوا نکنه چون اون لحظه خیلی عصبی شد و باورش نشد ولی .....
سکوت کرد و هاله ایی از اشک تو چشماش جمع شد..
گفتم
_ولی چی ؟؟؟
گفت.
_برسام نمیخواد اینجاشو شما بدونید...
گفتم.
_مگه چی شده؟توروخدا بهم بگید خودتون گفتید حقمه بدونم..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
_
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت164🦋
دماغش رو بالا کشید
نفسم داشت بند میومد نمیدونم چی میخواست بگه تو اون لحظه فکرم هزاران جا رفت...
بلاخره زبون باز کرد.
_برسام داشت داد میزد که یهو شل شد.
سعی کردم نگهش دارم ولی سنگین شده بود هیچ کنترلی روی بدنش نداشت.
فک کردم شاید فشارش افتاده یا شوک شده
ولی وقتی خوابوندمش زمین
مکثی کرد و گفت.
_ضربانش قطع شده بود ایست قلبی کرده بود
قلبش دیگه نمیزد خیلی ترسیده بودم هیچوقت انقدر نترسیده بودم.
شروع کردم به ماساژ قلبی برای احیا
خداروشکر آمبولانس اونجا بود و با شوک الکتریکی تونستیم ضربان قلبشو برگردونیم..
حس کردم سرم داره گیج میره.
دستمو به سرم گرفتم...
گفتم.
_داری با من شوخی میکنی؟؟؟
سری تکون دادو گفت.
_کاش شوخی بود.
اشکام سرازیر شد باورم نمیشه
از جام بلند شدم کمی عقب رفتم.
ولی تعادلمو از دست دادمو نشستم رو زمین.
به سرعت خودشو بهم رسوند.
_دلربا خانم خوبی؟؟
گفتم.
_بعدش چی شد؟؟؟
گفت
_بگم؟؟
گفتم.
_معلومه
گفت.
_با سرعت رسوندیمش بیمارستان بردنش مراقبت های ویژه.نمیدونستم باید چیکار کنم نباید میزاشتم بی بی بفهمه چون حال اونم بد میشد...به مامانم اینا خبر دادم که برن تهران و یه جوری به بی بی خبر بدن.
برسام بیهوش بود همه میخواستن بیان ولی نمیشد واسه همین برسام رو انتقال دادیم تهران.....مهسا حالش خراب بود مدام التماسم میکرد که ببرمش جنوب.
محمد حسین و حدیث خانم هم نمیدونم چه جوری فهمیدن و خودشونو رسوندن تهران.
حال حدیث خانم هم خیلی بد شد.
سام رو همونجا تو ساحل دستگیر کردن و بعد یه مدت انتقالش دادن تهران مام ازش شکایت کردیم.
برسام دو هفته تو مراقبت های ویژه بود
تو اون دو هفته با اهواز ارتباط داشتم
هیچ اثری از شما پیدا نشد
احتمال داد جسدتون تو دریا مدفون شده و
دیگه باید تمومش کنیم بعدم یه سری از وسایلتون که تو کشتی بود رو فرستادن نمیدونستم چیکارشون کنم گذاشتمشون صندوق عقب ماشینم بمونن.
هفته ی سوم برسام رو بردیم بخش...
خیلی بی تابی میکرد.
شبا تا صبح هزیون میگفت مرتب اسم شمارو میگفتخیلی حالش بد بود.....
بابام گفت برای اینکه برسام باور کنه که شما دیگه زنده نیستید باید یه مراسم ختم بگیریم.
وضعیت قلب برسام الان خوبه ولی خیلی باید مراقبش باشیم.
وقتی مرخص شد تو اتاق خودش نرفت یه راست رفت تو اتاق شما و همونجا موند.
شبا میترسیدیم تو خواب سکته کنه یا بلایی سرش بیاد واسه همین هممون شبی چندبار بهش سرمیزدیمو منم قرصاشو بهش میدادم.
سه چهار روز بعد داشتیم کارها رو برای مراسم ختم انجام میدادیم که برسام متوجه شد و همه چیزو خراب کرد داد زد گفت
(دلربا نمرده زنده است برمیگرده بیبینه براش مراسم گرفتید ناراحت میشه.)
فکرشو نمیکردم ولی برسام خیلی عاشقتونه.
یه شب حالش خیلی بد بود خیلی گریه کرد
میگفت (خودمم فکرشو نمیکردم انقدر عاشقش باشم از وقتی جلو چشمام رفت و دیکه هیچ اثری ازش نیست فهمیدم جونم بهش بند بود)
اشکام پشت هم میریخت.... -----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت165🦋
آرش ادامه داد
_حدودا یکماه از نبودتون میگذشت...
هممون یه جوری بودیم
با برسام رفتیم زندان ملاقات سام
برسام با تمام وجودش به سام گفت که ازش متنفره میگفت کاش میکشتش تا این بلا رو سر شما نمیاورد.
بعد از اونجا گفت میخواد بره جنوب.
نمیخواستم بزارم بره
اما وقتی میخواد یه کاری رو انجام بده هیچ جوره نمیشه جلوشو گرفت...
گفتم شاید دیدن وسایلتون بتونه کمکی بهش کنه تا منصرف بشه اونا بهش نشون دادم
چادرتونو بغل گرفته بود بو میکرد هیچ وقت تو تمام عمرم برسامو انقدر داغون ندیده بودم.
شما یه یادداشت تو دفترچه برای برسام نوشته بودید بعد خوندن اون عصبی شده بود
سعی کردم آرومش کنم
محمد حسین بهش گفت تو تمام تلاشتو کردی تا تو کشتی خودتو بهش رسوندی ولی این دیگه خواست خدا بوده
اما برسام میگفت از این میسوزه که درست تو دوقدمی شما بوده و نتونسته کاری کنه...
خلاصه راه افتادیم سمت جنوب.
تمام خوزستانو گشت.
از صبح زود میزدیم بیرون اخرشب برمیگشتیم نمیتونستم تنهاش بزارم میترسیدم حالش خراب بشه.
یک هفته پیش بود که اومدیم بوشهر منم همراهش بودم ولی دقیقا دو سه شب پیش مجبور شدم برگردم تهران میخواستم برسام رو هم ببرم ولی اون نیومد.با نگرانی رفتم.
صبح همون روز بهم زنگ شد گفت
خواب شما رو دیده تو یه بازارچه ی ساحلی .
برای اینکه دلشو خوش کنم گفتم خوب بگرد ببین اونجا بازارچه ی ساحلی داره یا نه.
میدونستم امکان نداره پیداتون کنه اما نخواستم بهش بگم...
وقتی زنگ زد گفت پیداتون کرده باورم نشد بهم گفت تمام مدارکتونو بیارم.
فک میکردم دیونه شده یا یه کسی شبیه شما پیدا کرده که یه عکس از شما که تو بیمارستان بیهوش بودید برام فرستاد با یه ذوق خاصی بهم گفت (دیدی پیداش کردم؟)
باورم نمیشد انقدر خوشحال شده بودم که سجده شکر به جا آوردم
اما به کسی خبر ندادم راه افتادم سمت بوشهر
دیشب بعد دیدنتون مطمئن که شدم به بقیه خبر دادم اونا منتظرن شما برگردید...
گفتم
_کاش میمیردم همش تقصیر منه نمیخواستم اذیت بشه نمیخواستم....
گفت.
_این تقصیر شما نیست مهم اینه که کنارهم بمونید.
گفتم
_معلومه که میمونم
آرش کمی بعد رفت که بخوابه ولی من نمیتونستم بخوابم
داشتم گریه میکردم.
برسام من داغون شده
تموم اون روزایی که من فراموشش کرده بودم اون رو تخت بیمارستان بود...
_دلربا؟؟؟
با ترس برگشتم.
چهره ی خوابالو و متعجبش رو که دیدم دلم ضعف رفت دلم میخواست بپرم بغلش کنم ولی نمیشد....
نگران گفت.
_چیه دلربا چرا گریه میکنی؟جاییت درد میکنه؟؟؟آرش گفت خوابت نمیبره؟
بغضم شکست.
_برسامممممممم
جلوتر اومد
_دلربا؟چیه عزیزم؟؟
گفتم
_آرش همه چیزو بهم گفت چرا نمیخواستی من بدونم؟مگه من غریبم؟؟من نباید میدونستم چه بلایی سرت اومده؟
گفت
_بیخیال مهم نیست اصلا مهم نیست مهم تویی که کنارمی تورو خدا گریه نکن.
با گریه هق زدم.
_منو ببخش همش تقصیر منه کلی بخاطر من اذیت شدی برسام من خیلی دوستت دارم خیلیییییی خیلییییی
روی زمین زانو زدم.
اومد نزدیک و جلوم نشست.
_منم دوستت دارم خیلیم دوستت دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت166🦋
اون شب گذشت
فردای اون روز باید آماده میشدیم برگردیم تهران...
از یه طرف خیلی مشتاق بودم تا زودتر برگردم تهران و بقیه رو ببینم
از طرفی دلم واسه ساره و عدنان و اون فسقلشون که هنوز ندیدم تنگ میشد
تازه فرهادم بود.
از ساره شماره ی فرهاد رو گرفتمو بهش زنگ زدم و باهاش کنار دریا قرار گذاشتم.
آماده شدم.
برسام و آرش رفته بودن یه سری وسیله به عنوان سوغاتی بخرن.
به برسام زنگ زدم.
_جانم؟
دلم ضعف رفت
گفتم.
_من میخوام برم ساحل با فرهاد خداحافظی کنم.
گفت.
_باشه برو ...
ممنونی گفتم و تلفنو قطع کردم.
رسیدم لب ساحل.
ساعت حدودا ۶ بود.
یه گوشه نشسته بود.
_سلام
برگشت و نگام کرد.
_سلام خانم خانما ....
با فاصله ازش نشستم.
سکوت عجیبی بینمون حکم فرما شده بود
هیچکدوممون نمیخواست حرف بزنه
شاید داشتیم از واژه هایی که قرار بود به زبون بیاریم فرار میکردیم...
اما سکوت جایز نبود
بلاخره سکوتو شکستم.
_اممم میدونی که این امشب برمیگردم تهران و خوب شاید دیگه نتونیم همو ببینیم
پس لطفا حرف بزنیم ممکنه دیگه فرصتش پیش نیاد...
نفس عمیقی کشید و با اه به بیرون پرت کرد
_میدونم ولی حرف زدن برام سخته.
گفتم.
_باور کن برای منم سخته ولی ممکنه بعدا حسرت بخوریم که چرا سکوت کردیم.
نگاهم کرد که سر به زیر انداختم.
گفت.
_سه سال پیش بود همراه دختری که عاشقش بودم اومدم اینجا.نگین تمام زندگی من بود
قرار بود ازدواج کنیم کلی رویا داشتیم برای خودمون برای بچه هامون.
همه چیز خوب بود تا وقتی که دریا اونو ازم گرفت اخرین بار که دیدمش دقیقا همین جا بود.من برگشتم ولی اون نه
حتی جسدشم پیدا نشد بعد اون اتفاق دیگه نتونستم زندگی کنم بارها به فکر خودکشی افتادم ولی نتونستم اینکارو کنم.
دلم تنگ میشد.یه خونه نزدیک اینجا گرفتم
تا هر روز نزدیکش باشم.
تو این سه سال هر روز میومدم اینجا تاباهاش حرف بزنم
اوایل گریه میکردم و بلند بلند باهاش حرف میزدم
اما کم کم دیگه حرف نزدم فقط این دریا رو تماشا کردم و تماشا کردم
بعضی روزا منتظر بودم برگرده.
یه روز که اومدم با خودم عهد کردم
اگه یه دختر از این دریا زنده برگرده من دیگه نمیام اینجا و دیگه برای همیشه تمومش میکنم.
سه روز بعدش تو از دریا اومدی زنده اما چیزی یادت نبود.
وقتی خبرو شنیدم باورم نشد.
وقتی برای اولین بار دیدمت یه حسی بهم گفت خودشه همونی که باید برمیگشت برگشته.
از اون روز خیلی چیزا عوض شد
وقتی دیدم ناراحتی سعی کردم
خودمو بزارم کنار وبهت کمک کنم حالت بهتر بشه دلربا برای من یه فرشته ی نجات بود که بهم فهموند که باید به این غم پایان بدم.
تمام روزایی که اینجا باهم بودیم مدام بهایم فکر میکردم که تمومش کنم ولی صبر کردم تا سر انجام تورو ببینم و خوشحالم که عشقت اومد دنبالت ..
من حال برسامو کامل درک میکنم و اونم حال منو ولی خدا تو رو به اون برگردوند اما به من نه ولی کنارهم بودن شما دوتا منو خوشحال میکنه دلربا خواهر کوچولوی من برام دعا کن که دوباره عاشق بشم که بهش برسم
میخوام امروز اخرین روزی باشه که میام اینجا و این خونه رو میفروشم و میرم و چه خوبه که تو هم امروز میری.
اشکام صورتمو خیس کرده بودن فکرشم نمیکردم چنین دردی رو تحمل کرده باشه
نگاهم کرد و گفت.
_گریه نکن من الان خیلی خوبم سبک شدم...
اشکامو پاک کردم
_چرا زودتر نگفتی؟
گفت.
_تو هیچی از زندگیت یادت نمیومد و حالت خوب نبود با گفتن اینا حالت بدتر میشد و ذهنت درگیر تر.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت167🦋
با سختی از فرهاد و ساره و عدنان
خداحافظی کردم.
برسام فرهاد رو در آغوش کشید و چیزی کنار گوشش گفت که من نشنیدم.
بعدم با عدنان خداحافظی کرد...
برای آخرین بار برای ساره دست تکون دادم
باز خوبه شمارشو دارم.
وارد فرودگاه شدیم .
بعد از بازرسی وارد هواپیما شدیم.
آسمون شب دلگیر بود ولی نمیدونم چرا.
صندلی هامون کنار هم بود.
صندلی برسام کنار پنجره بود.
ازش خواستم تا جاشو با من عوض کنه و اونم قبول کرد.
خیره به ابرهای سیاه تو آسمون بودم.
هیجان داشتم دلم برای مهربونی های بی بی
خواهرانه های حدیث شوخی های مهسا و حرف های قشنگ محمد حسین تنگ شده.
حتی دلم برای خودم هم تنگ شده برای دلربای واقعی...
_بی چی فکر میکنی که غرق شدی؟
گفتم.
_یه سوال؟
گفت.
_بفرما
گفتم.
_اگه تا بوشهر هم میومدی و پیدام نمیکردی چیکار میکردی؟
گفت.
_اصلا دلم نمیخواست به این فکر کنم که نیستی پس انقدر میگشتم تا پیدات کنم.
گفتم.
_خوب اینجوری که نمیشه تو فرض کن من فرصت زندگیم به پایان رسیده بود و دیگه زنده نبودم وقتی فرصتم تموم بشه دیگه هر چقدرم بگردی پیدام نمیکنی...
اخم کرد،
_چرا انقدر حرف از مرگ میزنی خدا تورو تازه به من داده دیگه نگو لطفا بعدشم اگر واقعا نبودی منتظر میموندم تا بمیرم.
گفتم.
_یعنی عین فرهاد میشدی؟
گفت.
_احتمالا
گفتم.
_ولی فرهادم بعد چندسال رفت که زندگی کنه و خداروشکر که خودشو آزاد کرد ....
گفت
_میشه حال خوبمو با حرف زدن راجع به مرگت خراب نکنی؟من دعا میکنم هروقت زمانش رسید ما باهم بمیریم ....
لبخند عمیقی نشست کنج لبم.
_خوشم اومد .....
لبخند زد.
بعد از یک استقبال بی نظیر که همراه با گریه و ناله بود و یه جورایی فیلم هندی بود
تونستم برگردم به اتاقم.
روی تخت ولو شدم.
فکرم کشید سمت بقیه.
حدیث یه تازه عروس بود ولی وقتی دیدمش حسابی لاغر شده بود
محمد حسین میگفت مدام به خاطرت گریه میکرده.
مهسا هم رنگ و روش پریده بود.
بی بی پیر تر شده بود...
آرام و عمه و شوهرش هم اونجا بودن.
خدایا شکرت که این همه ادم وجود دارن که من براشون مهم هستم...
خصوصا برسام که قلبش برای من ایستاد
خدایا ممنون که هنوز سالمه و کنارم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت168🦋
یک هفته بعدش
مشغول کارای عقد بودیم.
امروز جواب آزمایش ازدواجمون اومده.
باهم رفتیم جوابو بگیریم بعدم بریم خرید حلقه.
رفتیم تو برسام اسم گفت و خانمه رفت تا جوابو بیاره.
یکم استرس داشتم.
با صدای زن به خودم اومدم.
_بفرمایید اینم جواب آزمایشتون خوب راستش به نظرم بهتره برید پیش دکتر
متعجب گفتم
_دکتر؟؟
گفت.
_بله.
برسام گفت.
_برای چی اتفاقی افتاده؟؟
گفت
_اتفاقی خاصی نیست نگران نباشید دکتر طبقه ی بالاست برید جواب رو بهش نشون بدید هرچی هست بهتون توضیح میده
انگار استرسم بی دلیل نبود.
باهم رفتیم طبقه ی بالا برسام در زد و وارد شدیم.
منشی پشت میزش نشسته بود
گفت کسی داخله باید صبر کنیم.
یه ربعی طول کشید و من ته دلم حسابی خالی شده بود زیر لب صلوات میفرستادم.
صدای برسام رو شنیدم.
_چیه خانم؟
گفتم
_نگرانم.
لبخند شیرین و خاصی زد و گفت.
_نگران نباش کوهم نمیتونه مارو جدا کنه.
لبخند به لبام اومد.
دختر و پسر جوونی از اتاق خارج شدن و انگار خیلی ناراحت بودن.
دوباره ترس اومد سراغم نمیدونستم چی شده.
منشی اشاره کرد بریم داخل.
رفتیم خانم دکتری پشت میز نشسته بود.
با دیدن ما لبخند زد و سلام کرد.
منو برسام هم جوابشو دادیم
برگه ی آزمایش رو روی میزش گذاشتم گفتم.
_خانم دکتر پایین به ما گفتن بیایم اینجا.
سری تکون دادو برگه آزمایش رو نگاه کرد.
بعدم نگاهیی به ما دوتا کرد.
گفت.
_نسبت فامیلی دارید؟؟.
گفتم.
_نه.
گفت
_خوب اگه بخوام درست و واضح بگم....
مکثی کرد.
آب دهنمو با ترس قورت دادم
کاش به برسام محرم بودمو دستشو محکم میگرفتم.
گفت.
_شما جفتتون سالم هستید ولی...
ایییی اون ولی چیه ؟خوب بگید....
برسام بی طاقت گفت
_خانم دکتر میشه واضح بگید مشکل چیه؟ما اینجوری داریم نگران میشیم.
نگاهی به برسام و بعد به من انداخت رو به برسام گفت
_چقدر دوستش داری؟
برسام آب دهنشو قورت داد و خجالت زده گفت.
_بیشتر از خودم .
رو به من گفت.
_چقدر دوستش داری؟.
گفتم
_همه ی زندگیمه.
سری تکون داد و گفت.
_چقدر بچه دوست دارین؟
برسام گفت.
_خیلی.
نگاه به من کرد.
_شما چی؟؟
گفتم.
_منم خیلی.
اهی کشید و گفت.
_شما جفتتون سالم هستید ولی اگه با هم ازدواج کنید نمیتونید بچه دار بشید...
حسابی جا خوردم
چی داشت میگفت؟؟
برسام گفت.
_منظورتون چیه که نمیتونیم بچه دار بشیم مگه نگفتین جفتمون سالم هستیم.؟
به دهن دکتر چشم دوختم.
گفت
_بله سالم هستید ولی شما باهم نمیتونید
بچه دار بشید اگه هر کدومتون با فرد
دیگه ایی ازدواج کنید قطعا میتونید بچه دار بشید....
صداها برام گنگ شده بود.
دکتر گفت.
_دیگه انتخاب اینکه ازدواج کنید یا نه با خودتونه ببینید چی براتون تو اولویته..
من اصلا تو این دنیا نبودم نفهمیدم چه جوری از اونجا خارج شدیم.
چشم باز کردم دیدم تو خیابونم.
برسام با بطری آبی بهم نزدیک شد.
قیافه ی اونم درهم بود.
بطری رو ازش گرفتم و مقداری از آب خوردم.
برسام گفت.
_ببین دلربا تو همه ی جون منی اگه به من باشه دوست دارم تا ابد کنار من باشی ولی خوب نظر توهم مهمه پس از من خجالت نکش و نگران من نباش اگه مشکلی داری بگو اشکالی نداره تمومش میکنیم..
چشماش قرمز شده بود.
لعنتی تو به خاطر من ایست قلبی کردی واقعا برات راحته این حرفا رو بهم بزنی؟؟
دید حرفی نمیزنم باشه ی آرومی گفت و دور شد....
حرصم گرفت دوست داشتم عصبی بشه و بگه دلربا تو مال منی و حق نداری بری ولی ساکت داره میره دیگه خوب میدونم بدون من نمیتونه زندگی کنه ولی منم نمیتونم
بلند صداش زدم.
_برسامممم
ایستاد ولی برنگشت.
فاصله ایی که بینمون بود رو با قدم های بلند طی کردم رسیدم پشتش.
هنوز پشتش به من بود.
گفتم
_کجا میری؟
گفت.
_میرم که راحت باشی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت169🦋
دوباره راه افتاد...
بلند داد زدم.
_اون شب تو دریا بعد نوشتن اون نامه میخواستم خودمو پرت کنم تو دریا تا فقط مال تو باشم از همه چی نا امید شده بودم یهو تو اون همه تاریکی صداتو شنیدم تو صدام زدی اولش فکر کردم اون صدا تو ذهنمه ولی وقتی برگشتم و دیدمت یه جون دوباره گرفتم
با خودم گفتم دلربا چقدر خدا دوستت داره که این مرد و گذاشته تو زندگیت که تا اینجا بخاطرت اومده و ولت نمیکنه....
حالا که همه چیز خوبه میخوای بری؟؟؟
من نمیتونم بدون تو زندگی کنم
بدون تو کجا برم؟مگه میتونم به کسی غیر از تو فکر کنم؟
وایساده بود.
گفتم
_برگرد.
برنگشت.
رفتم رو بروش وایسادم که دهنم باز موند.
تمام صورتش از اشک خیس شده بود.
گفت
_از وقتی افتادی تو دریا دل نازک شدم دیگه طاقت ندارم زود میزنم زیر گریه دست خودم نیست.
گفتم
_اشکالی نداره گاهی وقتا گریه لازمه اما منو رها نکن باشه؟
گفت
_پس بچه؟؟
گفتم
_تو منو بیشتر دوست داری یا بچه؟
گفت.
_درسته بچه خیلی مهمه ولی شریک زندگیم مهم تره
گفتم
_خیلی خوب منم همین طور پس بریم حلقه بخریم خدا بزرگه نگران بعدش نباش ما خدارو داریم...
لبخند زد.
گفتم
_اشکاتو پاک کن مرد
اشکاشو پاک کرد و راهی خرید شدیم..
****
عاقد برای بار سوم اجازه خواست.
قرآنو بستمو زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم.
_با اجازه ی اقا امام زمان و تمام بزرگای حاضر تو جمع بله.
صدای صلواتا بلند شد.
بعدم برسام بله رو داد و
خطبه ی عقد بین ما جاری شد.
حقله ی تک نگینی نقره ایی که برام خریده بود رو دستم کرد و منم حلقه اشو دستش کردم.
حس لمس دستاش بهترین حس زندگی بود.
مهرم شد ۱۴ سکه ی طلا و ۱۴ شاخه گل نرگس قرار شد من و برسام پیش بی بی زندگی کنیم که بی بی تنها نباشه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
📝
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت170🦋
2 سال بعد....
برسام بلند گفت.
_دلربا زود باش دیگه بریم دیر شددد....
در حالی چادرمو روی سرم تنظیم میکردم بلند گفتم
_باشه دیگه اومدم کمتر غر بزن برو ماشینو روشن کن من میام.
کیفمو برداشتم و همه چیز رو چک کردم.
نمیدونم اول صبحی منو کجا میخواد ببره هرچی پرسیدم گفته سوپرایزه..
سوار ماشین شدم
دست به سینه نگاهم میکرد.
گفتم
_چیه عزیزم؟
چشماشو ریز کرده بود.
گفتم
_اخی خوب من میرم خونه.
اومدم درو باز کنم که دستمو گرفت
_کجا دیونه
گفتم
_پس الکی واسه من قیافه نگیر راه بیوفت.
راه افتاد و گفت
_تو که آرایش نمیکنی کار خاصی هم نداری یه لباس پوشیدن که کاری نداره...
گفتم
_ببخشید هنوز منو نشناختی نه؟من یکسال قبل ازدواج تو خونت بودم دوسالم که رسما زنتم هنوز نمیدونی وقتی صبح زود منو بیدار میکنی من ویندوزم بالا نمیاد؟
خندید و گفت
_نه والا تو خیلی عجیب غریبی.
سری تکون دادم.
گفت.
_میدونی چیه؟همون شبی که آوردمت خونه باید فکرشو میکردم که تهش زن خودم میشیو نمیتونم از دستت خلاص شم..
گفتم.
_خیلی پروییی برسام کی بود به خاطر من ایست قلبی کرد؟کی بود همه جا رو دنبالم گشت؟؟من که حافظمو از دست داده بودم خودت دنبالم گشتی.
گفت.
_گشتم چون تو تمام وجودمی ادمم نمیتونه از وجود خودش خلاص بشه دیگه...
ابرویی بالا انداخت.
به بیرون نگاه کردم...
حدیث و محمد حسین یه دختر ۱ ساله دارن به اسم حسنا.
آرش و مهسا هم هنوز بچه دار نشدن.
جفتشون لنگه ی همن دوتا خل و دیونه افتادن کنار هم دو دقیقه پیششون باشی از خنده میترکی...
سام یکساله که رفته آلمان زندگی کنه کلا خبری از خانواده ی برسام نداریم
آرام هم سه ماهه نامزد کرده.
گفتم
_کجا میریم؟
گفت.
_صبور باش.
گفتم.
_خو مردم از فضولی.
گفت.
_فضولو میبرن جهنم.
سری تکون دادم.
گفتم
_برساممممممممممم!
گفت.
_جوووونممممم؟
گفتم
_اولین بار که منو دیدی چه حسی بهم داشتی؟؟من که ازت بدم میومد البته نمیتونستم انکار کنم که خیلی خوشگلی.
خندید و گفت.
_اولین بار....!؟
گفتم
_اوهوم.
گفت.
_ ظاهرا شبیه خیلی از دخترای بی حجابی بودی که دیده بودم اما همش میگفتم خیلب حیفه که با خودت اینکارو میکنی اولین بار واقعا حسی نداشتم حتی بدم هم نمیومد.
اما بار دوم که دیدمت اونم تو اون شرایط واقعا جا خوردم فکرشم نمیکردم دوباره ببینمت....
گفتم.
_اره خوب منم حسابی شوکه شدم خصوصا وقتی دیدم تو دوتایی....
خندید.
گفتم.
_بارها و بارها تو ذهنم از اولین بار تا خود الان رو مرور کردم و هر لحظه اش برام متحیر کننده بوده و هست یه جورایی مدل آشناییمون عجیب بود
گفت.
_کار خداست دیگه..
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت آخر🦋
ماشین توقف کرد گفت.
_پیاده شو.
پیاده شدم تو خیابون بودیم گفتم.
_جریان چیه؟؟
گفت
_اونجا رو نگاه کن.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم
شیرخوارگاه؟؟؟؟
متعجب گفتم.
_برسامممم؟
لبخند زد.
گفتم
_واقعا؟؟؟؟
گفت.
_اره چرا که نه ما که خودمون بچه دار نمیشیم بیا یه بچه رو پدر مادر دار کنیم...
اشک تو چشمام حلقه زد بغلش کردمو گفتم..
_خیلی دوستت دارم.
گفت.
_من بیشتر.
دست تو دست هم وارد شیرخوارگاه شدیم
از شدت ذوق دست برسام رو فشار میدادم.
همراه مسئول اونجا رفتیم بچه هارو ببینیم.
گفتم.
_خیلی بچه اینجاست خواستم برم بغلشون کنم جلومو بگیر خب؟
گفت.
_باشه آروم باش میدونستم انقدر خوشحال میشی زودتر میومدیم.
خندیدم.
وارد اتاقی شدیم واییی خدایا همشون ناز بودن نمیدونستم برم سمت کدومشون داشتم دور میزدم که چادرم به یکی از تخت ها گیر کرد اومدم جداش کنم که نگاهم به تخت افتاد دوتا بچه کوچولو که انگار یکماهه بودن رو تخت بودن.
گفتم
_اینا دوقلوئن؟؟
خانومه جلو اومد برسام کنارم ایستاد.
گفت
_بله یه دختر و پسر هستن بیست روزشونه مادرشون تو بیمارستان فوت کرد پدرشونم بچه ها رو تو بیمارستان رها کرد یه نامه نوشته بود که هیچ کسو نداره از بچه ها نگهداری کنه پولم نداره خرج بیمارستانو بده.
چشمام پر از اشک شد بچه های بیچاره حتی مادرشونو ندیدن فکری تو سرم جرقه زد.
گفتم.
_برسام اینا رو ببریم؟
گفت.
_اینا؟
گفتم
_اره دیگه نگاه خواهر و برادرن اینارو نمیشه تکی برداشت نباید جدا بشن بیا جفتشونو ببریم.
نگاهی بهشون انداخت و گفت.
_خیلی نازن اره اینجوری بهتره جفتمون جور میشه.
بعد از یکماه کارهای اداری و قانونی بلاخره اون دوتا فسقل رو به عنوان بچه هامون بردیم خونه.
اسم پسرمونو برسام انتخاب کرد و گذاشت حامد و منم اسم دخترمونو گذاشتم حلما
جالبه که حامد و حلما رنگ موهاشون مثل موهای من طلائیه
با وجود حامد و حلما زندگی منو برسام قشنگ تر از قبل شد اصلا یادمون رفت که اون دوتا بچه های واقعی ما نیستن ما عاشقشون شدیم و به لطف خدا لایق نگهداری از این دو فرشته شدیم....
(عشق پایانی بی انتهاست)
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه