eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
136 دنبال‌کننده
816 عکس
602 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت8🦋 در اتاق یهو باز شد اخمی کردمو گفتم. _کوفت اول یه در بزن شاید در وضع مناسبی نباشم. دیدم خشکش زده . گفتم _چرا عین حیونایی که تاکسی درمیشون میکنن خشکت زده؟ لبخندی زد و گفت. _حیف که پول لازمم وگرنه مال خودم میشدی. دهنم عین اسب ابی باز موند. نفهم. گفت . _سایز پات چیه؟ گفتم. _اوووم ۳۷ گفت. _حیف کفش ها ۳۸ ولی شاید اندازت بشن. چند جفت کفش انداخت جلوم. نگاهی بهشون کردم. فقط دوتاش به پام میخوردن یه سفید یه مشکی که خوب مشکی رو انتخاب کردم چون مانتویی که برام اورده بود روی لباس بپوشم مشکی بود. گفت. _راه بیوفت بریم مادمازل. گفتم _منو کجا میبری؟ گفت. _یه جای خوب دنبالش راه افتادم وایسا ببینم اصلا چرا دارم دنبالش میرم؟ چون اگه نری میزنه لهت میکنه. قانع شدم. در عقب ماشینو باز کرد و منم نشستم که با چشم بندی چشمامو بست بعدم دستامو بستو گفت _بخواب رو صندلی تا وقتی هم نگفتم بلند نشو. این چی گفت؟ گفتم _چرا اینجوری میکنی مگه چیه که باید بخوابم.؟ گفت. _فضولیش به تو نیومده. بازومو گرفت و منو خوابوند رو صندلی. نمیدونم چقدر رفت که بلاخره ماشین ایستاد. از اون وضعیت خسته شده بودم و ترسم هم زیادتر شده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم عین یه گنجیشک میزد. درماشینو باز کرد و گفت. _بیا بیرون. به زور پیاده شدم گفت _ راه بیوفت. گفتم _من که نمیتونم ببینم دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند. داشتم سکته میکردم. گفت. _جلوت پنج تا پله است. اروم پله هارو رفتم بالا حس کردم دری رو باز کرد. رفتیم تو که گفت وایسا. صداش اومد.. _بیا ببین چی اوردم برات. بعدم چشمای منو باز کرد. با دیدن فرد رو به روم هنگ کردم این همون پسر چشم آبیه است همون که تو شمال دیدیمش. نکه چشماش خوشگل بود هنوز یادم مونده خاک برسم چرا منو اورده اینجا؟ چون روش نوشابه ریختی و اونم میخواد بدبختت کنه. نگاهیی بهش انداختم تیپش با اون روز خیلی فرق میکرد اصلا یه مدل دیگه شده بود. عوضی پس تظاهر میکنه مذهبیه. با دیدنم لبخند زدو رو به اون گفت. _نه خوشم اومد کارتو درست انجام دادی مرد خندید و گفت . _ممنون اقا. گفت _بیماری خاصی که نداره؟ مرد نگاهی بهم انداختو گفت . _خیالت راحت -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت9🦋 حالا من موندم اون. حالا چه غلطی کنم؟ هیچی فاتحه ات خونده است بسم الله الرحمن الرحیم الحمدو الله رب العالمین الرحمن الرحیم ععع بسه دیگه الان وقت فاتحه خوندن نیست دنبال راه باش. گفتم _چرا منو اوردی اینجا؟ نگاهی بهم انداخت حس کردم چشماش یکم تیر تر شده. گفت. _اسمت چیه‌؟ گفتم _دلربا. گفت. _بهت میاد دلربای من. هنگ نگاهش کردم. طناب دستمو برید. گفت. _مانتوت رو دربیار. سکته ناقصو زدم مانتومو چیکار داره؟ رفتم عقب اومد جلو. رفتم عقب تر بازم اومد. رفتم عقب که خوردم به دیوار. داشت نزدیکم میشد که نگاهم به پله هایی خورد که میرفت طبقه ی بالا لعنتی خونه نیست که قصره. فرار کردم سمت پله ها چندبار نزدیک بود بیوفتم. اونم دنبالم بود. رسیدم بالا چندتا در بود. یکی از درارو باز کردم تا برم توشو قایم شم.. رفتم تو و دروربستم. واووو اینجا که خودش عین یه خونه است یعنی چی یه اتاق چرا باید انقدر بزرگ باشه.؟ زد به درو گفت. _باز کن درو. گفتم _ نه گفت _باشه خودت خواستی. وایی چه زوری داره میزی رو کنار در دیدم کشوندمشو جلوی در گذاشتم. حالا چه گلی به سرم بگیرم.؟؟؟؟ نگاهم به ساعت رو دیوار افتاد ساعت ۵ غروب بود پس هوا داره کم کم تاریک میشه. دیگه صدایی ازش نیومد یعنی بیخیال شده؟ اره به همین خیال باش کلی پول بابت تو به اون یارو داده بعد بیخیالت بشه . لعنتی پنجرشم باز نمیشه شیشه اش هم نشکنه. چند لحظه بعد دوباره زد به در وایی داره میاد توووووو.!!! گفتم _توروخدا بزار برم. گفت. _عمرا. نصف در باز شد!!!! واییییی داره میاد. به زور خودشو رد کرد و اومد تو ومیزو از جلو ی در برداشت. ترسیده نگاهش کردم عصبی اومد سمتم و سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید و نشستم رو زمین. اشکم در اومد. صورتم داغ شده بود و گز گز میکرد. گفت _تو برده ی منی دفعه ی اخرت باشه که از دستوراتم سرپیچی میکنی. با شنیدن حرفاش روح از تنم جدا شد. چی داشت میگفت؟. زدم زیر گریه. دستمو گرفت و منو کشوند. سعی کردم مقاومت کنم ولی گفت. _بلند نشی اونور صورتتم قرمز میشه. مجبوری بلند شدم و منو به زور از اون اتاق بیرون کشوند. شالمو برداشت و پرت کرد رو زمین. رفت ته راهرو در اتاقی رو باز کرد و هلم داد داخل وخودشم اومد تو درو بست. اشکام بی اختیار میریختن گفتم _توروخدا بزار برم معذرت میخوام بزار برم من فقط یه نوشابه ریختم روت. متعجب گفت _داری هزیون میگی؟نکنه خل شدی؟ اومدم حرفی بزنم که اومد سمتمو مانتوی توی تنمو جر داد.!!!!!! حالا فقط لباس مجلسی تنم بود بدون شال و مانتو.کل بدنمو از نظر گذروند مچ دستمو محکم گرفته بود. با لبخند نگاهم کرد و گونمو نوازش کرد. بازم اشک ریختم گفتم _توروخدا بزار برم. هق هقم بلند شد. انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و با لبم بازی کرد و گفت. _هیشش کوچولو گریه نکن اگه دختر خوبی باشی شب خوبی میشه. ترس تمام وجودمو گرفت خودمو عقب کشیدم تا به لبم دست نزنه. باید فرار کنم. زدم تو پاش ولی فایدن نداشت عصبی گفت. _وحشی بازی درنیار. نگاهم به یه در افتاد که باز بود و انگار اونجا یه بالکن کوچیک بود که نرده نیم دایره شکل داشت. باید بپرم . -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت10🦋 گفتم _برو به درک دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اون در که از پشت بغلم کرد و زورش زیاد بود. شروع کردم به بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن. گفت. _داری اعصابمو خورد میکنی میخوای با کمربند تنبیه ات کنم یا با چوب ؟ یه گاز کوچیک از لاله ی گوشم گرفت و بعدم همونجا رو بوسید لرزیدم. گفت. _شایدم با چاقو؟مثلا زبونتو ببرم تا دیگه جیغ نکشی یا پاهاتو قطع کنم دیگه فرار نکنی؟ اشکام همین جور پشت هم میریختن. دید حرکت نمیکنم همونجور که منو بغل ورده بود به سمت تخت حرکت کرد و گفت _انگار فهمیدی باید بچه ی خوبی باشی خوبه دلربای من! جوری اسممو میگفت که حالم از اسمم بهم خورد. تمام تنم میلرزید. نباید این اتفاق بیوفته شروع کردم به جیغ کشیدنو بالا و پایین پریدن شاید خسته بشه و ولم کنه. تو همین بین صدای بلند برخورد در با دیوار اومد و بعد صدای دادی که گفت. _چه خبره اینجا؟ جفتمون ساکت شدیم و اون برگشت سمت در و منو رها کرد منم نگاهم به در افتاد. دهنم اندازه غار باز موند. این چرا اونه؟ این اونه؟یه اون اینه؟ نگاهش به من افتاد که تعجب کرد ولی سریع نگاهشو از من گرفت و اونو نگاه کرد. چرا اینا دوتان؟ با دقت نگاهش کردم این تیپش بیشتر شبیه اونیه که تو جنگل بود. پس دوقلو ان؟ اها باهم همدستن.این گفت _تو واسه چی اومدی اینجا؟ اون یکی گفت. _مهم نیست من چرا اومدم مهم اینکه که تو داری اینجا چه غلطی میکنی؟ بعدم بدون نگاه کردن به من گفت. _شما اینجا چیکار میکنید؟ گفتم _خودتو نزن به اون راه یعنی نمیدونی؟ گفت. -نه من خبر ندارم . گفتم. _ببین من اشتباه کردم خوب ببخشید روت نوشابه ریختم برای جبران بیا توهم روی من نوشابه بریز فقط بزار برم . سری تکون دادو گفت.. _خانم من که باشما کاری ندارم.شما چه جوری اومدین اینجا؟ گفتم . _دیشب یه نفر منو دزدید چند ساعت پیشم اوردم اینجا و کلی پول گرفت رفت. سری تکون دادو گفت.. _سام بزار این دختر بره. این پوزخندی زدو گفت. _به تو ربطی نداره برو پی کارت. گفت. _مسخره بازی درنیار دختر مردمو ول کن بره این کاری که داری میکنی گناهه داری خودتو به دردسر میندازی گفت. _ برو پی کارت این مال منه خریدمش براش کلی پول دادم تو به گناه های من کار نداشته باش حاج اقا جفتشون عصبی بودن. خیلی شبیه هم هستن خیلییییی اصلا باورم نمیشه دونفر انقدر به هم شبیه باشن. این یکی که فهمیدم اسمش سامه گفت. _یا با زبون خوش میری یا بد میبینی. گفت. _نمیرم میخوای چیکار کنی؟ و بعد باهم بحثشون شد.. از فرصت استفاده کردمو یواش از اتاق زدم بیرون. شالمو که تو راهرو بود برداشتمو گذاشتم سرمو سریع رفتم بیرون. هوا تقریبا تاریک شده بود. از اون قصر رفتم بیرون که رسیدم به یه کوچه. چه کوچه ایی خلوت خلوت پر از خونه های لوکس. حالا کدوم وری برم؟ رفتم سمت چپ. تقریبا از اون خونه ی لعنتی دور شده بودم. بااین لباس و کفش دویدن واقعا سخته پس تند تند راه رفتم. رسیدم سر کوچه که چندتا پسر دیدم که جلوی یه ماشین گرون قیمت ایستاده بودن و دوتا سگ کوچولو و پشمالو همراهشون بود و داشتن میخندیدن چشمشون که به من افتاد به سمتم اومدن. یکیشون گفت. _واووو خوشگله اینجا چیکار میکنی؟ اهمیت ندادم که یکی دیگشون گفت _بیا بریم امشب اینجا پارتیه خیلی حال میده بیا من دوست دختر ندارم دوست دخترم شو. عقب رفتم که گفت. _بچه ها نزارین عروسک من در بره ممکنه گم بشه. واییییییی شروع کردم به دویدن باید برگردم سمت اون خونه. تمام راهو برگشتم نفس نفس میزدم. که یهو خوردم زمین. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
امروز رفتم باز پیش پلیس مترو ( قبلا به پلیسای اون ایستگاه نامه داده بودم) ایشون برگشت گفت قبلا هم دادی؟ دست خطت اشناس😂 منم خندیدم گفتم بله ولی به همکار هاتون داده بودم😂 ایشون گفتن میدونم . همکارم گذاشته زیر شیشه میزش برای یادگاری🤩 بعد خود ایشون داشتن یادگاری می نوشتن که ماموریت براشون پیش اومد و نامشون نصفه موند... گفتند که اگر باز از اونجا رد شدم ، بدم بهشون کامل کنند😄
توی تقویم‌ها نوشتند که ١٣ آبان روز دانش‌آموزه😁 روز پسرها و دخترهای لیوان کشویی بدست دم آبخوری🥛 روز اونایی که تو حیاط صف بستند ، با چشم‌های پرازخواب نرمش کردند و سخنرانی‌های مدیرها رو گوش دادند😴🥲 روز آقا/خانم اجازه؟!🙋🏻‍♀🙋🏻‍♂ روز اگه چیز خنده‌داری هست بگید ما هم بخندیم🤨😂 روز درس‌خوندن‌های شب امتحان و شب‌بیداری و شمردن مکرر صفحات باقی‌مانده😩 روز سرودهای دانش‌آموزی ...🎶🎵 مبارک 🎊📚👨🏻‍🎓📚👩🏻‍🎓🎊 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
به آیندگان بگو که شبِ ما چقدر شب بود و روز و روزگارِ ما چطور مُرد و پیکر رویا باخته‌ی ما در کدام درّه یا پستو پرت شد، رها شد، لگد شد. ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرسـد منـتـقـم خـون خدا بـســم الله🍃 هرکـه دارد هـوس کرببلا بـســم الله🍃 بـعد قـد قامـت مهـدی چه نـمازی بـشـود🍃 دل و دلـدار عجـب راز و نـیـازی بشـود🍃 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
یادگاری از پلیس نیرو انتظامی🤗
1_1791087376.mp3
6.83M
یار دبستانی من😍😌 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『💙🦋』 بیا ای ماه من 🌙 چراغ راه من 🕯 بیا ای اخرین مقصود🚶🏻‍♀.... بیا یابن الحسن 🌼 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
『🌥✨』 ° ° بار هجرانِ تُو ، بَر دوش گران است هنوز ؛ چشم نَرگس ، بھ شقایق نگران است هَنوز...!! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت11🦋 حس کردم فردی جلومه. سرمو بلند کردم که دیدمش خودش بود. صدای دویدن اون چند نفر اومد. برگشتم که دیدمشون وایسادن. این پسره بدون نگاه کردن بهم از کنارم رد شد و رو به اون پسرا گفت _مشکلی پیش اومده؟ اروم از جام بلند شدم. یکیشون گفت. _نه تو برو پی کارت مسئله خانوادگیه. پوزخندی زدو گفت. _چه خانواده ی جالبی ۶ تا پسر با یه دختر؟اونوقت نسبتتون چیه؟ پسره عصبی اومد سمت ما که دوستش دستشو کشید و گفت. _ول کن بریم تا سرو کله ی پلیس نیومده. اونا رفتن . داشتم نفس نفس میزدم. برگشت سمتم ولی نگام نکرد کتشو به طرفم گرفت. گفت. _اینو بپوشید. گفتم. _نمیخوام. گفت. _لباستون مناسب نیست اینو بپوشید. نگاهی به لباسم انداختم دستای سفیدم از زیر تور کاملا مشخص بود و یقه ی لباس هم خیلی باز بود. کتو گرفتمو پوشیدم. گفت. _بابت رفتار برادرم واقعا معذرت میخوان و واقعا من بهش نگفتم اینکارو کنه اون حتی نمیدونه ما همو دیده بودیم. گفتم _باشه ممنون گفت . _میرسونمتون خونتون حتما خانوادتون نگران شدن. گفتم _باید برم خوابگاه خونم تهران نیست و خودم میرم. گفت _باشه ولی میبرمتون خوب نیست با این وضع این موقع شب تنها باشید. دیگه جون فک زدن نداشتم دنبالش راه افتادم. سوار یه مزدا مشکی شد منم رفتمو جلو نشستم. ادرسو بهش گفتمو اونم حرکت کرد موندم الان به خانم صفایی چی بگم از دیشب نبودم. نگاهش کردم باورم نمیشه اینا خیلی شبیه ان. صورت بی نقص چشمای آبی موهای خرمایی دماغ خوب و ته ریش... صورت جذاب و مردونه ایی داره..... همین جور بهش خیره شده بودم. خوشگله ها! خوب باشه به تو چه؟مبارک صاحابش اینا به درد تو نمیخورن خصوصا اون داداش عوضیش. وایییی نگو یادش افتادم تنم لرزید. صدای سرفه اش بلند شد برگشت نکام کردو گفت. _ببخشید حرفی دارین؟چیزی میخوایین؟ گفتم. _نه چطور؟ گفت _اخه ده دقیقه است به من خیره شدید. اوووه سوتی دادم شدید. بیخیال گفتم. _شما دوتا خیلی به هم شبیه هستین. لبخندی زد و گفت _همه همینو میگن فکر میکنن دوقلوییم و همیشه مارو اشتباه میگیرن. اوه چه خوشگل میخنده. گفتم _مگه دوقلو نیستین؟ گفت . _نه اون دوسال از من بزرگتره. متعجب گفتم _شوخی میکنی؟دست انداختی منو مگه میشه دوقلو نباشید ولی انقدر شبیه باشید؟ گفت . _نه جدی میگم واقعا دوقلو نیستیم. سری تکون دادمو سرمو گذاشتم رو شیشه و چشمام گرم شد ولی قار و قور شکمم نزاشت بخوابم. ماشین ایستاد. گفت. _رسیدیم. جلوی خوابگاه بودیم تشکر کردمو پیاده شدم. وایییی الان چی بگم به اونا. رفتم سمت درو زنگو زدم. برگشتم هنوز نرفته بود داشت با گوشیش ور میرفت حتما داره به نامزدش پیام میده از این دختر چادریا. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت12🦋 صدای خانم بهرامی به گوشم خورد. _بله؟ گفتم. _منم خانم بهرامی دلربا. گفت. _تویی وایسا. گفتم _باز کنید. گفت _صبر کن. چند لحظه بعد درباز شد خانم صفایی و بهرامی با چهره های درهم جلوی در ظاهر شدن انگار خیلی شکارن گفتم . _سلام بابت نبودم بهتون توضیح میدم من.... صفایی حرفمو قطع کردو گفت. _بسته نمیخوام دروغاتو بشنوم خانم رستگار . بعدم چمدونم و ساکو کیف و کلا هرچی مال من بود و پرت کرد بیرون. مات بهشون خیره شدم. گفتم. _خانم صفایی چرا اینجوری میکنی،؟ صدای باز شدن در ماشین اومد. برگشتم که دیدم پسره از ماشین پیاده شدو با تعجب مارو نگاه کرد.. صدای صفایی منو از نگاه کردن به اون وا داشت _دیگه بسته جمع کن از اینجا برو دیگه حق نداری اینجا بمونی . گفتم.. _اخه چرا؟مگه من چیکار کردم.؟ عصبی داد زد. _بگو چیکار نکردی؟دیگه از دست تو کارات خسته شدم از سر و وضعت از بی نظمی هات از از دیشب تا حالا هم معلوم نیست کدوم گوری بودی وبا چند نفر بودی.!از لباسات مشخصه اشکم داشت درمیومد داشت بهم تهمت میزد. با بغض گفتم _داری اشتباه میکنی من! گفت _خوبه خوبه مظلوم بازی درنیار میدونی امروز چی تو وسایلت پیدا کردم؟ گفتم _چی؟ گفت _مواد با تعجب گفت . _مواد؟موادچیه؟ خنده ی عصبی کردو گفت _کمتر خودتو به اون راه بزن همون موادایی که به بچه های خوابگاه میفروختی شیلا دیده تو مواد دادی دست بچه ها تو وسایلت هم مواد بود هم کلی پول با حیرت نگاهش کردم دیگه داشت اشکم درمیومد و کنترلش واقعا سخت بود. نگاهم به ساختمون افتاد بچه ها کله هاشونو از پنجره ها انداخته بودن بیرون. ابروم رفت. گفتم _من مواد ندادم دست کسی. گفت. _ببین دختری بی آبرو اگه زنگ نزدم پلیس و اون مواد و نشونشون ندادم به خاطر بی پدرو مادر بودنته باید برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی خوب تربیتت نکردن. اینو گفت و درو محکم بست. جوری که از صداش چشمامو بستم و بعد اشکام جاری شد. حسابی خورد شدم. نگاهی به وسایلم کردم. دیگه بسته دیگه باید تموم بشه. بدون دست زدن به وسایل راه افتادم سمت خیابون اصلی صدای پسره رو شنیدم. _خانم؟کجا میرین وسایلتون؟ بدون اینکه برگردم گفتم.. _برو پی کارت به وسایل من کار نداشته باش. پا تند کردمو رفتم سمت خیابون اصلی. نگاهم به پل عابر پیاده افتاد. به سمتش حرکت کردم. اشکام یکی پس از دیگری روی صورتم میریختن. از پله ها بالا رفتم خلوت بود. دیگه باید برای همیشه تموم بشه. دیگه خسته شدم دیگه نمیکشم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت13🦋 از بالای پل به پایین نگاه کردم خلوت بود ماشین زیاد نبود و به خاطر همین خلوت بودن ماشینا با سرعت زیاد میروندن. اشکامو پاک کردم پامو گذاشتم رو نرده ها و رفتم لبه ایستادم همونجایی که مردم دستشونو میزارن وپایینو نگاه میکنم. ستون کناریمو با دستم نگه داشتم دیگه باید تمومش کنی دلربا دیگه باید تموم بشه. باصدای کسی متوقف شدم. _یا امام حسین خانم وایسا . برگشتم که دیدمش وایییی این چی از جون من میخواد؟ گفتم _چته؟واسه چی دنبال من امدی؟برو رد کارت... دوباره نگاهمو به خیابون دادم. که گفت _توروخدا اینکارو نکن میدونم به خاطر اون حرفا ناراحت شدید ولی ارزششو نداره بیاین پایین . عصبی گفتم. _چی از جونم میخوای؟اومدی اینجا نقش قهرمانای داستانا رو بازی کنی؟فکر کردی چون منو از دست داداشت و اون پسرای ولگرد نجات دادی دیگه شدی قهرمان؟مگه نگفتم دنبال من نیا اومدی بدبختی منو ببینی؟ گفت _نه من فقط... حرفشو بریدمو گفتم _تو فقط چی؟ها؟بیا ببین من چقدر بدبختم دلت خنک شد؟حقارتمو دیدی خوشحالی؟حالا برو پی کارت. گفت. _ببینین دارین اشتباه فکر میکنید من فقط قصدم کمکه شما دارین اشتباه میکنید با خودکشی هیچی درست نمیشه همه چیز بدتر میشه شما نباید ناامید باشید خداهست و حواسش به بنده هاش هست. عصبی با صدایی که از شدت گریه نازک شده بود گفتم. _تموم کن این مسخره بازیا رو خدا اگه حواسش هست چرا من انقدر بدبختم خدا منو نگاهم نمیکنه . گفت _‌اشتباه نکنید خدا همه رو نگاه میکنه و کمکشون میکنه به خانوادتون فکر کنید به آشناهاتون که وقتی خبر مرگ شمارو میشنون چه حالی میشن.؟ به گریه گفتم. _من خانواده ندارم من یتیمم از ۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم خدا مامان و بابامو ازم گرفت و تو پرورشگاه بزرگ شدم هیچ خانواده ایی منو به فرزندی نگرفت. تو مدرسه عذاب کشیدم به بچه هایی که مامان و بابا داشتن حسادت میکردم . همیشه همه تا فهمیدن بی پدرمادرم یا بهم ترحم الکی کردن و گفتن اخی بیچاره اخی طفلی و یا بهم گفتن بی پدرمادر و ازم دوری کردن تو مدرسه هرکی میفهمید من پدرو مادرم ندارم ازم دور میشد میگفتن بچه های بی پدرومادر بی ادبن. هق هقم بیشتر شد دماغمو بالا کشیدمو ادامه دادم نمیدونستم چرا ولی انقدر بهم فشار اومده بود که باید خالی میشدم _از یه جایی به بعد دیگه به کسی نگفتم پدرو مادر ندارم مدرسه تموم شد باید میرفتم دانشگاه و همچنین از پرورشگاه هم باید میرفتم واسه یه دختر تو این شهر بزرگ بی پشت پناه زندگی کردن خیلی سخته. توخوابگاه موندن صبح تا ظهر دانشگاه رفتن بعد ازظهرم کار کردن تا بتونم خرج خودمو دربیارم حتی خوابگاهم کسی نمیدونست من یتیمم تاحالا چند جا مختلف کار کردم و هنرا کار درس خوندم گفتم حتما تو این جامعه یه جایی واسه من هست بادرس خوندن و تلاش کردن درست میشه ولی نشد. نفس گرفتمو با هق هق گفتم _بعدشم اون عوضی منو دزدید و برد پیش برادر تو اون میخواست ... حالام که از اونجا پرتم کردن بیرون جلوی همه بی آبرو شدم بهم تهمت زدن که یه دختری هرزه ی مواد فروشم. زار زار گریه کردم باصدای بلند گفتم _من دیگه خستم دارم داغون میشم دیگه بستمه میخوام بمیرم دلم برای مامان و بابام تنگ شده اینجا دیگه واسه من جایی نیست میخوام آروم بخوابم و دیگه بیدار نشم همه جا تاریک باشه و ساکت دیگه هیچ کس نباشه حتی دیگه فکرم نکنم به هیچ چیز ..... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت14🦋 اشکامو با دستم پاک کردم سرش پایین بود. گفتم . _اصلا چرا دارم اینارو به تو میگم نمیدونم برو بزار راحت باشم.. اینو گفتمو چشمامو بستمو خودمو رها کردم. ولی لباسم از پشت کشیده شد و افتادم زمین..... کمرم تیر کشید. چشمامو باز کردم که دیدمش. کنارم نشسته بود و ترسیده نگاهم میکرد. نشستمو گفتم. _چرا اینجوری کردی؟ گفت _خودکشی کار خوبی نیست شما خدارو دارید نباید قاتل خودتون بشید. گفتم _پس چیکار کنم؟ها؟کجا برم؟دیگه جایی واسه زندگی ندارم پدرومادر پولدارم ندارم تگ و تنها چیکار کنم؟برم تو پارک بخوابم خوبه؟ ساکت شد هه مثل اینکه فهمید حق با منه. از جام بلند شدم اومدم دوباره برم بالا که گفت. _اگه یه جایی واسه موندنتون پیدا بشه مشکلتون حل میشه؟ گفتم _خودت داری میگی اگه ...پیداهم بشه من پول زیادی ندارم پول رهن و اجاره بدم ببین خودمو خلاص کنم بهتر از اینه که برای زنده موندم گدایی کنم یا هرشب تن فروشی کنم الان بمیرم حداقلش کثیف نیستم . سری تکون دادو شرمنده گفت. _به خداوندی خدا میدونم چی میگی ولی من نمیتونم بزارم جلوی چشمم یه ادم بمیره اونم فقط به خاطر اینکه جایی برای زندگی کردن نداره ... شما همراه من بیا میبرمت یه جای امن اونجا بمونی. اخم کردمو گفتم _چی شد؟الان داری بهم ترحم میکنی؟یا واسم نقشه کشیدی؟ پوووفی کردو گفت. _نقشه چیه میدونم من یه مردم و اعتماد کردن یه دختر تنها تو این شرایط به یه مرد کار عاقلانه ایی نیست ولی حاضرم قسم بخورم هیچ قصدی ندارم فقط میدونم بی دلیل جلوی من ظاهر نشدید که من راحت از کنارتون بگذرم حتما خدا میخواد من کمکتون کنم . نمیدونم چرا ولی حرفاش یه جوری بود درست نمی فهمیدم چی میگه ولی یه اعتماد خاصی به حرفاش داشتم. تردیدمو دید گفت. _خانم به امام حسین قسم میخورم عزیزتر از امام حسین ندارم که برات قسم بخورم خوب به امام حسین قسم میخورم که نمیخوام به شما آسیبی بزنم قصدم کمک کردنه . نفسمو با صدا بیرون دادم که گفت _بریم؟ گفتم _کجا؟ گفت _یه جای امن نگران نباش خانوادم اونجان. سری تکون دادمو پشت سرش راه افتادم. ماشینش پایین پل بود سوار شدیم که دیدم وسایلم صندلی عقبه کی اینارو برداشت؟ راه افتادیم. یکم میترسم بلاخره اینم برادر اونه دیگه وارد یه کوچه شدیم. جلوی یه در سفید رنگ ترمز کرد. پیاده شدو در حیاطو باز کرد. ماشینو برد داخل و خاموشش کرد. گفت _شما پیاده شید من برم داخل یه اطلاعی بدم که شما اینجایید. سری تکون دادمو پیاده شدم. اونم رفت داخل خونه. چه حیاط بزرگ و با صفایی بود. یه باغچه ی کوچیک داشت. که توش چندتا درخت و کلی گل بود. گوشه ی خیاطم تخت بود که چندتا پشتی روش گذاشته بودن. واییی خیلی خوبه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت15🦋 خونه ی قدیمی بود ولی خیلی بزرگ بود هم خودش هم حیاطش. چشمامو بستم که صدای پایی شنیدم. چشمامو باز کردم. صدای پسره اومد. _بفرمایید بی بی گوهر اینم همون خانمی که گفتم. نگاهم به پیرزنی افتاد که قد خمیده ایی داشت ولی چهرش خیلی مهربون بود. گفتم _سلام. لبخندی زدو گفت _سلام به روی ماهت دخترم خوبی مادر؟ منم لبخند زدمو گفتم _بله ممنونم. گفت. _بیا جلو مادر . رفتم جلوتر و فاصله رو کم کردم. منو در آغوش کشید. عطر خوش گلاب بینیمو نوازش داد ازش جدا شدم که گفت _خوب خوشگل خانم اسمت چیه؟ نگاهی به پسره انداختم و گفتم. _دلربا. لبخندش پررنگ تر شد. گفت. _چه قشنگ چقدرم بهت میاد دل منو که بردی. خندیدمو گفتم _لطف دارین. دستمو فشرد و گفت _گوهرم بچه ها منو بی بی گوهر صدا میکنن توهم اگه قابل بدونی بگو بی بی تو هم باشم. سرمو تکون دادمو گفتم _ممنونم حتما من که مادربزرگ ندارم اتفاقا خیلیم خوشحال میشم که شما رو بی بی صدا بزنم برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم گفت. _خوب مادر بیا بریم تو زشته اینجا بعدم رو به پسره گفت _برسام مادر وسایل دلربا جان بیار تو. پس اسمش برسامه. برسامی چشمی گفت و رفت سمت ماشین. منم با بی بی رفتم تو. وارد که شدم یه راهرو بود اولین چیزی که دیده میشد یه راه پله بود یه تعداد پله بود که میرفت طبقه ی بالا و یه تعداد پله بود که میرفت پایین احتمالا اون پایین زیز زمینی چیزی باشه. سمت چپ راهرو آشپزخونه بودو یکم جلوترس یه راهروی کوچیک بود بی بی گفت اونجا حموم و دستشوییه سمت راستم یه پذیرایی بود با یه دست مبل ساده به سبک قدیمی که توش چوب کار شده بود و خیلی زیبا بود و تهش یه در بود وارد که میشدی یه دست مبل هم اونجا بود و یه پنجره ی بزرگ و قدی پشتش یه حیاط خلوت کوچیک بود. تا اینجا که خیلی خوبه محو زیبایی این خونه شدم.... بی بی تعارف کرد تا روی مبلا بشینم. منم نشستم که گفت. _برم یه دمنوش برات بیارم خستگیت دربره. گفتم.. _نه شما زحمت نکشید من چیزی لازم ندارم. گفت. _بشین تعارف نکن. و رفت سمت آشپزخونه. همین لحظه برسام با وسایل من اومد تو. گفتم. _چی راجع به من به بی بی گفتی؟ به دیوار تکیه دادو سر به زیر گفت. _هیچی راستشو گفتم. سری تکون دادمو گفتم . _خوب این وضع تا کی قراره ادامه پیدا کنه مهمون یه روز دو روز نه چند سال. بی بی در جوابم گفت. _تا وقتی ازدواج کنی و بری سر خونه و زندگیت میتونی اینجا بمونی. نگاهم بهش افتاد با یه سینی اومده بود. لبخندی زدمو گفتم _خوب بی بی خانم شاید من تا ۱۰ سال دیگه ازدواج نکردم نمیشه که همیشه همین جا بمونم تازه شما منو نمیشناسین من غریبه ام اصلا نمیفهمم واسه چی قبول کردید من اینجا بمونم.؟؟ بی بی دمنوشو داد دستم و یکی هم به برسام داد. برسام تشکری کرد و روی مبلی نشست و به زمین خیره شد. بی بی گفت _چون میدونستم تو میایی ! متعجب گفتم:میدونستین؟ سر تکون دادو گفت :دیشب نزدیک اذان صبح خواب دیدم همسر مرحومم اومد بهم گفت به زودی برات یه مهمون میاد باید مراقبش باشی سفارششو کردن.کل امروز منتظر بودم یکی بیاد در بزنه تا که برسام اومده و گفت برام یه زحمتی داره متوجه شدم اون مهمونی که شوهرم گفتو برسام با خودش اورده بعدم برام تعریف کرد که چی شده وقتیم که چشمم بهت افتاد مطمئن شدم خودتی. برسام متعجب به بی بی نگاه کرد ولی بعد دوباره سرشو انداخت پایین. حرف هاش عجیب بودگفتم _من واقعا متوجه نمیشم اخه... بی بی سری تکون دادو گفت. _اخه نداره عزیزم مهم اینه که تو باید پیش خودم بمونی جات اینجا امنه. دیگه حرفی نزدم درگیر حرف های این زن شده بودم. بعدش همراه برسام رفتم طبقه ی بالا. از پله ها که بالا میرفتی جایی که پله تموم میشد درست سمت راست یه راهرو بود که سه تا اتاق داشت. یه اتاق ته راهرو و دوتای دیگه رو به روی هم سمت چپم بعد از نرده یه راهرو بود مشابه راهروی سمت راست اونم سه تا اتاق داشت به همون شکل. برسام گفت. _اتاق اول سمت راست مال پدربزرگم بود و درش باز نیست. و اتاق ته راهرو مال منه ولی اون یکی خالیه اتاقای سمت چپم هر سه خالی هستن از بین این ۴ تا هرکدومو دوست داشتین بردارین. اتاقا رو دونه دونه نگاه کردم و اتاق ته راهروی سمت چپو برداشتم درست روبه روی اتاق برسام ته اون یکی راهرو فاصله ی اتاق من تا اتاق برسام تقریبا ۲۰ متر میشد اگه پله رو در نظر نگیریم راهروی درازی میشد و البته یکم ترسناک. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
یادگاری از پلیس های فراجا🙃🌹 #پلیس
ایشونم از پرسنل فراجا بودند💐 ایشون حتی نامزدشون هم رهاشون کرده به خاطر شغلشون ولی همچنان این راه رو دارن ادامه میدن🙂 واقعا چطور بعضیا دلشون میاد به همچنین پلیسایی فوحش بدن؟!😓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من این روزها... مطمئن نیستم.... که حقیقتا سربازیم... یا سربار...!؟ ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
هدایت شده از |دلتنگ کربلا|
«🖤🥀» بی‌سبب‌نیست‌شما‌جلوه‌ی‌اسرار‌شدی اولین‌فاطمه‌هـــستی‌که‌حرم‌دار‌شدی:) 🖤¦↫ 🥀¦↫ •••━
Ali Fani - Be Taha Be Yasin (UpMusic).mp3
5.29M
به طاها... به یاسین ... به معراج احمد... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128