eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
136 دنبال‌کننده
817 عکس
602 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه دنیارونمیدم به یه لحظه حـرمت آقا...🥀 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
هدایت شده از 『•رایـة الهدے•』
حرفِ‌رفتن‌نزن‌علی‌میمیره..🥀💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت151🦋 گفت. _خودتو اذیت نکن بلاخره یادت میاد چادرمو مرتب کردم و گفتم. _خوب این بلاخره که میگی ممکن خیلی طول بکشه... نگاهشو از دریا گرفت و گفت. _خوب بکشه میگه چی میشه؟چرا انقدر زور میزنی یادت بیاد؟گاهی وقتا یادت نیاد بهتره کاش من جای تو حافظمو از دست داده بودم. گفتم‌ _چرا؟چرا دوست داری فراموش کنی؟؟ تک سرفه ایی کرد و ابرو بالا انداخت و گفت. _مهم نیست،مهم تویی که باید حالت خوب بشه... گفتم‌ _باشه نگو... رومو به حالت قهر ازش گرفتم. که یهو صورتم خیس شد. جیغ خفیفی کشیدم . گفت. _با من قهری؟ها؟با من؟ گفتم‌.. _نکن. گفت. _آشتی کن. گفتم _نه گفت. _باشه پس موش آب کشیده میشی... اومد دوباره آب بریزه که گفتم‌ _باشه باشه تسلیم. آب توی دستاشو روی زمین ریخت و گفت‌ _شانش اوردی. نشست روی زمین. شن ها بخاطر خیسی بودن به دستاش چسپید. مشغول جدا کرد شن ها بود . گفتم‌ _تو خانوادت کجان؟. گفت‌ _مادرم فوت شده پدرم هم فرانسه است. خواهرم هم ازدواج کرده و سر خونه و زندگیشه... گفتم‌ _تنهایی؟ گفت.. _اره گفتم. _چرا ازدواج نمیکنی؟؟ ازجاش بلند شد و گفت‌ _علاقه ایی ندارم بعدم گفت. _من باید برم فردا میبینمت... بلند شدم و گفتم‌ _باشه خداحافظ .. لبخندی به صورتم پاشید و رفت. کاملا مشخص بود یه چیزی رو پنهان میکنه... حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم یکم تو ساحل قدم بزنم.... غرق در افکار خودم بودم که یکی بهم تنه زد ..خودمو عقب کشیدم که دوتا پسر رو دیدم... لبخند به لب داشتن و یه جور خاصی نگاهم میکردن جوری که حس ناامنی بهم دست داد... اونی که بهم تنه زد گفت‌. _حواست کجاست خوشگله؟؟؟ اخم کردمو گفتم‌ _حواسم بود شما خوردی به من‌. اینو گفتم و برگشتم تا برم سمت خونه.. ولی اونا دست بردار نبودن‌ یکیشو جلوم ایستاد و گفت‌. _کجا ؟بودی حالا؟ گفتم _برو کنار میخوام برم... از کنارش رد شدم که دستم از پشت کشیده شد. ترسیدمو جیغ زدم‌ گفتم. _چیکار میکنی عوضی؟؟؟؟؟ خنده ی چندش اوری کرد و گفت. _جوووون ترسیدی؟ مشتی تو صورتش فرود اومد و من مات زده نگاهش کردم منو رها کرد و دستشو رو صورتش گذاشت و ناله کرد‌ _چه غلطی کردین؟؟؟؟ صدای عصبی فرهاد بود شروع کرد به دعوا با اونا خواستم برم جلو تا کاری کنم که یه چیزی جلوی چشمم نقش بست نمیدونم چی ولی شبیه یه دعوا بود اما سریع محو شد. سردرد شدیدی گرفتم انگار دنیا دور سرم میچرخید روی شن های گرم ساحل فرود اومدم .... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت154🦋 یک ماه بعد... دوماه از زندگیم تو این شهر میگذره و انگار دوماهه که تازه متولد شدم. وقتی از حال و هوام و دلتنگیم براش گفتم گفت منو میبره هیئت و برد. هفته ایی دوبار هئیت میریم و اونجا دخترای جوون هستن . سخنرانی هست. قرآن میخونیم دعا میخونیم خانومی اونجا هست که خیلی مهربونه یه طلبه است. وقتی مشکل منو فهمید گفت که صبور باشمو توکلم به خدا باشه حتما همه چیز به وقتش درست میشه ایت اتفاق حتما لازم بوده که افتاده پس بسپر به خدا. راستش با این حرفا حالم بهتر شده دیگه الکی گریه نمیکنم و بهونه نمیارم..‌. نمازامو میخونم و برای خودم و ساره و عدنان دعا و فرهاد و بچه های هئیت دعا میکنم‌ ولی همچنان منتظرم تا یادم بیاد بلکه تکلیفم روشن شه بدونم کیم و کجا باید برم.... تقریبا هرشب خواب میبینم جدیدا خوابای واضح تری میبینم. بعضی از خوابام من تو هیئت هستم و یه سری ادم دورم هستن که نمیتونم خوب ببینمشون یا صداشونو بشنوم. اما دیشب یه خواب متفاوت دیدم. یه خوابی که انگار واقعی بود. توی خوابم کسی صدام زد اما نمیدونم چی صدام زد فقط گفت بیا. دنبالش که رفتم رسیدم به اطراف یه بازار که چندباری دیده بودمش وقتی با ساره میرفتیم هیئت چندبار رفتیم اونجا و خرید کردیم. شب بود و یه نفر دورتر نزدیک قایقا ایستاده بود. برگشت و نگام کرد یه مرد جوون و ریش دار بود و صورتش روشن بود انگار نور داشت.. گفتم‌ _تو کی هستی؟؟؟ گفت. _داره میاد دنبالت ... گفتم‌. _کی؟؟؟ که از خواب پریدم. وقتی بیدار شدم نزدیک اذان صبح بود بعد نماز خوابم نبرد و ذهنم درگیر اون خواب بود اما تا ساعت۸ صبح تو اتاقم بودم تا ساره بیدار بشه نمیخواستم مزاحم خوابش بشم دوست داشتم برم براش تعریف کنم ولی صبر کردم تا بیدار بشه... وقتی بیدار شد رفتم و براش تعریف کردم. گفت. _قیافش آشنا نبود؟؟؟ گفتم‌. _نه ولی یه حس عجیبی داشتم یعنی اون کی بود؟؟؟ گفت‌ _نمیدونم خواب عجیبیه ولی ان شاءالله که خیره... گفتم‌ _آقا عدنان نمیره سرکار ؟؟چرا خوابه؟ گفت‌ _نه امروز مرخصی گرفته. گفتم‌ _حالش خوب نیست؟؟ گفت. _نه خوبه مرخصی گرفته بریم خرید برای بچه... گفتم‌ _به سلامتی ان شاءالله. ممنونی گفت... صبحونه رو سه تایی خوردیم و بعد آماده شدیم بریم برای خرید اولش نمیخواستم بیام اما ساره اصرار کرد باهاشون برم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت155🦋 اولش رفتیم یکم گشتیم و بعد برای ناهار رفتیم رستوران... بعد ناهار دوباره سوار ماشین شدیم تا بریم خرید. بعد خرید از یه مرکز خرید زدیم بیرون ساره به زور برام چندتا روسری و پیرهن خرید. ساره رو به عدنان گفت. _بریم بازارچه یکم خوردنی بگیریم هم اسباب بازی. عدنان موافقت کرد و با ماشین رفتیم سمت بازارچه. بیست دقیقه ایی دور خودمون میچرخیدم. نگاهم به عدنان و ساره افتاد که عاشقانه مشغول خرید برای دخترشون که قرار بود چندماه دیگه فقط چندماه دیگه بدنیا بیاد بودن‌ هوا واقعا گرم بود و بازار شلوغ . چادرنو جلوتر کشیدم تا از سرم نیوفته. عدنان با خنده رو به ساره گفت. _بسه دیگه من خسته شدم فردا دوباره میایم خرید دیگه بریم... ساره نگاهی به خریدای تو دستش کرد و گفت. _باشه بریم. رو به من گفت. _بیا بریم دریا جون... سری تکون دادمو دنبالشوم راه افتادم. برای اینکه کمکشون کرده باشم چندتا از خریدا رو از دستشون گرفتم. صدای پرنده هایی که روی دریا پرواز میکردن واقعا دلنشین بود. قایق ها لب ساحل پهلو گرفته بودن. اطرافمون پر از ادم بود. تصویر خواب دیشبم برام زنده شد. دیشب دقیقا همین جا رو دیدم با این تفاوت که تاریک بود وخلوت. همین جور که داشتم راه میرفتم با چشم دنبال جایی گشتم که اون مرد تو خواب ایستاده بود دقیقا اون نقطه رو پیدا کردم که نگاهم به مردی افتاد که از کنار قایق ماهی گیری که لب ساحل بود عبور کرد. از حرکت ایستادم چقدر آشناست! این اصلا شبیه مرد تو خوابم نیستم ولی انگار نسبت به تمام ادمایی که اینجان خاصه. ولی اون کیه؟ ممکنه منو بشناسه؟؟ اون کیه؟؟ سعی کردم به مغزم فشار بیارم سردرد شدیدی سراغم اومد تو این مدت هر وقت سعی کردم به یاد بیارم سردرد میگیرم. داره دور میشه باید صداش کنم ولی اون کیه؟؟ چی باید به بگم؟ پلاستیکای خرید از دستم افتاد. صدای عدنان رو شنیدم. _دریا خانم خوبی؟؟ دستمو به سرم گرفتمو گفتم. _اون. با دست دیگم به اون مرد جوون که حس میکردم آشناست اشاره کردم. نباید میرفت حس عجیبی داشتم قلبم به شدت به سینم میکوبید عدنان با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت. _اون چی؟میشناسیش؟؟ _نمیدونم فقط تورو خدا نزار بره جلوشو بگیر سری تکون داد و با سرعت به سمت مرد دوید و صداش زد. ساره نگران کنارم ایستاد. مرد ایستاد و برگشت . عدنان نفس زنان چیزی بهش گفت و به من اشاره کرد مسیر نگاهشو به سمتم تغییر داد. از اون فاصله تعجل رو میتونستم به وضوح تو صورتش تشخیص بدم. با ناباوری لبخند زد و به سمتم دوید. این خنده ها آشناست. اسمی توی سرم تکرار شد. اون اسمو بلند فریاد زدمو بی جون روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت152🦋 با حس خیس شدن صورتم بیدار شدم. اولین چیزی که دیدم چهره ی فرهاد بود که گوشه ی لبش کمی خونی بود و با نگرانی نگاهم میکرد. _خوبی؟ دستمو روی سرم گذاشتم چون درد میکرد. نشستم‌. که نفس راحتی کشید و روی شن های ساحل پهن شد. _هووف دختر تو که منو ترسوندی. گفتم‌ _اونا کجا رفتن؟ سرشو از رو زمین بلند کرد و گفت. _منو دست کم گرفتی؟از ترس فرار کردن. گفتم. _ولی کتکم خوردی گفت. _نه این تقصیر تو بود غش کردی منم حواسم پرت شد مشت خورد تو صورتم وگرنه من اونا رو حریف بودم.. گفتم. _صحیح.اونوقت شما که رفتی بودی یهو از کجا پیدات شد؟؟؟ نشست رو شن ها و گفت. _اول تو بگو چرا یهو باتریت تموم شد تا منم بگم. از حرفی که زد لبخند به لبام اومد.. گفتم‌ _اول برو تو آب صورتتو تمیز کن تا بگم. رفت سمت دریا و چند مشت آب ریخت تو صورت خودش. برگشت و دست به کمر نگام کرد. گفتم‌ _هیچی ولی انگار این دعوا ها و کش مکشا واسم آشناست یه جوری شدم بعدم سرم درد گرفت و همه جا چرخید... گفت‌ _چیزی یادت نیومد؟ گفتم‌ _نه حالا تو بگو... گفت. _نمیگم. گفتم‌ _یعنی چی؟خودت گفتی اگه من بگم میگی. گفت. _خوب من شوخی کردم عمرا بهت نمیگم‌ .اینو گفت رفت.‌... حرصم گرفت بلند شدمو افتادم دنبالش. _وایسا الان میکشمت. دید دارم میام شروع کرد به دویدن. و خوب سرعتش زیاد و من بهش نمی رسیدم. یکم جلوتر ایستاد با نفس نفس بهش رسیدم قیافش جدی بود و خبری از فرهاد خندون نبود گفت. _یالا دختر هواتاریک شده زود برو خونه . گفتم‌ _نمیخوام میخوام اینجا بمونم‌ گفت‌ _شب شده خطرناکه نیم ساعت پیشو یادت رفته؟ گفتم‌ _نه یادم نرفته ولی میخوام بمونم. اخم مصنوعی کرد و گفت. _مگه دست توئه؟برو بچه برو خونتون.. گفتم‌ _اولا بله دست خودمه دوما بچه خودتی !سوما اونجا خونه ی ساره و عدنانه خونه ی من نیست.چهارما اگه میخوای برم بگو چطوری برگشتی؟ پووفی کشید و گفت. _از دست تو هیچی نگرانت شدم برگشتم دیدم نیستی یکم این ور و اون ور و نگاه وکردم دیدم اون دور چند نفر وایسادن بعدم صداتو شنیدم. گفتم‌ _واو اونوقت چی شد که نگرانم شدی؟ گفت‌ _جغله چقدر سوال میپرسی؟برو خونه تا گرگا نخوردنت... تا نزدیک خونه همراهم اومد وقتی رفتم تو اونم رفت... ساره نگران وارد حیاط شد. _وایی دریا تو کجا بودی همیشه انقدر نمی موندی... گفتم. _خوبم نگران نباش با فرهاد بودم... گفت. _پس سرت با آقا فرهاد گرمه... گفتم‌ _ساره! خندید. _باشه شوخی کردم باز خوبه تو اومدی این فرهاده بیچاره رو سرگرم کرده حس میکنم از افسردگی در آومده!! -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت153🦋 گفتم. _چرا مگه فرهاد چه مشکلی داره؟؟؟ گفت. _راستش گسی دقیق نمیدونه ولی خوب دوساله اومده اینجا و همش تو خودشه هر روزم میره دریا. هر سوالی هم بپرسی درست و حسابی جواب نمیده انگار یه چیزی اذیتش میکنه که نمیخواد به زبون بیاره ولی جالبه از وقتی تو رو دیده و فهمیده چه اتفاقی واست افتاده انگار یه همدرد پیدا کرده فک میکردم حداقل به تو بگه چشه‌... گفتم‌ _نه چیزی نگفت ولی تمام تلاشمو میکنم که بگه. بعدم رفتم تو اتاقم حالا یه فکر دیگه به فکرام اضافه شد و درگیرم کرده تا بدونم فرهاد چشه... دو هفته ی دیگه گذشت.... والان یکماه که من اینجام. دارم عادت میکنم به اینجا نمیدونم چرا شاید بخاطر این باشه که خاطره ایی از قبل ندارم که منو به گذشته وصل کنه و یه جورایی به اینجا وابسته شدم.... منو ساره صبح زود از خونه تا دریا رو پیاده روی میکنیم چون دکتر بهش گفته باید پیاده روی کنه هم برای خودش خوبه هم برای فسقلیشون... هنوز واسش اسم انتخاب نکردن... بعضی حرف و رفتارای ساره برام آشناست و حس میکنم توی گذشتم یه ادمی شبیه ساره وجود داشته ... روزا منو ساره تو خونه تنهاییم‌ غروب من میرم دریا و فرهادم میاد یکساعتی اونجام تقریبا دو ساعت بعدش عدنان میاد خونه. برای اینکه راحت باشن من میرم رو پشت بوم هرچند اونا از وجود من ناراحت نیستن ولی بلاخره بازم من یه مهمونم. روی پشت بوم خیلی منظره ی خوبی داره. هم به دریا دید داره ولی خوب تو شب زیاد مشخص نیست. هم به بقیه خونه ها.... اونجا یه صندلی هست با یه لیوان شربت خنک میرم اونجا به منظره نگاه میکنم . ساره یه گوشی موبایل قبلیشو داده به من گفت میخواسته بفروشتش ولی الان من واجب ترم. من که کسیو ندارم بهش زنگ بزنم فقط شماره ی ساره و عدنان رو دارم . و فقط آهنگ گوش میدم. آهنگای شاد و غمگین .... اما یه چیزی هست که انگار بهش احتیاج دارم نمیدونم چی ولی بهش نیاز دارم یه چیزی که بیشتر از این آهنگا حالمو خوب کنه. خسته وارد اینستا گرام شدمو شروع کردم به گشتن یکساعتی تو گوشی بودم و کلیپ های مختلف میدیدم. بعضی هاشون واقعا خنده دار بودن. تو اکسپلور در حال گشتن بودم که یه کلیپ دیدم. حرم امام حسین بود و یه مداحی قشنگم روش گذاشته بودن. به خودم که اومدم دیدم تمام صورتم خیسه. وارد اون پیج شدم و کلی مداحی پیدا کردم‌ از چندتاشون خیلی خوشم اومده بود و دانلودشون کردم. هرکدومو چندیم بار گوش دادمو گریه کردم. جنس گریه هام این دفعه فرق داشت ایندفعه از روی دلتنگی بود دلم برای امام حسین تنگ شده بود... خیلی جالبه که امام حسینو فراموش نکردم از دست دادن حافظه چیز عجیبه فقط اسمت و گذشتو کامل فراموش میکنی ولی میدونی خدایی هست‌ امام حسینی است و حتی دلت تنگ میشه... یاامام حسین خودت کمکم کن تا بیاد بیارم... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
ٺـومـٰادَࢪســاداٺے... 🥀 اُمّ‌ابیهـٰایی‌و‌اُم‌ّالنجَبــٰایـے ٺـومـٰادَࢪســاداٺے... بࢪِڪَٺ‌خونہ‌ۍِعَلےمُرٺَضـٰایـے ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
میون شعله ها بال و پارت سوختـ...🥀 اتیش بالا گرفت موی سرت سوختــ... 🥀 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-وای‌منُ‌وای‌منُ‌وای‌من.. -ضربِ‌درو‌پهلوی‌زهرایِ‌من..💔 صلی‌الله‌علیک‌یا‌فاطمة‌الزهرا‌‌🥀 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
a-madar-deltangam.mp3
11.97M
-وای‌منُ‌وای‌منُ‌وای‌من.. -ضربِ‌درو‌پهلوی‌زهرایِ‌من..💔
『 بــیت الـحسیــن』
کتاب نیمه پنهان من ( کاظمی به روایت همسر شهید) #شهید_ناصر_کاظمی #کتاب_بخونیم [کپی فقط با ذکر منبع]
•• به‌ نفس‌نفس‌ افتاده‌ بود حس‌ می‌کردم با‌ هر دم‌وبازدم‌ استخوانِ‌ پهلویِ شکسته‌اش در گوشتِ‌ تنش‌ فرو می‌رود..💔 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
زیبایی ببینیم... غذاشونو دارن میدن به کودکان کار...😍 #برای_ایران
「🌸💞」 طاقتم طاق شد از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🔊 اعضایی که روبیکا دارید 🔊 این پیج توی قسمت روبینو در روبیکا ، عکسا و کلیپ های جدید و قشنگ از میزاره... 🦋اگر روبیکا دارید حمایتشون کنید و به بقیه هم معرفی کنید🦋 ادرس پیج : @Arman_aliverdy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تا کی‌دَراِنتظارگذاری‌به زاری‌اَم..؛ بازآی‌بعداَزاین‌همه‌چِشم‌اِنتظاری‌اَم🤍 -یاصاحب‌الزمان- ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
هدایت شده از ‹جیم‌مثل‌ِجاماندھ›
. ملتی که شهیدانش را فراموش‌ کند، هرگز رنگِ خوشبختی‌ و عزت را نخواهد دید! .
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اِنتِظـٰارِفَرَجَت‌شيۅه‌ديرينہ‌‌ۍِمـٰاست؛ مِهرِتۅتـٰابِہ‌اَبَدهَمسَفَرِسينہ‌‌ۍِمـٰاست... [اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ] ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت156🦋 متوجه صدا های گنگ اطرافم شدم. چشم باز کردم داخل اتاق سفید رنگی بودم که حدس میزنم بیمارستان باشه... من اینجا چیکار میکنم؟؟ اون خواب و بازارچه و مردی که دیدم همه و همه برای چند لحظه از جلوی چشمام عبور کرد. ناخودآگاه اسمی رو زبون آوردم. _برسام... _جانم؟؟؟ پرده کنار رفت و قامت نگران همون مرد جلوم نمایان شد.... پاهامو جمع کردم و کمی عقب تر رفتم. گفت‌ _حالت خوبه؟؟؟منو میشناسی؟؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. اخم کرد وگفت‌ _یعنی نمیشناسی؟همین الان اسممو صدا زدی. گفتم. _نمیشناسم میشه ساره بیاد پیشم؟؟؟ ناراحت شده بود باشه ایی گفت و ناامیدانه رفت ... گفتم‌ _منو میشناسید؟؟؟؟ ایستاد و برگشت. _معلومه که میشناسم خیلی خوبم میشناسم. گفتم‌ _واقعا ؟اسم من چیه؟خانوادم کجان؟ گفت. _یعنی باور کنم اسم خودت یادت نیست ولی اسم منو میدونی؟؟؟ اخم کردمو گفتم‌ _من دروغ دارم به شما بگم؟من تو بازار دیدمتون آشنا بودید بعدم فقط یه اسم یادمه همین.... دید عصبی شدم گفت. _باشه باشه فهمیدم اسمت دلرباست برات آشنا نیست؟؟؟ دلربا؟؟؟ دلربا؟؟؟؟؟ چشمامو بستم. دلربا.... آشنا نیست ولی یه جوریه انگار فقط همین اسم بهم میاد... گفتم‌ _من خانواده ایی دارم؟؟ گفت. _تقریبا اره وهمه منتظرتن. گفتم. _کجان؟چرا دنبالم نگشتن؟چرا افتادم تو آب؟؟؟ با ورود ساره و عدنان و پزشک نتونست حرفی بزنه... حس عجیبی بهش داشتم. نمیدونم اون کیه و چرا دنبالم اومده؟ با حرف های دکتر از فکر بیرون اومدم این دکتر همون دکتریه که وقتی بهوش اومدم دیدمش. گفت. _خوب دخترم حالت چطوره؟؟ گفتم. _خوبم سرم درد میکنه. گفت. _شنیدم یه چیزی یادت اومده؟ گفتم. _فقط یه اسم که ظاهرا اسم این آقاست... پسره که تا اون لحظه سر به زیر بود نگاهم کرد ولی نگاهشو گرفت انگار فکرش درگیر بود... دکتر گفت. _خوبه انگار داره حافظت برمیگرده یکم زمان بره ولی برمیگرده. بعد دادن یه سری دارو و توصیه رفت و ما موندیم. با کمک ساره از تخت پایین اومدم و همه سوار ماشین عدنان شدیم پسره که اسمش برسام بود نمیخواسن بیاد ولی عدنان گفت بیا حرف بزنیم ببینیم تکلیف‌ چیه... وقتی رسیدیم یه راست رفتم سمت دستشویی و یه آبی به دست و صورتم زدم. حالم یکم جا اومد... استرس دارم و نمیدونم اون کیه و چی از من میدونه یکم از شنیدن واقعیت میترسم... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت158🦋 برسام چند لحظه نگاهم کرد. بعدم از بقیه خداحافظی کرد و رفت. عدنان تلاش کرد نگهشون داره ولی گفتن میرن هتل یا مسافر خونه و صبح برمیگردن... دست و پاهام شل شده بود با کمک ساره رفتم تو اتاقم سرمو گذاشتم رو بالش‌. ساره پیشونیمو بوسید و گفت. _نگران نباش درست میشه ما هواتو داریم... ممنونی گفتمو رفت. با گریه خوابم برد... _دلربااااااااااااااااااا با ترس از خواب پریدم. نفس نفس میزدم بازم کابوس دیدم اما اینبار یه نفر اسممو فریاد زد.. صداش شبیه صدای برسام بود.. چرا منو صدا میزد؟؟ نگاهم به پنجره افتاد . صبح شده بود.. لباس مناسب پوشیدم روسریمو سرم کردمو چادری که ساره بهم داد بود و گل های نیلی رنگ داشت رو روی سرم تنظیم کردمو رفتم بیرون.... ساعت ۹صبح بود ... عدنان نرفته بود سرکار حتما به خاطر من نرفته تا تکلیفم مشخص بشه... با شرمندگی رفتم تو آشپزخونه... سلام کردم. جوابمو با خوشرویی دادن و منو شرمنده تر کردن. گفتم‌ _معذرت میخوام مدام بهتون زحمت دادم و شمارو از کار و زندگی انداختم. عدنان گفت. _دلربا خانم شما جای خواهر من هستید هرکاری میکنم وظیفه است راحت باشید... صبحونه مختصری خوردمو به ساره تو انجام کارا کمک کردم. زنگ در به صدا در اومد و منو به استرس انداخت. عدنان رفت سمت آیفون و جواب داد. _کیه؟ بااسترس گفتم. _اونان؟؟ گفت. _فرهاده. گفتم‌ _فرهاد؟؟؟ بعدم قفل در زد و گفت. _بیا تو فرهاد بعدم آیفونو گذاشت‌ _دلربا خانم میگه تو نمیاد با شما کار داره... گفتم. _باشه.. چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون.. توی حیاط بود. _سلام. نگام کرد و گفت‌ _سلام خوبی؟ گفتم‌ _اره چیزی شده ؟؟. جلوتر اومد و نگام کرد. _برای من نه ولی اتفاق های زیادی واسه تو افتاده شنیدم دیروز حالت بد شده و انگار یه کسایی رو پیدا کردی... گفتم. _اره خوب ولی... گفت. _بیا بریم دریا اونجا حرف بزنیم. باشه ایی گفتمو رفتم داخل و چادر بیرون به همراه موبایل برداشتم و از ساره و عدنان خداحافظی کردم... .پیاده تا دریا رفتیم گفت. _بیا بریم زیر سایبون افتاب داغه اذیت میشی.. همراهش رفتم که دیدم یه زیر انداز پهن کرده و یه یخدون اونجاست. کفشمو در اوردمو نشستم اونم جلوم نشست. گفتم _کی اینارو اوردی؟؟. گفت‌ _چند دقیقه پیش. از تو یخدون یه لیموناد گرفت سمتم و گفت _بخور خنک شی.. تشکر کردمو ازش گرفتم. خودشم یکی برداشت... مشغول خوردن شدیم. گفت‌ _تعریف کن‌ همه چیزو براش تعریف کردم. گفت‌ _خوب اون دوتا نگفتن چرا خونه ی مادربزرگشون زندگی میکردی؟اصلا چرا افتادی تو اب؟ گفتم. _نه نمیدونم درست و حسابی جوابمو ندادن حرفاشونو میپیچوندن نگرانم. گفت. _نگران نباش درست میشه... گوشیم زنگ خورد. ساره بود. جوابش و دادم. _جانم؟ گفت. _کجایین؟ گفتم‌ _تو ساحل اتفاقی افتاده؟ گفت‌. _این پسرا اومدن بعد سراغ تورو گرفتن ما گفتیم نیستی خیلی سوال کردن از دهنم در رفت گفتم با فرهاد رفتی ساحل. اون پسره برسام اتیشی شده بود دارن میان اونجا گفتن بهت بگم حواست باشه... گفتم‌ _ای بابا باشه . هنوز قطع نکرده بودم نگاهم افتاد به اون دوتا که از دور میومدن‌ گفتم‌ _وایی. فرهاد گفت. _چی شده؟؟؟ گفتم. _اوناهاش دارن میان اینجا وخیلی عصبی ان ساره گفت از دهنش در رفت گفت پیش توام. گفت. _اوه پس غیرتی شدن داستان داره جالب میشه.. گفتم‌. _چی؟؟فرهاد دیونه شدی؟؟الان بیان که دعوا میشه... خندید و گفت. _بیان اتفاقا بدم نمیاد از نزدیک ببینمشونو باهاشون آشنا بشم... مضطرب به چهره ی ریلکس فرهاد خیره شدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: