「🌸💞」
طاقتم طاق شد از تو نیامد خبری
جگرم آب شد و از تو نیامد خبری
عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
#امام_زمان
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🔊 اعضایی که روبیکا دارید 🔊
این پیج توی قسمت روبینو در روبیکا ، عکسا و کلیپ های جدید و قشنگ از #شهید_ارمان_علی_وردی میزاره...
🦋اگر روبیکا دارید حمایتشون کنید و به بقیه هم معرفی کنید🦋
ادرس پیج : @Arman_aliverdy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📽
#امام_زمان
تا کیدَراِنتظارگذاریبه زاریاَم..؛
بازآیبعداَزاینهمهچِشماِنتظاریاَم🤍
-یاصاحبالزمان-
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از ‹جیممثلِجاماندھ›
.
ملتی که شهیدانش را فراموش کند،
هرگز رنگِ خوشبختی و عزت را نخواهد دید!
.
#شهید_احمد_مهنه
اِنتِظـٰارِفَرَجَتشيۅهديرينہۍِمـٰاست؛
مِهرِتۅتـٰابِہاَبَدهَمسَفَرِسينہۍِمـٰاست...
[اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ]
#امام_زمان
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت156🦋
متوجه صدا های گنگ اطرافم شدم.
چشم باز کردم
داخل اتاق سفید رنگی بودم که حدس میزنم بیمارستان باشه...
من اینجا چیکار میکنم؟؟
اون خواب و بازارچه و مردی که دیدم همه و همه برای چند لحظه از جلوی چشمام عبور کرد.
ناخودآگاه اسمی رو زبون آوردم.
_برسام...
_جانم؟؟؟
پرده کنار رفت و قامت نگران همون مرد جلوم نمایان شد....
پاهامو جمع کردم و کمی عقب تر رفتم.
گفت
_حالت خوبه؟؟؟منو میشناسی؟؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
اخم کرد وگفت
_یعنی نمیشناسی؟همین الان اسممو صدا زدی.
گفتم.
_نمیشناسم میشه ساره بیاد پیشم؟؟؟
ناراحت شده بود
باشه ایی گفت و ناامیدانه رفت ...
گفتم
_منو میشناسید؟؟؟؟
ایستاد و برگشت.
_معلومه که میشناسم خیلی خوبم میشناسم.
گفتم
_واقعا ؟اسم من چیه؟خانوادم کجان؟
گفت.
_یعنی باور کنم اسم خودت یادت نیست ولی اسم منو میدونی؟؟؟
اخم کردمو گفتم
_من دروغ دارم به شما بگم؟من تو بازار دیدمتون آشنا بودید بعدم فقط یه اسم یادمه همین....
دید عصبی شدم گفت.
_باشه باشه فهمیدم اسمت دلرباست برات آشنا نیست؟؟؟
دلربا؟؟؟
دلربا؟؟؟؟؟
چشمامو بستم.
دلربا....
آشنا نیست ولی یه جوریه انگار فقط همین اسم بهم میاد...
گفتم
_من خانواده ایی دارم؟؟
گفت.
_تقریبا اره وهمه منتظرتن.
گفتم.
_کجان؟چرا دنبالم نگشتن؟چرا افتادم تو آب؟؟؟
با ورود ساره و عدنان و پزشک نتونست حرفی بزنه...
حس عجیبی بهش داشتم.
نمیدونم اون کیه و چرا دنبالم اومده؟
با حرف های دکتر از فکر بیرون اومدم این دکتر همون دکتریه که وقتی بهوش اومدم دیدمش.
گفت.
_خوب دخترم حالت چطوره؟؟
گفتم.
_خوبم سرم درد میکنه.
گفت.
_شنیدم یه چیزی یادت اومده؟
گفتم.
_فقط یه اسم که ظاهرا اسم این آقاست...
پسره که تا اون لحظه سر به زیر بود نگاهم کرد ولی نگاهشو گرفت انگار فکرش درگیر بود...
دکتر گفت.
_خوبه انگار داره حافظت برمیگرده یکم زمان بره ولی برمیگرده.
بعد دادن یه سری دارو و توصیه رفت و ما موندیم.
با کمک ساره از تخت پایین اومدم و همه سوار ماشین عدنان شدیم
پسره که اسمش برسام بود
نمیخواسن بیاد ولی عدنان گفت بیا حرف بزنیم ببینیم تکلیف چیه...
وقتی رسیدیم یه راست رفتم سمت دستشویی و یه آبی به دست و صورتم زدم.
حالم یکم جا اومد...
استرس دارم و نمیدونم اون کیه و چی از من میدونه یکم از شنیدن واقعیت میترسم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت158🦋
برسام چند لحظه نگاهم کرد.
بعدم از بقیه خداحافظی کرد و رفت.
عدنان تلاش کرد نگهشون داره ولی گفتن
میرن هتل یا مسافر خونه و صبح برمیگردن...
دست و پاهام شل شده بود با کمک ساره رفتم تو اتاقم سرمو گذاشتم رو بالش.
ساره پیشونیمو بوسید و گفت.
_نگران نباش درست میشه ما هواتو داریم...
ممنونی گفتمو رفت.
با گریه خوابم برد...
_دلربااااااااااااااااااا
با ترس از خواب پریدم.
نفس نفس میزدم
بازم کابوس دیدم اما اینبار یه نفر اسممو فریاد زد..
صداش شبیه صدای برسام بود..
چرا منو صدا میزد؟؟
نگاهم به پنجره افتاد .
صبح شده بود..
لباس مناسب پوشیدم
روسریمو سرم کردمو چادری که ساره بهم داد بود و گل های نیلی رنگ داشت رو روی سرم تنظیم کردمو رفتم بیرون....
ساعت ۹صبح بود ...
عدنان نرفته بود سرکار حتما به خاطر من نرفته تا تکلیفم مشخص بشه...
با شرمندگی رفتم تو آشپزخونه...
سلام کردم.
جوابمو با خوشرویی دادن و منو شرمنده تر کردن.
گفتم
_معذرت میخوام مدام بهتون زحمت دادم و شمارو از کار و زندگی انداختم.
عدنان گفت.
_دلربا خانم شما جای خواهر من هستید هرکاری میکنم وظیفه است راحت باشید...
صبحونه مختصری خوردمو به ساره تو انجام کارا کمک کردم.
زنگ در به صدا در اومد و منو به استرس انداخت.
عدنان رفت سمت آیفون و جواب داد.
_کیه؟
بااسترس گفتم.
_اونان؟؟
گفت.
_فرهاده.
گفتم
_فرهاد؟؟؟
بعدم قفل در زد و گفت.
_بیا تو فرهاد
بعدم آیفونو گذاشت
_دلربا خانم میگه تو نمیاد با شما کار داره...
گفتم.
_باشه..
چادرمو مرتب کردم و رفتم بیرون..
توی حیاط بود.
_سلام.
نگام کرد و گفت
_سلام خوبی؟
گفتم
_اره چیزی شده ؟؟.
جلوتر اومد و نگام کرد.
_برای من نه ولی اتفاق های زیادی واسه تو افتاده شنیدم دیروز حالت بد شده و انگار یه کسایی رو پیدا کردی...
گفتم.
_اره خوب ولی...
گفت.
_بیا بریم دریا اونجا حرف بزنیم.
باشه ایی گفتمو رفتم داخل و چادر بیرون به همراه موبایل برداشتم و از ساره و عدنان خداحافظی کردم...
.پیاده تا دریا رفتیم گفت.
_بیا بریم زیر سایبون افتاب داغه اذیت میشی..
همراهش رفتم که دیدم یه زیر انداز پهن کرده و یه یخدون اونجاست.
کفشمو در اوردمو نشستم اونم جلوم نشست.
گفتم
_کی اینارو اوردی؟؟.
گفت
_چند دقیقه پیش.
از تو یخدون یه لیموناد گرفت سمتم و گفت
_بخور خنک شی..
تشکر کردمو ازش گرفتم.
خودشم یکی برداشت...
مشغول خوردن شدیم.
گفت
_تعریف کن
همه چیزو براش تعریف کردم.
گفت
_خوب اون دوتا نگفتن چرا خونه ی مادربزرگشون زندگی میکردی؟اصلا چرا افتادی تو اب؟
گفتم.
_نه نمیدونم درست و حسابی جوابمو ندادن حرفاشونو میپیچوندن نگرانم.
گفت.
_نگران نباش درست میشه...
گوشیم زنگ خورد.
ساره بود.
جوابش و دادم.
_جانم؟
گفت.
_کجایین؟
گفتم
_تو ساحل اتفاقی افتاده؟
گفت.
_این پسرا اومدن بعد سراغ تورو گرفتن ما گفتیم نیستی خیلی سوال کردن از دهنم در رفت گفتم با فرهاد رفتی ساحل.
اون پسره برسام اتیشی شده بود دارن میان اونجا گفتن بهت بگم حواست باشه...
گفتم
_ای بابا باشه .
هنوز قطع نکرده بودم
نگاهم افتاد به اون دوتا که از دور میومدن
گفتم
_وایی.
فرهاد گفت.
_چی شده؟؟؟
گفتم.
_اوناهاش دارن میان اینجا وخیلی عصبی ان ساره گفت از دهنش در رفت گفت پیش توام.
گفت.
_اوه پس غیرتی شدن داستان داره جالب میشه..
گفتم.
_چی؟؟فرهاد دیونه شدی؟؟الان بیان که دعوا میشه...
خندید و گفت.
_بیان اتفاقا بدم نمیاد از نزدیک ببینمشونو باهاشون آشنا بشم...
مضطرب به چهره ی ریلکس فرهاد خیره شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت157🦋
اومدم بیرون عدنان و برسام کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن.
اما من فراری بودیم.
تند تند رفتم تو آشپزخونه پیش ساره.
استرسمو که دید گفت..
_چیه دختر؟همچین زرد کردی انگار خواستگاریته...
حرفش باعث شد ناخودآگاه لبخند بزنم
اما سریع لبخندمو جمع کردمو گفتم.
_میترسم واقعیتو بشنونم.
صدای زنگ در بلند شد....
منو و ساره از تو آشپز خونه خارج شدیم..
عدنان رفت درو باز کرد .
برسام هم همراهش رفت...
منو ساره سوالی بهم نگاه کردیم..
در باز شد و برسام پشت بندش یه پسر جوون دیگه و بعد عدنان اومد..
پسره با دیدن من لبخند زد و گفت.
_سلام دلربا خانم وای خداروشکر که زنده ایید ما رو کشتین از ترس ....وقتی برسام زنگ زد گفت باورم نشد اومدم خودم ببینم..
تند پرید و برسامو بغل کرد و گفت.
_خدایا شکرت برسام من شیرینی میخوام...
خیلی هیجان زده شده بود و انگار کنترل خودش دست خودش نبود..
از بغل برسام که بیرون اومد تازه متوجه ساره شد و سلام کرد...
عدنان همه رو دعوت کرد بشینن.
همه که نشستن.
منو ساره کنار هم روی مبل دونفره نشستیم و محکم دست ساره رو گرفتم.
تپش قلبم بالا رفته بود...
پسره رو به من گفت
_مثل اینکه شما واقعا حافظتونو از دست دادید باز جای شکرش هست که زنده ایید....
حتما منو نمیشناسید...
من آرشم پسر عمه ی برسام.
گفتم.
_خوشبختم ولی با من چه نسبتی دارید؟چرا کسی از اعضای خانوادم نیومدن؟؟؟؟.
آرش آب دهنشو قورت داد و گفت..
_من تمام مدارک شناساییتون رو آوردم.
بلند شد و یه پوشه بهم داد.
با دقت به کاغذا نگاه کردم.
شناسناممو باز کردم.
عکس خودم بود
دلربا رستگار...
با خوندن برگه های بعدی مغزم سوت کشید
ته دلم میدونستم یه چیزایی تو گذشتم هست که دونستنش منو خوشحال نمیکنه...
من پدرومادرمو تو ۸ سالگی از دست دادم و توی تهران توی یه پرورشگاه بزرگ شدم.
اشکام سرازیر شد...
گفتم
_ظاهرا خانواده ایی ندارم پس شما کی هستید؟؟من کجا زندگی میکردم؟چطوری افتادم تو دریا؟؟؟
برسام میخواست حرفی بزنه که آرش مانعش شد و گفت.
_توضیحش سخته و نمیدونم میتونید همشو هضم کنید یا نه و طولانی هم هست. شما تو خونه ی بی بی زندگی میکردید و میکنید اونجا همیشه خونه ی شماست.
بی بی مادربزرگ منو برسامه.
خونش هم تهرانه اون پیچاره تو این مدت خیلی اذیت شد بعد ناپدید شدن شما خیلی اوضاع خراب شد. الانم فقط من و برسام از پیدا شدن شما خبر داریم چون فک میکردیم شما مردید... و الان نمیشه یهویی این خبرو بهشون داد.
گیج شده بودم من تو خونه ی مادربزرگ اینا چیکار میکردم؟؟؟؟
گفتم
_چرا من تو خونه ی مادربزرگ شما زندگی میکردم؟؟؟
لبشو با زبونش تر کرد و گفت.
_والا روم نمیشه بگم...راستش برسام...
برسام حرفشو برید و گفت.
_من سر فرصت میگم.
آرش گفت.
_اره راست میگه الان حدیث خانم و مهسا و بی بی خیلی دلشون تنگ شده فردا میریم تهران اونا رو ببینید و کم کم همه چیز درست میشه....
اخم کردمو بلند شدم
_فردا؟بریم تهران؟؟
گفت.
_خوب اره دیگه خونه ی شما
حرفشو بریدم.
_یعنی من با شما دوتا که نمیشناسم فردا برم تهران؟؟؟ببخشید ولی نمیشه...
برسام اخم کردو گفت.
_یعنی چی؟؟مگه تو اسم منو یادت نیست؟پس میشناسیم میریم خونه دیگه کمتر به این بندگان خدا زحمت بدیم...
گفتم.
_چه ربطی داره من فقط یه اسم یادم اومده همین چمیدونم تو کی هستی و چه نیتی داری اصلا معلوم نیست حرفاتون راست باشه شاید شما ها منو انداختین تو آب معلوم نیست چه اتفاقی افتاده....
صورت برسام یه جوری شد
حس کردم بغض کرده.
گفت.
_من؟دلربا منو میگی؟من تو رو انداختم تو آب؟
سرمو انداختم پایین.
گفت.
_نمیایی؟؟؟
گفتم
_نه
عدنان و ساره وارد بحث شدن
_لطفا بیشتر از این بهش فشار نیارید خوب یادش نمیاد و این رفتارا طبیعیه راحتش بزارید....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت159🦋
قیافمو که دید خندید و گفت.
_نترس دختر چیزی نمیشه...
حرفش تموم نشده بود که متوجه دوتا سایه روی شن های ساحل شدم...
برگشتمو نگاهشون کردم...
از چهره هاشون چیزی مشخص نبود و نمیتونستم حدس بزنم الان در چه وضعیت ذهنی هستن...
سلام کردم
که جفتشون جوابمو دادن.
فرهاد هم سلام کرد.
برسام خیره نگاهش کرد و جواب سلامشو داد..
اما بعد برگشت و منو نگاه کرد.
از جام بلند شدم که فرهاد هم پاشد.
گفتم
_شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟
آرش جواب داد.
_فراموش کردید تو چه موقعیتی هستیم؟
گفتم.
_نه اینو فراموش نکردم ولی نمیدونم الان باید چیکار کنیم؟؟؟
فرهاد پرید تو حرفمونو گفت.
_پس شما همون دونفر هستید؟
خوب بفرمایید نوشیدنی به تعداد هست...
آرش گفت.
_ببخشید ولی مزاحم نمیشیم.
فرهاد گفت
_مزاحم چیه بفرمایید
بعدم رو به من گفت.
_دلربا بشین.
اومدم بشینم که برسام گفت.
_نشین.
وایسادم
رو کرد به فرهاد و گفت.
_شما کی هستید؟؟؟
فرهاد لبخندی زد و گفت.
_اتفاقا منم این سوالو از شما داشتم پس بهتره بشینیم حرف بزنیم...
برسام ابرویی بالا انداخت و خیره شد تو چشمای فرهاد انگار میخواست با چشماش فرهاد رو قورت بده
گفت.
_باشه ولی اسمشو خالی صدا نزن بگو دلربا خانم.
فرهاد چشماشو باز و بسته کرد و گفت.
_اونوقت شما تعیین میکنید کی چجوری صداش کنه؟؟؟
خیلی جدی جواب داد.
_اره من تعیین میکنم مشکلی داری؟؟
فرهاد گفت.
_چرا؟
گفت.
_اونش به خودم مربوطه
بعدم رو کرد به من گفت
_دلربا من و تو باید باهم حرف بزنیم.
گفتم.
_درچه مورد؟
گفت.
_هرچیزی که باید بدونی.
گفتم
_خوب همینجا بگو.
کلافه نگاهم کرد...
اینبار نگاهشو ازم ندزدید صاف به چشمام خیره شده و نگاهش اصلا شبیه نگاهی که به فرهاد کرد نبود...
برای چند لحظه غرق دریای آبی تو چشماش شدم.
چقدر این چشما قشنگن.
ضربان قلبم رفت بالا و صورتم گُر گرفت.
آب دهنمو به سختی قورت دادمو نگاهمو دزدیدم.
چرا اینجوری شدم؟
این چه حسی بود؟؟؟
با تک سرفه ی فرهاد به خودم اومدم.
گفتم.
_چی میخوای بگی بگو..
دستی به موهای خوش حالتش کشید و انگشتشو با حالت تذکر به سمتم گرفت وگفت.
_هیچی نمیگم من دیگه هیچی بهت نمیگم صبر میکنم تا یادت بیاد... انقدر اینجا میمونم تا همه چیز یادت بیاد.
دیگه علاقه ایی ندارم توضیح بدم...
از جیب شلوارش دفترچه ی بنفش رنگی به سمتم گرفت
با تعجب دفترچه رو گرفتم
صبر رو جایز ندونست و همراه آرش رفت.
متعجب به دفترچه ی توی دستم خیره شدم.
فرهاد کمی نزدیک تر شد و گفت.
_نباید بگم ولی اون عاشقته.
برگشتمو نگاهش کردم.
_چی؟؟؟
گفت
_واقعا نشنیدی؟گفتم که اون
حرفشو بریدم.
_چرا شنیدم ولی چرا این حرفو زدی؟؟
گفت.
_ما مردا خوب همو میشناسیم از حرص خوردناش و تعصبش و نگاهاش به تو خیلی راحت میشه فهمید عاشقته و یه حس مالکیت نسبت بهت داره اما تو حافظتو از دست دادی پس نمیدونم تو هم عاشقش هستی یا نه....
گیج حرفای فرهاد بودم.
حالا که دارم دقت میکنم میبینم راست میگه.
نگاهش یه جوری بود اما من رو هم به وجد اورد.
_حالا اون دفترچه رو باز کن مردم از فضولی.
باصدای فرهاد از عالم فکر و خیال بیرون اومدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت160🦋
دفترچه رو باز کردم
چندتا صفحه ی اولش
چند بیت شعر بود
و لیست خرید و یه سری تاریخ..
رسیدم به یه صفحه.
فرهاد کلشو کج کرده بود تا اونم ببینه.
بادیدن اولین خط تعجب کردم
(برسام عزیزم سلام.
نمیدونم این یادداشت به دستت میرسه یا نه ولی میخوام بنویسم اگه به دستت رسیده و الان داری میخونیش پس من دیگه زنده نیستم.
برسام جان من خیلی دوستت دارم معذرت میخوام که بهت نگفتم چقدر دوستت دارم
نمیدونم الان چه حالی داری اما بدون از اینکه باهات آشنا شدم واقعا خوشحالم.
ببخش که تو اولین دیدارمون روت نوشابه ریختم و باهات بد حرف زدم.
الان تموم اون لحظه ها جلوی چشمامه از اولین بار تا آخرین بار....
گفتن آخرین بار برام سخته اگه میدونستم آخرین باره بیشتر نگات میکردم.دلم برات تنگ میشه ازم دلخور نشو ولی مجبورم به این زندگی خاتمه بدم...
میبینی دوباره برگشتم به همون شب روی پل برای خودن خوشحالم که اون شب تو نجاتم دادی و این مدت خیلی خوب زندگی کردم ولی برای تو ناراحتم کاش اون شب میمیردمو تو بهم علاقمند نمیشدی اینجوری وضع تا اینجا ادامه پیدا نمیکرد..
اما انگار قسما اینطور بوده و کاریش نمیشه کرد نمیخوام گریه کنی پس خواهشل غصه ی منو نخور تو این مدت که پیش تو بودم بهترین روزای عمرم بودن از ممنونم
باید برم خداحافظ..)
هنگ کرده بودم
مغزم داشت منفجر میشد.
نگاهم به فرهاد افتاد رد اشک روی صورتش مشخص بود.
اما من گریم نگرفت من شوک شدم
نفسم بالا نمیاد.
تمام متن یکبار دیگه جلوی چشمام تکرار شد..
میتونستم خودمو موقع نوشتن اون نامه ببینم
توی کشتی کنار پله ها.
یک دور تمام زندگیم مثل یه نوار که روی دور تند گذاشته باشنش از جلوی چشمام رد شد...
اخرین چیزی که دیدم
برسام بود که افتاد زمین و بلند گفت
دلربا بلند نشو...
دفترچه از دستم افتاد.
محکم سرمو گرفتم.
صدای فرهادبرام گنگ شده بود.
فرهاد مرتب حالمو میپرسید..
یادمه گفت.
_صبر کن الان میام.
و شروع کرد به دویدن.
جلوی چشمام مرتب سیاه و سفید میشد.
یک دور دور خودم چرخیدم و روی شن های داغ ساحل فرود اومدم
آفتاب با بی رحمی تمام به سر و صورت من میتابید و تمام بدنم داغ شده بود....
انگار داشتم آخرین نفسای زندگیمو میکشیدم
کم کم چشمام سنگین شد و چیزی نفهمیدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
شهادت یعنی متفاوت به اخر رسیدن...!
و اگر نه مرگ پایان همه قصه هاست 💔🙂
#شهید_ارمان_علی_وردی
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
▪️ اگه اینتر نشنال سال ۶۶ قمری بود:
اعدام یک فعال مدنی موسوم به «شمر» توسط مختار ثقفی😂😂😂😂
#برای_ایران
#تخریب_چی
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍁🍂🍁
خدایا !!
کدام پل در کجای جهان شکسته است
که هیچ کس به مقصدش نمی رسد..؟
فقیر به دنبال پول و شادی ثروتمند...
ثروتمند در حسرت آرامش زندگی فقیر
کودک به دنبال آزادی بزرگتر....
بزرگتر در حسرت سادگی کودک....
پیر در حسرت جوانی....
جوان در پی تجربه سالمند....
او در حسرت زندگی من....
من در حسرت زندگی او....
کدام پل شکسته است..
که هیچ کس به خانه اش نمیرسد...؟
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
یڪجاسوساسرائیلے
اجیرشدشھیدچمرانوترورکنہ !
بعدازیڪهفتہتعقیبومراقبٺ
عاشق❤️رفتاروڪردارشونشد
انصافاًیڪهفتہمراقبماباشن
چطورمیشہ؟!🤔
عاشــــقدینومذهب مامیشنیا ... ؟!
کجاےکاریم...
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
•••🌸💞''
مادرآمد اما
ایندفعه"پسر"نتوانست
جلویپایمادربلندشود...💔
#شهیدانه
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
یڪۍ از هم سنگࢪۍهاش دࢪ سوࢪیہ مۍگفت:
-من بستن ڪمࢪبند ایمنۍࢪو دࢪ سوࢪیہ از محمودࢪضا یادگࢪفتم!
وقتۍ مۍنشست پشت فࢪمون ڪمࢪبندش ࢪو مۍبست.
یڪباࢪ بش گفتم: اینجا دیگہ چࢪا مۍبندۍ؟
اینجا ڪہ پلیس نیست!
گفت: مۍدونۍچقدࢪ زحمت ڪشیدم باتصادف نمیࢪم؟ :)
شھیدمحمودࢪضابیضائۍ🌱
-خـاطراتشھدا
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت161🦋
باترس از جا پریدم.
به اطرافم نگاه کردم
بیمارستان.
برسام؟؟
برسام کجاست!؟؟
باید بهش بگم که یادم اومده..
نگاهی به سرم توی دستم انداختم.
اگه بکنمش خیلی دردم میاد...
کیسه ی آب مقطر رو از پایه ی کنار تختم جدا کردمو توی دستم گرفتم.
چادرم روی صندلی بود سرم کردمو از اتاقی که فقط من توش بودم و شبیه به قفس بود خارج شدم.
خداکنه خواب نباشه و برسام کنارم باشه..
راهرو خلوت بود.
بار سومه که اینجام پس میدونم کدوم سمتی برم..
از جلوی پرستار عبور کردم.
خداکنه گیر نده..
چند قدم رفتم
_کجا خانوم؟؟؟
بهش اهمیت ندادمو شروع کردم به دویدن.
اونم جیغ جیغ کرد و افتاد دنبالم.
نمیدونم چرا ولی انگار بهم یه جون دیگه دادن و کلی قدرت دارم.
با سرعت رفتم بیرون که دیدمش روی نیمکت پارک نشسته بود ....
بلند اسمشو صدا زدم.
_برسامممممممممم
شوک زده از جاش پرید و اطرافو نگاه کرد.
وقتی منو دید مات نگاهم کرد.
ولی من نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم
به سمتش دویدم.
چند قدمیش که رسیدم ایستادم.
به چشماش خیره شدم.
لب زد
_دلربا.
گفتم
_جانم؟
چشمام تار شده بود اشکامو پس زدم تا بهتر ببینمش.
گفت.
_یادت میاددد.....
گفتم
_اره همشو یادمه تو کجا بودی؟تو این دوماه کجا بودی اونجا چه اتفافی افتاد؟؟؟
نفس راحتی کشید و گفت.
_دیگه نمیخوام حتی بهش فکر کنم تو منو یادت نمیاد...
لبخند زدم
_خیلی زیبا بود حالا عروس خانم بیا برو رو تخت.
برگشتمو به پرستار نگاه کردم.
_من خوبم...
اومد حرفی بزنه که
صدای ارشو شنیدم.
_مشکلی نیست من پزشکم اون حالش خوبه شما بفرمایید منم الان میام کارای ترخیصشو انجام میدم...
پرستار نگاهی به من کرد و رفت.
_آقا آرش...
لبخند دلنشینی زد.
_سلام زن داداش دیگه مارو نمیزنی که؟
خندیدممم.
نگاهم به فرهاد افتاد که مظلومانه یه گوشه ایستاده بود...
گفتم.
_خوبی؟
گفت.
_اره تو خوبی منم خوبم.
برگشتیم خونه ی عدنان.
ساره فهمید من چم شده فشارش افتاد عدنانم نزاشته دست به چیزی بزنه.
دیگه وقتی رفتیم خونشون برسام گفت به خاطر این اتفاق خوب میخواد همه رو شام بده.
فرهاد نمیخواست بیاد میخواستم برم راضیش کنم ولی برسام راضیش کرد
خیلی هم باهم جور شدن نمیدونم وقتی مت بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد کلی سوال دارم که بی جواب مونده...
منتظرم امشب بگذره تا از برسام بپرسم...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت162🦋
توی رستوران نشسته بودیم و منتظر سفارش بودیم.
ذهنم رفت سمت اون شبی که سام بیرون رستوران تهدیدم کرد....
صدای برسامو کنار گوشم شنیدم.
_به چی فکر میکنی خانم؟؟
نگاهش کردم
اولین بار بود کنارم مینشست
شاید دو دلیل داشت یکی دلتنگی و دیگری احساس مالکیتی که به من داشت.
گفتم.
_یاد اون شب تو دربند افتادم یادته بعد اون شب تو حیاط بیمارستان کلی سرم داد کشیدی؟؟؟
شرمنده نگاهم کرد و گفت.
_حالا من یه اشتباهیی کردم هی یادم بنداز...
گفتم.
_بدون تا اخرین روزی که زنده باشم اینو یادت میارم تازه اگه بازم کار بد کنی یادت میارم..
خندید و گفت.
_مهم نیست تو فقط باش.
گفتم
_هوی زشته حیات کجا رفته؟هی به دختر نامحرم خیره میشی؟؟؟
گفت.
_عجب؟
گفتم.
_مگه دروغ میگم ما هنوز نامحرمیم...
نفس عمیقی کشید و گفت.
_باشه محرم شدیم تلافی میکنم انقدر نگات میکنم که خسته شی...
گفتم
_اوه کی میره این همه راهو دارم یه برسام جدیدترتر میبینم...
گفت.
_جدیدترتر؟؟
گفتم.
_اره با اونی که توجنگل دیدم با اونی که روی پل نجاتم داد با اونی که باهاش زندگی کردم و حتی با اونی که برای اولین بهم گفت عاشقمه فرق داری...
غم خاصی نشست تو نگاهش سرشو انداخت پایینو گفت.
_وقتی جلوی چشمام از دستت دادم و دوماه بیخبر بودم همه میگفتن تو دیگه برنمیگردی میخوای چه رفتاری کنم؟من دارم میمیرم فقط میخوام زودتر برگردیم مال خودم شی...
بغض خاصی که تو صداش بود منو به گریه انداخت....
اصلا حواسمون نبود اون همه ادم همراه ما تو رستوران بودن.
آرش شوخ بازیش گل کرد و گفت.
_کفترای عاشق بگید مام گریه کنیم...
همین حرفش باعث شد همه بخندن.
شام رو آوردن..
آروم مشغول خوردن بودم.
اروم بهش گفتم.
_یه سوال بپرسم؟؟
گفت.
_بفرما
گفتم.
_سام چی شد؟؟
با دستمال دستشو پاک کرد و گفت.
_فعلا زندانه..
گفتم.
_واقعا؟؟تاکی میمونه اونجا؟
گفت.
_معلوم نیست حالا بعد حرف میزنیم...
آرش شده بود راوی غصه ی من و برسام و به سوالای ساره و عدنان جواب میداد.
اما فرهاد فقط گوش میداد...
بعد شام برگشتیم خونه فرهاد که رفت.
به اصرار عدنان و ساره قرار شد برسام و آرش اینجا بمونن...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت163🦋
همه خسته بودن و خوابیدم ولی من خوابم نمیومد...
ذهنم پر از سوال بود و انگار یه انرژی خاصی داشتم کلی توجام غلت زدم ولی فایده نداشت
بلند شدمو رفتم بیرون..
آرش و برسام تو یه اتاق بودن
اروم از پله ها رفتم بالا و رفتم پشت بوم.
که دیدم آرش اونجا نشسته و بیرونو نگاه میکنه.یعنی اونم خوابش نبرده..؟؟
آرش برام مثل یه برادر بود حس برادری خاصی بهش دارم.
رفتم جلوتر
_خوابتون نمیاد؟
با دیدن من جا خورد و بلند شد.
گفت
_بیدارین شما؟؟
گفتم.
_نه من خوابم این روحمه ...چه سوالیه میپرسین؟؟؟
ابرویی بالا انداخت و گفت.
_الحمدالله همون دلربا خانم همیشگی هستید..
جلوتر رفتمو لبه ی پشت بوم نشستم.
نشست.
گفتم.
_چرا نخوابیدین.؟
گفت.
_ذهنم درگیره...
گفتم
_یکم از بعد ناپدید شدم من بگید حس میکنم حرف زدن برای برسام سخته انگار یه چیزایی رو نمیتونه به من بگه ولی مطمئنم شما میدونید چیه و میتونید بگید میخوام
موبه مو از بعد پرت شدنم تو آب بدونم ...
آهییی کشید و گفت.
_برای منم گفتن یه سری چیزا سخته ولی فک میکنم حقتونه همه چیزو بدونید برسام نمیخواد چیزی بگه تا ناراحت نشید.
این دوماه خیلی دوماه بدی بود برای همه و بیشتر از همه برای برسام.
نگاهی به آسمون انداخت و ادامه داد
_من اون شب تو قایق نبودم منو برسام با کمک هادی دوست برسام که پلیس بود رد سام رو تا اون کشتی گرفتیم من و هادی یکم دیرتر رسیدیم و برسام با دوتا از پلیسای همونجا اومدن تو کشتی..
طبق چیزایی که میدونم بعد پرت شدن شما تو آب برسام پرید تو آب تا نجاتتون بده ولی هرچی گشت نتونست پیداتون کنه و حتی خودشم داشت غرق میشد که سام نجاتش داد.
گفتم
_سام؟
سرشو تکون داد و گفت.
_بعدش ما رسیدیم دریا که کشتی برگشت ساحل و برسام بیهوش بود نیروی دریایی و غواصا وآمبولانس بودن برسام که بهتر شد کنار ساحل منتظر بودیم تا غواصا پیداتون کنن برسام خیلی حالش خراب بود...
وقتی دیدم انقدر جست وجو طول کشیده حدس زدم شما غرق شدید و دور از جونتون باید منتظر جسدتون باشیم خوب تو اون شرایط این فکر طبیعی بود..
اما به برسام چیزی نگفتم میدونستم این فکر به ذهنش رسیده ولی هرگز باور نمیکنه.
خورشید طلوع کرده بود که غواصا برگشتن ولی خبری نبود یکی از غواصا جلو اومد و گفت.
(متاسفانه نتونستیم جسدشو پیدا کنیم.)
برسام عصبی یقه ی اون بیچاره رو گرفت و گفت.
(مگه رفته بودی جسدشو پیدا کنی؟؟؟من اونو زنده میخوام)
سعی کردم کنترلش کنم تا دعوا نکنه چون اون لحظه خیلی عصبی شد و باورش نشد ولی .....
سکوت کرد و هاله ایی از اشک تو چشماش جمع شد..
گفتم
_ولی چی ؟؟؟
گفت.
_برسام نمیخواد اینجاشو شما بدونید...
گفتم.
_مگه چی شده؟توروخدا بهم بگید خودتون گفتید حقمه بدونم..
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
_
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت164🦋
دماغش رو بالا کشید
نفسم داشت بند میومد نمیدونم چی میخواست بگه تو اون لحظه فکرم هزاران جا رفت...
بلاخره زبون باز کرد.
_برسام داشت داد میزد که یهو شل شد.
سعی کردم نگهش دارم ولی سنگین شده بود هیچ کنترلی روی بدنش نداشت.
فک کردم شاید فشارش افتاده یا شوک شده
ولی وقتی خوابوندمش زمین
مکثی کرد و گفت.
_ضربانش قطع شده بود ایست قلبی کرده بود
قلبش دیگه نمیزد خیلی ترسیده بودم هیچوقت انقدر نترسیده بودم.
شروع کردم به ماساژ قلبی برای احیا
خداروشکر آمبولانس اونجا بود و با شوک الکتریکی تونستیم ضربان قلبشو برگردونیم..
حس کردم سرم داره گیج میره.
دستمو به سرم گرفتم...
گفتم.
_داری با من شوخی میکنی؟؟؟
سری تکون دادو گفت.
_کاش شوخی بود.
اشکام سرازیر شد باورم نمیشه
از جام بلند شدم کمی عقب رفتم.
ولی تعادلمو از دست دادمو نشستم رو زمین.
به سرعت خودشو بهم رسوند.
_دلربا خانم خوبی؟؟
گفتم.
_بعدش چی شد؟؟؟
گفت
_بگم؟؟
گفتم.
_معلومه
گفت.
_با سرعت رسوندیمش بیمارستان بردنش مراقبت های ویژه.نمیدونستم باید چیکار کنم نباید میزاشتم بی بی بفهمه چون حال اونم بد میشد...به مامانم اینا خبر دادم که برن تهران و یه جوری به بی بی خبر بدن.
برسام بیهوش بود همه میخواستن بیان ولی نمیشد واسه همین برسام رو انتقال دادیم تهران.....مهسا حالش خراب بود مدام التماسم میکرد که ببرمش جنوب.
محمد حسین و حدیث خانم هم نمیدونم چه جوری فهمیدن و خودشونو رسوندن تهران.
حال حدیث خانم هم خیلی بد شد.
سام رو همونجا تو ساحل دستگیر کردن و بعد یه مدت انتقالش دادن تهران مام ازش شکایت کردیم.
برسام دو هفته تو مراقبت های ویژه بود
تو اون دو هفته با اهواز ارتباط داشتم
هیچ اثری از شما پیدا نشد
احتمال داد جسدتون تو دریا مدفون شده و
دیگه باید تمومش کنیم بعدم یه سری از وسایلتون که تو کشتی بود رو فرستادن نمیدونستم چیکارشون کنم گذاشتمشون صندوق عقب ماشینم بمونن.
هفته ی سوم برسام رو بردیم بخش...
خیلی بی تابی میکرد.
شبا تا صبح هزیون میگفت مرتب اسم شمارو میگفتخیلی حالش بد بود.....
بابام گفت برای اینکه برسام باور کنه که شما دیگه زنده نیستید باید یه مراسم ختم بگیریم.
وضعیت قلب برسام الان خوبه ولی خیلی باید مراقبش باشیم.
وقتی مرخص شد تو اتاق خودش نرفت یه راست رفت تو اتاق شما و همونجا موند.
شبا میترسیدیم تو خواب سکته کنه یا بلایی سرش بیاد واسه همین هممون شبی چندبار بهش سرمیزدیمو منم قرصاشو بهش میدادم.
سه چهار روز بعد داشتیم کارها رو برای مراسم ختم انجام میدادیم که برسام متوجه شد و همه چیزو خراب کرد داد زد گفت
(دلربا نمرده زنده است برمیگرده بیبینه براش مراسم گرفتید ناراحت میشه.)
فکرشو نمیکردم ولی برسام خیلی عاشقتونه.
یه شب حالش خیلی بد بود خیلی گریه کرد
میگفت (خودمم فکرشو نمیکردم انقدر عاشقش باشم از وقتی جلو چشمام رفت و دیکه هیچ اثری ازش نیست فهمیدم جونم بهش بند بود)
اشکام پشت هم میریخت.... -----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت165🦋
آرش ادامه داد
_حدودا یکماه از نبودتون میگذشت...
هممون یه جوری بودیم
با برسام رفتیم زندان ملاقات سام
برسام با تمام وجودش به سام گفت که ازش متنفره میگفت کاش میکشتش تا این بلا رو سر شما نمیاورد.
بعد از اونجا گفت میخواد بره جنوب.
نمیخواستم بزارم بره
اما وقتی میخواد یه کاری رو انجام بده هیچ جوره نمیشه جلوشو گرفت...
گفتم شاید دیدن وسایلتون بتونه کمکی بهش کنه تا منصرف بشه اونا بهش نشون دادم
چادرتونو بغل گرفته بود بو میکرد هیچ وقت تو تمام عمرم برسامو انقدر داغون ندیده بودم.
شما یه یادداشت تو دفترچه برای برسام نوشته بودید بعد خوندن اون عصبی شده بود
سعی کردم آرومش کنم
محمد حسین بهش گفت تو تمام تلاشتو کردی تا تو کشتی خودتو بهش رسوندی ولی این دیگه خواست خدا بوده
اما برسام میگفت از این میسوزه که درست تو دوقدمی شما بوده و نتونسته کاری کنه...
خلاصه راه افتادیم سمت جنوب.
تمام خوزستانو گشت.
از صبح زود میزدیم بیرون اخرشب برمیگشتیم نمیتونستم تنهاش بزارم میترسیدم حالش خراب بشه.
یک هفته پیش بود که اومدیم بوشهر منم همراهش بودم ولی دقیقا دو سه شب پیش مجبور شدم برگردم تهران میخواستم برسام رو هم ببرم ولی اون نیومد.با نگرانی رفتم.
صبح همون روز بهم زنگ شد گفت
خواب شما رو دیده تو یه بازارچه ی ساحلی .
برای اینکه دلشو خوش کنم گفتم خوب بگرد ببین اونجا بازارچه ی ساحلی داره یا نه.
میدونستم امکان نداره پیداتون کنه اما نخواستم بهش بگم...
وقتی زنگ زد گفت پیداتون کرده باورم نشد بهم گفت تمام مدارکتونو بیارم.
فک میکردم دیونه شده یا یه کسی شبیه شما پیدا کرده که یه عکس از شما که تو بیمارستان بیهوش بودید برام فرستاد با یه ذوق خاصی بهم گفت (دیدی پیداش کردم؟)
باورم نمیشد انقدر خوشحال شده بودم که سجده شکر به جا آوردم
اما به کسی خبر ندادم راه افتادم سمت بوشهر
دیشب بعد دیدنتون مطمئن که شدم به بقیه خبر دادم اونا منتظرن شما برگردید...
گفتم
_کاش میمیردم همش تقصیر منه نمیخواستم اذیت بشه نمیخواستم....
گفت.
_این تقصیر شما نیست مهم اینه که کنارهم بمونید.
گفتم
_معلومه که میمونم
آرش کمی بعد رفت که بخوابه ولی من نمیتونستم بخوابم
داشتم گریه میکردم.
برسام من داغون شده
تموم اون روزایی که من فراموشش کرده بودم اون رو تخت بیمارستان بود...
_دلربا؟؟؟
با ترس برگشتم.
چهره ی خوابالو و متعجبش رو که دیدم دلم ضعف رفت دلم میخواست بپرم بغلش کنم ولی نمیشد....
نگران گفت.
_چیه دلربا چرا گریه میکنی؟جاییت درد میکنه؟؟؟آرش گفت خوابت نمیبره؟
بغضم شکست.
_برسامممممممم
جلوتر اومد
_دلربا؟چیه عزیزم؟؟
گفتم
_آرش همه چیزو بهم گفت چرا نمیخواستی من بدونم؟مگه من غریبم؟؟من نباید میدونستم چه بلایی سرت اومده؟
گفت
_بیخیال مهم نیست اصلا مهم نیست مهم تویی که کنارمی تورو خدا گریه نکن.
با گریه هق زدم.
_منو ببخش همش تقصیر منه کلی بخاطر من اذیت شدی برسام من خیلی دوستت دارم خیلیییییی خیلییییی
روی زمین زانو زدم.
اومد نزدیک و جلوم نشست.
_منم دوستت دارم خیلیم دوستت دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه