eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
136 دنبال‌کننده
816 عکس
602 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🧡🍁』 ° ° 😃🖐🏻 یه معترض خیابانی رو با یه نیروی ضدشورش رو به رو کردن اتفاقی افتاد که خودشونم فکرشو نمیکردن.....😳⁉️🚶🏻‍♂ چقدر خوب بود این کلیپ👌🏻🌸 ° کنید همسنگری ها تا همه ببینن😉
هدایت شده از ‹جیم‌مثل‌ِجاماندھ›
با عجله کیفش را برداشت که به مدرسه برود؛گفتم:"مادر جان صبحانه نخوردی!"گفت:"مدرسه ام دیر میشه" ظهر که برگشت خانه،سریع وضو گرفت و آماده شد. گفتم:"ناهار آماده است" گفت"ازنمازعقب میمونم" ناهار نخورده رفت مسجد. روزه بود نمیخواست کسی بفهمد. 🌱
هدایت شده از -خ‌ـنـس³¹³
نمـٰازلیله‌الدفـن 🖤'' آرمـٰان‌فرزندعزت‌الله(:🌿
طریقه خواندن برای عزیز تازه فوت شده🙂 در رکعت اول بعد از سوره حمد، یک مرتبه آیة الکرسی و در رکعت دوم بعد از حمد، ده مرتبه سوره قدر خوانده شود و بعد از سلام نماز بگوید: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمدٍ وَ آلِ مُحمدٍ وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلی قَبرِ فلان بن فلان». (به جای فلان بن فلان، نام میت و پدرش را ببرید)
نوشته پلیس های عزیز یگان ویژه🌹 #پلیس
مادره دیگه... 🙂💔 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
مادرگفت:نرو،بمان! دلم‌میخواهدپسرم عصاۍ‌دسٺم‌باشد گفت:چشم‌هرچہ‌توبگویۍ فقط‌یڪ‌سؤال! میخواهۍ‌پسرت‌عصاۍ‌ این‌دنیایت‌باشد‌یاآن‌دنیا؟! مادرش‌چیزۍ‌نگفت وبااشڪ‌بدرقہ‌اش‌ڪرد(:! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال دلم بده صبرم سر اومده توهم منو نخوای بگو کجا برم...💔🖐🏻 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش دختر شهید امنیت به نوشتنِ کلمه بابا صبری بده، ای خدا به دخترِ شهید وقتی که بلد شد بنویسد "بابا"💔 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
دلم سنگر است! ومن‌عمر؎ .. مشغول به .. دفاع مقدس:) ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
یادگاری از پلیسا🤗 #پلیس
سلام به همه اعضای محترم کانال بیت الحسین😊 میخوام از امشب شروع کنم یه رمان مذهبی _ عاشقانه که اخیرا خوندم و بسیااار پر طرفدار و جذابه رو به صورت پارت پارت براتون بزارم😁 اوایلش شاید یکم گیج کننده باشه ولی رهاش نکنید! با سرچ میتونید دسترسی پیدا کنید به پارت های رمان. امیدوارم شما هم خوشتون بیاد🌹
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت1🦋 نگاهم به عدنان و ساره افتاد که عاشقانه مشغول خرید برای دخترشون که قرار بود چندماه دیگه به دنیا بیاد بودن. هوا واقعا گرم بود و بازار شلوغ. چادرمو جلوتر کشیدم تا از سرم نیوفته. عدنان با خنده رو به ساره گفت. _بسته دیگه من خسته شدم فردا دوباره میایم خرید دیگه بریم... ساره به خریدای توی دستش نگاهی کردو گفت. _باشه بریم. رو به من گفت. _دریا جون بیا بریم. سری تکون دادمو دنبالشون راه افتادم. برای اینکه کمکی بهشون کرده باشم چندتا از خریدارو ازشون گرفتم تا راحت تر حرکت کنیم. صدای پرنده هایی که روی دریا پرواز میکردن واقعا دلنشین بود. قایق ها لب پهلو گرفته بودن. اطرافمون پر بود از ادم. توی این شلوغی نگاهم به مردی افتاد که از کنار قایق ماهی گیری که لب ساحل بود عبور کرد. از حرکت ایستادم چقدر آشناست. ولی اون کیه؟ ممکنه منو بشناسه؟ اون کیه؟ سعی کردم به مغزم فشار بیارم سردرد شدیدی سراغم اومد تو این مدت هروقت سعی میکنم به یاد بیارم سردرد میگیرم ... داره دور میشه باید صداش کنم ولی اون کیه؟ چی باید بهش بگم؟ پلاستکیای خرید از دستم افتاد صدای عدنان رو شنیدم. _دریاخانم خوبی؟ دستمو به سرم گرفتمو گفتم _اون. با دست به اون مرد جون که حس میکردم خیلی برام آشناست اشاره کردم نباید میرفت حس عجیبی داشتم قلبم به شدت به سینم میکوبید. عدنان با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت. _اون چی؟میشناسیش؟ _نمیدونم فقط تورو خدا نزار بره جلوشو بگیر. سری تکون دادو با سرعت به سمت مرد دوید و صداش زد. ایستاد و برگشت. عدنان نفس زنان چیزی بهش گفت و به من اشاره کرده مسیر نگاهشو به سمتم تغییر داد از اون فاصله تعجب رو میتونستم به وضوح تو صورتش تشخیص بدم. با ناباوری لبخند زد و به سمتم دوید..... اسمی توی سرم تکرار شد بلند اون اسمو فریاد زدمو بی جون روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد.... -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت2🦋 1سال قبل...🙂 داشتم وسایلمو میزاشتم تو کیفم که نازنین با جیغ صدام زد. _دلــــــــــــــــــــرباااا!!!!!!!!!!!!!!!؟ منم متقابلا داد زدم. _وایــــــــــی نازی چقدر داد میزنی دارم میام دیگه. تند تند زیپ کیفمو بستمو تو آینه نگاهی به خودم انداختم . چتری هامو مرتب کردم و رژمو چک کردم تا خوب باشه.. تندی از ویلا زدم بیرون همه تو ماشین پارمیدا نشسته بودن رفتم عقب و کنار مهسا نشستم هر سه تاشون کفری نگام کردن. منم ریلکس نیشمو تا ته باز کردمو گفتم. _میخواستین دیشب منو اذیت نکنید . پارمیدا سری تکون دادو موهای تازه رنگ شدشو انداخت پشت گوشش. نازی رو به پارمیدا حرصی گفت _پاری راه بیوفت دیگه دیر شد. پارمیدا چشمکی زدو راه افتاد. از ویلا خارج شدیم. مهسا کلافه گفت. _بابا ضبطو روشن کنید دلم پوسید. نازی به اکراه دست برد سمت ضبط و روشنش کرد صدای آهنگو تا ته زیاد کرد . مهسا و پارمیدا با صدای آهنگی جیغی از سر خوشحالی زدن و شروع کردم به قر دادن. منم کم نیاوردمو شروع کردم به دست زدن و کل کشیدن نازی که انگار جو ما روش تاثیر گذاشته بود دستاشو به حالت رقص تکون میداد. پارمیدا هچ همش بوق میزد انگار عروس اورده. کل راهو جیغ و داد کردیمو رقصیدیم. رسیدیم یه پارک جنگلی تفریحی. هر ۴ تامون عیم فنر پریدیم بیرون. تند تند وسایلو از صندوق عقب برداشتیمو و با کمی فاصله از ماشین زیر اندازو پهن کردیم و و سایلو گذاشتیم روش. هرکدومون یه گوشه ولو شدیم هوا خیلی خوبه مخصوصا الان که شمالیم. هیچی بهتر از یه مسافرته چند روز با دوستای صمیمی نمیشه اونم مجردی دور و اطرافمون ادمایی که عین ما چند نفری اومده بودن ونشسته بودن زیاد بود. نشستیم و تو لپ تاپ نازی یه فیلم باحال نگاه کردیم انقدر خندیده بودم که اشک از چشمام میومد. کم کم صدای شکمم در اومد گفتم _من گشنمه. مهسا حرفمو تایید کردو گفت. _اره بریم ناهار وسایلمو جمع کردیمو از قسمت جنگلی پارک زدیم بیرون. رفتیم قسمتی که رستوران و مرکز خرید و اینجور چیزا داشت رفتیم یه رستوران ناهارو سفارش دادیم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت3🦋 موقع خوردن ناهار انقدر شوخی کردیمو خندیدیم که حد نداشت دیگه از خنده ریسه میرفتیم. یهو نازی تند تند زد رو میزو گفت. _بچه ها یکم اروم تر زود بخوریم بریم شر میشه. مهسا با تعجب گفت. _چی شر میشه؟درست بگو مام بفهمیم تو چی میگی؟ نازی با صدای ارومی گفت. _تابلو نکنیدا سمت چپ دوتا میز انورتر چندتا از این بچه حزب الهی ها نشستن فک کنم گشت ارشادی چیزی باشن داشتیم میخندیدیم دیدم چندبار برگشتن بااخم نگاه کردن نیان بگیرنمون اخمی کردمو برگشتم و جایی که گفتو نگاه کردم مهسا و پارمیدا هم عین من. دیدمشون ۴ تا پسر بودن قیافه هاشون خوب مشخص نبود . گفتم _غلط کردن مگه خندیدن جرمه؟ولشون کنید بابا. پارمیدا هم حرف منو تایید کرد مهساهم بی تفاوت شروع کرد به غذا خوردن دوباره حرف زدیمو خندیدیم از جامون که بلند شدیم اونا دیگه نبودن اصلا کی رفتن؟ بیخیال مهم نیست. سوار پاشین شدیم بریم پارک آبی مجتمع . جای خوبیه هم پارک جنگلی داره هم آبی رفتیم لب دریا زیاد شلوغ نبود... کمی با فاصله از دریا دکه های زیادی بودن که چیزای مختلفی میفروختن پاچه های شلوارمونو زدیم بالا و رفتیم تو آب. خنکی آب حس تازگی و طراوت رو در وجودم زنده کرد. یهو صورتم خیس شد. برگشتم دیدم مهساست. ابرویی بالانداختمو گفتم _مهی خودت شروع کردی حالا دیگه نجات دادنت دست خداست. اومد فرار کنه که شروع کردم اب ریختن روش. اونم همین طور. نازنین وپارمیدا هم با عشوه به ما ملحق شدن. صدای خنده ها و جیغامون خیلی بلند بود. یکم بعد از دریا خارج شدیم رفتیم سمت جنگل از جایی که بودیم همه دکه ها و هم دریا کاملا مشخص بودیم. زیر اندازو پهن کردیمو نشستیم هنوز کمی خیس بودم. دارز کشیدم یه گوشه. به درختا که بالای سرم بودم و نور افتاب به زور از لابه لاشون عبور میکرد نگاه کردم. صدای پرنده ها و سکوت جنگل. یکم که گذشت. پارمیدا اسپیکر رو برداشت و روشنس کرد آهنگ گذاشت مام شروع کردیم به خوندن با آهنگ و دست میزدیم... یهو چشمم افتاد به اون پسرا که تو رستوران بودن. داشتن میومدن سمت ما وسیله دستشون بود حتما میخوان این اطراف بشینن. برای اینکه حرصشونو دربیارم و دورشون کنم. روبه پارمیدا گفتم صداشو زیادتر کن وبلند تر بخونیم. بچه ها که متوجه شدن اونا دارن میان اینوری سریع باهام موافقت کردنو صدارو تا ته زیاد کردیمو شروع کردیم به خوندن. پسرا با قیافه ایی خشمگین راهشونو کج کردن اومدن سمت ما. یکیشون گفت. _خواهرا ساکت ساکت شدیم ولی صدای آهنگ همچنان زیاد بود. سراشون پایین بود و زمینو نگاه میکردن سعی کردم قشنگ نگاهشون کنم. قیافه هاشون خوب بود ولی اونی که جلوتر بود خوشگل تر از همه بود . اخمی کردمو گفتم _چتونه؟ بغلی پسر خوشگله سرشو کمی بالاتر اوردو گفت. _لطفا صدای آهنگو کم کنید تا صدا به صدا برسه. پارمیدا اسپیکرو خاموش کرد. ماهمون جوری نشسته بودیم رو زیر اندازو اونا با فاصله از ما ایستاده بودن. مهسا گفت. _خوب قطع شد فرمایش؟ همون پسره جواب داد _خواهرا اینجا مکان عمومیه و همه باید ازش استفاده کنن صدای شما بقیه رو اذیت میکنه و تازه خوب نیست بقیه رو به گناه بندازین.... نازی گفت. _شما گوشاتو بگیر اگه نمیتونی هم برو. یکی دیگه گفت . _خانوما ما اومدیم اینجا مثل ‌شما گردش نمیتونیم به خاطر اینکه ‌شما دارین آواز میخونین تفریح نکنیم. ابرویی بالا انداختمو گفتم. _بهتره برید رد کارتون ما هرکاری که دلمون بخواد انجام میدیم به کسی هم ربطی نداره. پسر خوشگله با حرفم سرشو تا حدی بلند کردو نگاهی بهم انداخت. چه چشمای آبی قشنگی داشت. برای چند لحظه محو اون چشما شدم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت4🦋 سرشو دوباره انداخت پایین ایششششش فک کرده کیه ؟چقدر مغروره. گفت _شما هم دارین خودتون به گناه میوفتید هم بقیه رو به گناه میندازین. گفتم. _به درک . نفس عمیقی کشید و روبه دوستاش گفت. _بریم بچه ها بریم دور بشینیم. گفتم. _آفرین پسر خوب خوش اومدی. برگشت کوتاه نگام کرد اما حرفی نزد. یه نگاه سریع و گیرا و بعد رفتن. اصلا نفهمیدم کدوم وری رفتن. نازی گفت. _با این که ازاین بچه مذهبی ها بودن ولی قیافه هاشون خوب بودا خصوصا اون چشم آبیه عجب جیگری بود. مهسا و پارمیدا هم حرفشو تایید کردن. گفتم _که چی؟ هرچی باشه مردن مردام به درد نمیخورن. بحثو تموم کردیم و بعد پارمیدا اهنگ های خواننده هارو بی کلام گذاشت و خواست من بخونم. اخه صدای من خوب بود. منم شروع کردم با حس آهنگ خوندن. خودم به شدت از صدام خوشم میومد بچه ها میگفتن باید خواننده میشدم. بعدش مشغول بازی شدیم که سر بازی نازی باخت مام برای اینکه مجازاتش کنیم توی نوشابه اش فلفل ریختیم بطری نوشابه دستم بود رفتم سمتش که گفت. _عمرا بخورم. گفتم . _نچ گفتیم هرکی باخت باید بخوره تو باختی. گفت . _نه خیر اگه تونستین منو بگیرین اونوقت میخورم. اینو گفت و پا به فرار گذاشت. مام افتادیم دنبالش. جیغ میزدیمو میخندیدیم. داشتیم میرفتیم که یهو نازی ترمز کرد. منم رسیدم بهش. که دیدم نازی دقیقا جایی که همون پسرا نشسته بودن وایساده و اونا با تعجب به ما نگاه میکنن پارمیدا و مهسا هم بهمون رسیدن. نازی هنگ بود. یه پسر که چشمای طوسی داشت گفت. _الانم میگید به کسی ربطی نداره؟بهتر نیست خانومانه رفتارکنید. آمپر چسپوندم رفتم جلو گفتم _اره به کسب ربطی نداره ما هرجا دلمون بخواد میریم هرکار دلمون بخواد انجام میدیم. پسره عصبی بلند شد. گفت _کی گفته هرکار دلتون بخواد میتونید انجام بدین؟ پارمیدا اخمی کردو گفت _ما گفتیم. بقیه پسرا ازجاشون بلند شدن. پسر چشم ابیه گفت. _شما اشتباه میکنید که همچین حرفی میزنید. نازی که ساکت بود گفت. _نه بابا فقط شماها راست میگید به ‌شماها باشه سر هممون پارچه ی سیاه میندازید و مارو عین امل های افسرده پرت میکنید گوشه ی خونه و میگید حق ندارید تکون بخورید. اون یکی پسره گفت. _کی گفته ما همچین کاری میکنیم خانم محترم ما که کاری نداریم فقط میگیم کمی رعایت بقیه رو بکنید. گفتم _ها نکه شما رعایت میکنید؟کلا هرجا پا میزارید میگید خواهرم حجابت خواهرم نخند خواهرم فلان خواهرم بسان کلا فضولید. چشم ابیه گفت. _ما فقط وظیفمونو انجام میدیم . گفتم _عع؟حالا شد وظیفه؟بزار من بهت بگم وظیفه ات چیه وظیفت اینه که دهنتو ببندی و گورتو گم کنی. اخم غلیظی اومد رو پیشونیش بالحن جدی و ترسناکی گفت. _اگه گورمونو گم نکنیم چی میشه؟ گفتم _این میشه. بطری نوشابه ایی که قرار بود سهم نازی بشه رو باز کردمو محتویاتشو خالی کردم رو پسره. هنگ کرده بود دوستاشم بدتر از خودش. نازی و مهی و پاری زدن زیر خنده. پسره نفس عمیقی کشید دوستای پسره به سمتمون خیز برداشتن که پسره دستاشو بالا اورد و گفت. _بسه. نازی دستمو کشید و باهم رفتیم پیش وسایلمون. توقع نداشتم هیچی نگه. عجیب بود. مهسا گفت. _این پسره چقدر عجیب بود. شونه ایی بالا انداختم که مثلا مهم نبود(اره بابا اصلا) -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت5🦋 بعدشم برگشتیم ویلای پارمیدا. اونا خیلی پولدارن. نازی هم وضعش خوبه ولی مهسا از خانواده ی متوسطیه چند روزی رو اونجا موندیمو بعد برگشتیم تهران..... دوباره درس وکار. 〰سه هفته بعد〰 بعد از دانشگاه به سمت محل کارم حرکت کردم. وارد بوتیک شدم. پرستو روی صندلی نشسته بود و ناهارشو میخورد. باصدای بلند سلام کردم. لبخند زدو گفت . _سلام جیگر خداروشکر زود اومدی من دیگه ناهارم تموم شده باید برم خونه برای توهم غذا هست خواستی بخور وسایلشو جمع کرد و گونمو بوسید و رفت منم سری تکون دادمو رفتم پشت میز نشستم. طبق معمول من زودتر اومده بودم و تو این ساعت مشتری نداریم. بیخیال سرمو گذاشتم روی پیشخون. که صدای پایی اومد. سرمو بلند کردم که نگاهم به الناز افتاد. موهای هایلایت شدشو کنار زد و سلام بلندی کرد. گفتم. _کوفت چرا داد میزنی.؟ ایشششی کردو گفت _دوست داشتم. گفتم . _بیشین بینم با حال ندارم واسه من دوست داشتم نکن. النازم تریپ لاتی برداشتو گفت. _چش دادا نوکرتم. گفتم . _بیا بشین حال ندارم. گفت _سرحال نیستیا. گفتم _اره میدونم ساعت ۷ غروب صاحب بوتیک درو بستو منم از الناز خداحافظی کردمو مثل همیشه پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. هوا درحال تاریکی بود. هندزفریمو در اوردمو به گوشیم وصل کردم. یه آهنگ پلی کردمو دستمامو تو جیب مانتوم فرو کردم. زیرلب باآهنگ زمزمه میکردم. و در حال عبور از اخرین خیابونی که تهش به ایستگاه اتوبوس ختم میشد بودم. این خیابون همیشه خلوته واسه همین دوستش دارم مخصوصا شبایی که بارون میاد . قدم زدن زیر بارون تو هوای تاریک و خلوت با موزیک واقعا برام لذت بخشه واسه همین این مسیرو دوست دارم. زیرلب با آهنگ زمزمه میکردم که ناگهان یه نفر دهنمو گرفت. شروع کردم به تقلا کردن ولی انگار دستمالی جلوی بینیم بودم. کم کم چشمام سنگین شد -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
خدا کنه نشنوه... 💔🙂 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128