تقریبا تمامی دوستان محجبه و چادری دوران دبیرستانم که در رشته هایِ خیلی خوبِ دانشگاه های برتر قبول شده اند ؛ یا چادر را برداشته و شل حجاب شده اند یا به طور کامل کشف حجاب کرده اند.
به فاصله ۴، ۵ سال. حول و هوش ترم ۴ به بعد دانشگاه.
شاید عده ای مثال نقض بیاورند ولی من حاضرم دستشان را بگیرم و فضای غالب کنونی دانشگاه علوم پزشکی را نشانشان بدهم.
حجاب قسمتی از این داستان است.خیلی هایشان درگیر روابط آزاد و بی هیچ قیدی با جنس مخالف هستند و تقریبا نبودن این رابطه بیشتر از بودن رابطه توی چشم بقیه تعجب ایجاد می کند.
از کلاس ۳۰ نفره دانشگاه ، که همه به سن بلوغ رسیده ایم و ۲۳ سالگی را سپری می کنیم ۴ نفر ازدواج کرده اند و از دید بقیه ازدواج یک اتفاق برای سن بزرگ سالی است که معمولا خانواده های سنتی ، زود به سراغش می روند!
هر روز معنویت بیشتر رنگ می بازد و نشانه بی کلاسی و سنتی بودن می شود . اگر هم عده ای معنویت را قبول داشته باشند معنویتی مختص به شب های قدر ، دهه محرم و شب های رمضان است.
همان وقت هایی که معنویت رنگ آیین باستانی به خودش می گیرد و با شله زرد و لباس مشکی و نذری سراغ ما می آید.
آهای ... دوستان حزب اللهی ام
دوستان هیئتی من ...
شهادت طلب ها ، مرد میدان ها ، شما که می گفتید همیشه پای کار هستید
پس الان کجایید؟
چرا پیدایتان نیست...
من جای خالی شما را پشت صندلی های دانشگاه حس می کنم.
جای خالی شما پشت صندلی های دانشگاه ما درد می کند.
شما خودتان را راحت کرده اید . شما خودتان را به راحتی کنار کشیده اید . شما نمیتوانید چشم هایتان را ببندید روی دانشگاه .
شما در مقابل دانشگاه مسئولید .
شما هیچ هزینه ای برای جایگاه علمی زن های محجبه در این دانشگاه ها ندادید که هیچ آن ها را تنها گذاشتید.
.
دوست داشتنِ مادرم را وقتی دیدم که
در حالِ درست کردنِ کتلت بود و برای من سه تا برشته شده کنار گذاشت. یا وقتی که ادکلنام را سمتِ چپِ آینه گذاشت میدانست که دوست دارم آنجا باشد. آلبالو پلوهایش برای پسری که از راهِ دور رسیده و بوی غذا مستش می کند...
صدای پدری که به خانه میآید و میگوید؛ باباجان از آن آلوها که دوست داری خریدم... این هم بیسکوئیتهای
چای عصرت... تو که قند نمیخوری...
یا اصلا همان وسطِ هندوانه که مال من است...
حتی سهمِ ته دیگِ سیب زمینیاش!
بی آنکه بخواهم؛ بی آنکه بر زبان آورم...
میدانی که چه میخواهم بگویم؟!
دوست داشتن همین ریزه کاریهاست
همین کتلتها و هندوانهها
همین بیسکوئیت چای عصر...
دوست داشتن همین عمل کردنهاست
همین "حواسم هستها"...
حرف را که همه بلدند بزنند...
#متن_هایی_برای_زندگی
ناشناس🖋
خدای مهربان !
خدایِ ابر های پر باران و کوه های برفی !
ما کویر نشینانِ قانع تو ، گاهی هم پر توقع می شویم
مثلا امروز داشتم به این فکر می کردم
چرا باران را از ما گرفته ای؟
دلمان گرفته و فقط با یک آسمان بارانی باز می شود...
نکند ابر ها را عزیز تر ما می دانی که به چشم های گریان ما راضی هستی اما به اشک آن ها نه ؟
خدای خوبم ...
لطفا باران بفرست
با یک پیاله احساس
و یک بغل اتفاق خوش ...
خدایا منو ببخش اگه...
سکوت کردم جایی که باید در مقابل گناه حرف می زدم و اعتراض می کردم
خدایا منو ببخش اگه...
لبخند زدم جایی که باید در مقابل گناه اخم می کردم
خدایا منو ببخش اگه ...
حضور داشتم جایی که باید به خاطر گناه ترک می کردم
خدایا منو ببخش اگه...
تایید کردم با رفتارم گناهی رو ...
اگه جایی حرف تو زمین موند ولی برام عادی شد
خدایا منو ببخش
ببخش
ببخش
ببخش
ببخش
**بِخوان مَرا**
تمامی دینم، به دنیای فانی
شراره عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دلها
به دلها بماند، بسانِ دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود❤️