باورم نمیشه دوره هم نویس مبنا تموم شد ...
همیشه آخر هر دوره ای احساس می کنم حقِ مطلب رو به جا نیاوردم .
دوره پیشرفته افتاد توی عقدم
و دوره هم نویس توی خونه رفتنم
بار ها فکر کردم چه حکمتی هست که نه میتونم نوشتن رو کنار بزارم نه میتونم اونجور که دلم آرومه بهش بپردازم .
ذهنم آشفته است که چی میشه
ولی بازم شُکر ...
"خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را ..."
دوم آبان هزار و چهارصد و دو هجری شمسی
ای علی ...
چگونه تو عاشقان خویش را در خواری رها میکنی؟
تو ستمی را بر یک زن یهودی،که در ذِمّه حکومتات میزیست، تاب نیاوردی،
و اکنون،
مسلمانان را در ذمهی یهود ببین
و ببین که بر آنان چه میگذرد!
ای صاحب آن بازو، که یک ضربهاش از عبادت هر دو جهان برتر است،
ضربهای دیگر!..."
#علی_شریعتی🌿
یه وقتایی می شینم با خودم فکر میکنم که چقدر من با آدمای مختلف برخورد خوب داشتم ، خوش رو بودم باهاشون ، بهشون احترام گذاشتم ، حرمت نگه داشتم
ولی اونا نه با هام خوب رفتار کردن نه خوشرو بودن نه احترام و حرمتم رو نگه داشتن .
اونوقت حسِ بدی کل وجودم رو فرا میگیره و با خودم میگم کاش یه مشاور یا روانشناس باسواد نزدیکم داشتم تا بتونم کمی حال این روز هام رو بهتر کنم.
بتونم به آدم های سمی دور و برم فکر نکنم
بتونم لذت بیشتری ببرم و حال روحی بهتری داشته باشم .
کار کردن باعث میشه چند ساعتی از سنگینی افکار رها بشم و احساس کنم مغزم داره نفس میکشه .
متاسفانه روزایی که کارِ شرکت سبک تر باشه این اتفاق نمیفته . خیلی دوست دارم در آینده نزدیک یه کار مرتبط با رشته ام که کاملا سرگرمم کنه پیدا کنم . کاری که وقتی دارم انجام می دم کل ذهنم و وجودم درگیر اون باشه و حجم فشاری که رفتار اشتباه آدما و تلخی های زندگی به ذهنم وارد میکنه کمی کمتر بشه.
پاییز02🍁
داشتن بعضی از چیزا و رسیدن بهشون ، فقط توی زمان خودش قشنگه و به آدم لذت می ده .
یه آدم ۳۰ ساله شاید هیچوقت هوسِ دوچرخه قرمزی که توی ۱۲ سالگی میخواست رو نداشته باشه .
اون چیزی که می مونه خاطره تلخ نداشتن و حسرتی هست که روی دلشه .
ذوق بعضی چیز ها وقتی که از وجودمون بره دیگه اگه بهش برسیم هم حالمون ازش خوب نیست. یه جای زندگیمون جاش خالی مونده .
هرچیزی زمانی داره .شاید بعدا یه دوره ای برسی به اون چیزی که تو دلت بود ولی زمانش دیگه گذشته باشه ...
همین
نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه
و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود؟
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
● شاعر : نامشخص
ما این ترم میریم کارآموزی مرکز بهداشت
خب باید بگم با همه چالش هایی که توی مرکز بهداشت داشتم ؛ حسِ خوبم نسبت به رشته درسیم چندین برابر شده.
خصوصا وقتی انگیزه و تلاش مسئول اصلی که اونجا کار می کنه رو می بینم حالم خیلی بهتر میشه.فضای اونجا صمیمی هست و حاشیه فضای کاری هنوز سمت ما نیومده.
هر روز حدودا ۸ تا ۱۶ مراجع میان که بیشتر اونا زن های باردار و شیرده هستن یا دیابتی ها و اونایی هایی که اضافه وزن و چاقی دارن. ما اونجا رژیم های کلیوی و آرتروئیدی رو تجویز نمی کنیم. کلا رویکرد بیشتر توصیه است و رژیم شخصی بخاطر محدودیت زمانی تنظیم نمیشه .
باید بگم که تا وقتی وارد فضای فعالیت یا کار توی یه زمینه ای نشیم انگیزه اینکه بریم توی اون زمینه مطالعه کنیم ، تلاش کنیم و مهارت یاد بگیریم خیلی کمتر زمانی هست که میریم توی دل ماجرا و کار.
تو دوست داری مهارت و علمت رو بالا ببری تا نتیجه اش رو روز هایی که میری سر کار ببینی .
و این لمسِ نتیجه تلاشت و به درد خوردن مطالعه ات رو که به چشم ببینی ، بیشتر از هر جمله یا کلیپ انگیزشی بهت انرژی میده.
امروز بالاخره زنگ زدم و گفتم میخوام بیام کارآموزی تو خود مطب.
تو اون چند دقیقه نمیدونم چرا صدام داشت می لرزید و قلبم تند می زد.
تازه جالبه اون فرد رو میشناختم و استاد خودم بود!
قبلا یه تجربه تلخ از مطرح کردن خواسته ام پیش اون استاد داشتم اما امروز بهتر بود .
حسِ خوب تجربه مواجه شدن با ترس هاتون رو براتون آرزومندم!
بودن کنار آدم های با اعتماد بنفس و فعال ، شما را هم فعال می کند و اعتماد بنفس می بخشد و بودن کنار آدم های نق نقو و ضعیف و تنبل شما را هم همان طور بار می آورد. این جمله را با گوشت و پوست و خون خودم درک کردم
این چرخه در محیط کار و درس مانند یک دومینو تکرار می شود . یعنی شما تحت تاثیر یک آدم تنبل خودت تنبل می شوی و فردی با نگاه کردن و حرف زدن با شما تنبل می شود !
اینطوری هیچ چیز درست نمی شود که بد تر می شود.
و اینجاست که ارزش تلاش حتی "یک نفر" که خودمان باشیم به وضوح مشخص میشود.
همین...
تقریبا تمامی دوستان محجبه و چادری دوران دبیرستانم که در رشته هایِ خیلی خوبِ دانشگاه های برتر قبول شده اند ؛ یا چادر را برداشته و شل حجاب شده اند یا به طور کامل کشف حجاب کرده اند.
به فاصله ۴، ۵ سال. حول و هوش ترم ۴ به بعد دانشگاه.
شاید عده ای مثال نقض بیاورند ولی من حاضرم دستشان را بگیرم و فضای غالب کنونی دانشگاه علوم پزشکی را نشانشان بدهم.
حجاب قسمتی از این داستان است.خیلی هایشان درگیر روابط آزاد و بی هیچ قیدی با جنس مخالف هستند و تقریبا نبودن این رابطه بیشتر از بودن رابطه توی چشم بقیه تعجب ایجاد می کند.
از کلاس ۳۰ نفره دانشگاه ، که همه به سن بلوغ رسیده ایم و ۲۳ سالگی را سپری می کنیم ۴ نفر ازدواج کرده اند و از دید بقیه ازدواج یک اتفاق برای سن بزرگ سالی است که معمولا خانواده های سنتی ، زود به سراغش می روند!
هر روز معنویت بیشتر رنگ می بازد و نشانه بی کلاسی و سنتی بودن می شود . اگر هم عده ای معنویت را قبول داشته باشند معنویتی مختص به شب های قدر ، دهه محرم و شب های رمضان است.
همان وقت هایی که معنویت رنگ آیین باستانی به خودش می گیرد و با شله زرد و لباس مشکی و نذری سراغ ما می آید.
آهای ... دوستان حزب اللهی ام
دوستان هیئتی من ...
شهادت طلب ها ، مرد میدان ها ، شما که می گفتید همیشه پای کار هستید
پس الان کجایید؟
چرا پیدایتان نیست...
من جای خالی شما را پشت صندلی های دانشگاه حس می کنم.
جای خالی شما پشت صندلی های دانشگاه ما درد می کند.
شما خودتان را راحت کرده اید . شما خودتان را به راحتی کنار کشیده اید . شما نمیتوانید چشم هایتان را ببندید روی دانشگاه .
شما در مقابل دانشگاه مسئولید .
شما هیچ هزینه ای برای جایگاه علمی زن های محجبه در این دانشگاه ها ندادید که هیچ آن ها را تنها گذاشتید.
.