🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_پنجاه
استارت زد و به سمت دادگستری راه افتاد.
خودش هم خوب میدونست که من اون رو نه به عنوان وکیل قبول دارم و نه یک رفیق!
در اصل من اون رو به هیچ کجا حساب نمیکردم، اون فقط فقط یک وسیله بین من و آقایون بود!
*
به دادگستری که رسیدیم بدون هیچ حرفی شانه به شانه هم به سمت ساختمان اصلی قدم برمیداشتیم.
داخل ساختمان اصلی غلغله بود، هرکس برای پیگیری کارِ خودش آمده بود.
هجوم جمیعت رو که دیدم، دهنم باز ماند!
توقع دیدن این همه آدم رو نداشتم، فکر میکردم به طور کاملا خصوصی و بدون دردسر و علاف شدن، قراره با بازپرس صحبت کنم، مثل همیشه که با عزت و افتخار باهام رفتار میکردن، ولی نه!....اینجا دیگه بحث عزت و آقایی و پول در میان نبود، اینجا من هم مثل همه بودم چه بسا پست و بی ارزش تر، هرچی نباشه.....
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_یکم
برادر یک خائن بودم!
وکيل که نگاه ماتم زده ام رو دید با خونسردی لب زد:Wait here for a few moments, I'll go coordinate!
(چند لحظه همینجا صبر کن، من برم هماهنگ کنم!)
سری تکان دادم که وکیل بی معطلی با قدم های بلند از کنارم گذشت و بین جمیعت محو شد!
نگاهم بین همه در گردش رفت، گوشه ای ایستاده بودم و به ملت نگاه میکردم.
صدای همهمه سکوتِ سالن رو شسکته بود، آدم های جورواجوری اونجا بودند؛ از شاکی و متشاکی بگیر تا مجرم و افراد عادی و وکلا و سرباز ها....
تنها تفاوت بین مجرم و افراد عادی لباس ابی راه راهی بود که به تن داشتند، دمپایی ابی رنگ و بد قیافه در پاهایشان و دستبندِ سردِ آهنی که به دست های یخ زده ای که سرد تر از دستبند آهنی بود زده شده بود!
این رو میشد از رنگ و رو های پریده شان فهمید و سربازی که مانند بادیگارد در کنارشان ایستاده بود تا دست از پا خطا نکنند.
یعنی ایلینِ من هم از این لباس ها باید می پوشید؟
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
هدایت شده از 《برهان》
یکی از خانم های ساکن شهرک اکباتان که حجاب کاملی هم نداشت و درحال عبور از آن محل بود، با دیدن صحنه ی پرتاب کوکتل مولوتف و آتش گرفتن منطقهی فرود آن و بارش حجم عظیمی از سنگ و همچنین دویدن نیروهای امنیتی، دچار وحشت شد و به گریه افتاد. آرمان که در بین نیروهای گردان حضور نداشت و کنارتر مشغول رصد میدان بود، این صحنه را دید. به طرف آن خانم رفت و سلام کرد.
_خواهر چرا گریه میکنی؟
_ترسیدهم.
_چرا ترسیدی؟ما اینجا هستیم که شما آرامش داشته باشی. اومدیم تا شما نترسی. اینجاییم تا این همه سنگ و کوکتل مولوتف که پرتاب میشه، به شما نخوره و به ما بخوره. ترس نداره. من پسر شما هستم. کمک میکنم به جایی که میخواین، برین.
در همین حال خود را بین آن خانم و آشوبگران قرار داد.🥲
پشت او به طرف اوباش بود و روی آن به طرف آن خانم. دو دستش را باز کرد و گفت "شما حرکت کنین و به سمت جایی که میخواین،برین.من شما رو همراهی میکنم. اگه چیزی به طرف شما پرتاب بشه، به من میخوره. خیالتون راحت باشه💔"
_قسمتی از کتابِ "آرمان عزیز"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و در آخر تیری بر پیکرمان
و پرچم ایران بر تابوتمان
مرهم تمام درد هایمان خواهدبود...🥲
#در_آرزویِ_شهادت💔
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_دوم
چی دارم میگم اینها که لباس های مردانه است، احتمالا الان ایلین مجبور به حجاب اجباری بود.
حتما از اون چادر گل گلی ها که کلی نقش و نگار های جالب داشت و طاقه ی پارچه هایش را در مغازه ها دیدم سرش میکردن!
ای بمیرم براش...چقدر از چادر سر کردن متنفر بود!
با گذشتن نیم ساعت، وکیل رو دیدم که از دور به طرف من قدم بر میداشت و نزدیک می آمد.
نگاهی گذرا به سرتا پاش انداختم و در آخر روی صورتش زوم کردم.
نگاهِ پرسشگرانه ام رو که دید گفت:Row... the investigator is waiting for us... from this side
(ردیفه! بازپرس منتظر ماست...از این طرف!)
بعد با دست اشاره ای به انتهای سالن زد.
قدم قدم از لابهلای جمیعت رد شدیم و به انتهای سالن رفتیم.
انتهای سالن به یک سالن بزرگ دیگر ختم میشد؛ اما جمیعت کمتری آنجا حضور داشتند، هنوز قدمی در سالن بزرگ برنداشته بودیم که سرباز جوانی با لباس های سراسر مشکی، پوتین های بلند به پا کرده بود و یک باتوم هم به کمربندِ کمرش آویزان کرده بود، جلویمان سبز شد!
با تعجب به او نگاه کردم، نگاهِ معناداری حواله ام کرد و خطاب به وکیل به فارسی صحبت کرد که من متوجه نشدم: همراه من بیایید...شما رو پیش جناب بازپرس ميبرم!
سوالی به وکیل نگاه کردم، اما او بی توجه به من به زبان سرباز صحبت کرد:.......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_سوم
خیلی ممنون...اما ما خودمون میتونیم بریم!
_ایرادی نداره...ولی من راهنماییتون میکنم، بفرمایید از این طرف!
انگار من اینجا وجود خارجه نداشتم؛ نه میفهمیدم چی میگن و نه متوجه اشاره سرباز به راهروی طویل باریکی که سمت راست قرار داشت شدم!
به آن سمت که هدایتمان کرد؛ وکیل از کارش متعجب شد، با چشمان گرد شده خطاب به سرباز دوباره به فارسی گفت: مگه دفتر جناب بازپرس از این سمت نیست؟
با چشم اشاره ای به اتاقی که کنار سالن بود، زد.
سرباز با خونسردی جمله ای را گفت که بازهم متوجه نشدم: چرا هست...
وکيل که از چهره اش بی طاقتی می بارید وسط جمله اش پرید و چیزی را به فارسی تند و پشت سرهم گفت: پس چرا اون سمت رو به ما نشون میدید، وقتی دفتر بازپرس این سمت قرار داره!؟
_ درسته؛ اما جناب بازپرس داخل دفترشون نیستند!
+نیستند؟
_خیر...اگر همراه من تشریف بیارید شما رو پیش بازپرس ميبرم!
دیگر صبرم لبریز شد، بازوی وکیل رو گرفتم و گفتم:What happened?...What does he say؟
(چیشده؟...چی میگه؟)
وکیل که یکم به قضیه مشکوک شده بود؛ اما با آرامش و لحنی قانع کننده گفت:Don't worry... this man will take us to the investigato
(نگران نباش...این مرد ما رو پیش بازپرس میبره!)
من که هر ثانیه برام غنیمت بود، تیز و با عجله گفتم:Well...then why are you waiting?...let's go!
(خب...پس چرا معطلی؟...بریم!)
با دلواپسی که نمیتوانست پنهانش کند؛ ناخودآگاه گفت:but
(ولی....)
_but what
(ولی چی؟)
+Nothing, let's go!
+(هیچی بریم!)
چشمانم را ریز کردم و خیره شدم به صورتش، با شک پرسیدم:Is there a problem?
(مشکلی پیش اومده؟)
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_چهارم
_No... let's go!
(نه...بریم!)
یک قدم که به طرف راهرو برداشت مچ دستش رو گرفتم و عقب کشیدمش
_are you sure
(مطمئنی؟)
دستش را روی دستم گذاشت و لب زد:what are you worried about I am aware of everything, there is no need to worry!
(نگران چی هستی؟ من حواسم به همه چی هست، جای نگرانی نیست!)
شک و تردید را میشد از چشم هایی که دو دو میزد دید.
صدای بم سرباز دوباره بلند شد: بفرمایید خواهش میکنم، جناب بازپرس منتظر شما هستن!
یک کلمه از حرف هایش هم متوجه نمیشدم!
وکيل اشاره کرد تا کنارش حرکت کنم.
با قدم های آهسته وارد راهرو شدیم، سرباز هم پشت سرمان می آمد.
طوری از پشت بهم چسبیده بود که گویی؛ من قصد فرار کردن داشته باشم و او بخواهد مانع شود!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_پنجم
همراه با شک و دودلی در راهروی طویل قدم بر میداشتم.
دو در؛ در سمتِ چپ قرار داشت و یک در؛ در سمت راست راهرو....
خیلی عجیب بود، داخل راهرو حتی یک نفر هم حضور نداشت!
حالا جای همهمه را سکوت فرا گرفته بود.
سکوتی که قطعا، بی دلیل نبود!
مقابل تنها دربی که در سمت راست قرار داشت رسیدیم، سرباز خطاب به وکیل شروع به صحبت به زبان فارسی کرد: بفرمایید آقایون!
با وکیل نگاهی به همدیگر انداختیم، وکیل آرام لب زد:Let's go inside...the investigator is inside
(بریم داخل...بازپرس داخل هستند!)
دیگه نه جای شک بود و نه تردید...
سرباز در اتاق را باز کرد، با دیدن یک اتاق بازجویی نیمه تاریک و یک میز و دو صندلی جاخوردم!
بهت زده به وکیل نگاه کردم؛ اما چهره ی وکیل بهت زده تر از خودم شده بود!
مثل اینکه حتی او هم خبر نداشت قراره چه اتفاقی بیفته.
مردی سن و سال دار و صورتی پر از محاسن، کت و شلوار اتو کشیده ای به تن داشت، داخل ایستاده و به من چشم دوخته بود.
با نگاهش از سر تا پایم را برانداز کرد.
نگاهش جذبه خاصی داشت، طوری که هر آدم گناهکاری را می ترساند و به رعشه می انداخت!
همین مرد تمام زندگی گذشته ام را جلوی چشمانم می آورد!
خودم با پای خودم، توی دهان شیر آمده بودم!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
|آدمنبایدسیبزمینیباشه|
عصر همان روزی که آرمان به شهادت رسید، داشتم روی بالکن مسجد راه میرفتم که دیدم آرمان دارد وسایلاش را جمع میکند. به او گفتم: آرمان داری کجا میری؟
گفت: احتمالاً امشب خیابونا شلوغ میشه. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.
گفتم: آرمان بشین دَرست رو بخون.
گفت : آدم نباید سیبزمینی باشه !
گفتم: خب حداقل از این به بعد کمتر برو.
گفت: باشه؛ ولی امشب میرم...
رفتی و دیگر نیامدی رفیق...💔🥲
_بهروایتازدوست#شهیدآرمانعلیوردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلادتمبارکعمهجانم (:♥️
#میلاد_عمه_زینب_سلام_الله_علیها
#روز_پرستار_مبارک_باد💕
و پس از تو . . .
آنچه سیاه است
روزگارِ علیست !
پس از تو . .
آنچه سپید است
گیسویِ حسن است💔!
#فاطمیه🖤
عشق ؟
علی به تنهایی در خیبر را شکست
اما وقتی فاطمه(س) شهید شد گفت:
کمکم کنید تا فاطمه را تشیع کنم..💔🥺
Ali Akbar Haeri - Donyam Fateme.mp3
4.23M
دنیامــــ فاطمهــــــ💔
#فاطمیه🖤
#پیشنهاد_دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صــاحب قبـر بے نشون ســلام مـــــــــادر...🥺🖤
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هوش مصنوعی خواستیم حرم حضرت فاطمه علیهاالسلام رو برامون بسازه🥺🖤
#ایام_فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شهید ۷۰ تا متهم داره💔😭
این دم آخری، چقدر شبیه مادری...🥲
عزیز برادرم شهید آرمان علی وردی❤️🩹:)
#فاطمیه
#شهید_آرمان_علی_وردی