🔴⬅️ مراسم چهلمین سالگرد شهید آیت شعبانی
🔹سهشنبه۲۳اردیبهشت ساعت ۱۷:۳۰
🔸مزار شهدای عملیات نصر۷
♻️ شهیدچمران که در عصر حاضر کمتر کسی در شجاعت به پای او رسیده است در وصف شهید آیت شعبانی گفته است: « به خدا قسم به همراه این شیرمرد کوچک می توانم تمامی کردستان را فتح کنم».
شادی روح پاک شهید آیت شعبانی صلوات🌷
@beneshanHa
﷽
امــام صـادق ( ع ) فرمودنـــد :
مقدّراتــ در شبــ نوزدهم تعيين ؛
در شبــ بيستــ و يكـــم تأييـــد ؛
و در شبــ بيستـ و سوم(رمضان)
امضـــا مےشـــود ...
📚 الكافے، ج ۴، ص ۱۵۹
#التمـــاس_دعــــا 🙏
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
🔸 "در محضر شهیـد" ...
همه شرایط را بسنجید امّا بدانید
آنکه به کار ما نتیجه میدهد عنایتِ خداست
از توکل به خدا و توسل غافل نشویـد
اگر هم کـــمکــاری کنیـم
بـاید جـوابـگوی خـون شهـدا باشیم.
#شهید_حسن_باقری
#نابغه_دفاع_مقدس
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
#ربیع_قرآن
اولین قرآنی که وارد اسایشگاه ما شد ...
تیر ماه سال ۶۱ توی اردوگـاه موصل برای هواخوری توی محوطه بودیم که با سوت عراقی ما مجور شدیم سریع به خط بشویم. بعد از آمار گیری داخل اسایشگاه شدیم برای ما سوال شد که چرا طبق روال روزهـای قبل نیست منتظر ماندیم علت را بدانیم بعداز اینکه همه داخل آسایشگاهها شدیم عدهای جـدید وارد اردوگـاه شدند. از نـظر سنی نسبت به ما مسن تر بودند امکانات آنها زمان ورود متفاوت از ما بود و بیشتر داشتند. عرب زبان بودند فردای آن روز مسئولین و مترجمها با ارتباط گرفتن متوجه شدند ایرانی و عرب زبان هستند و تعداد زیادی قرآن دارند که موفق شدند دو جلد قرآن از آنها بگیرند ...
ورود قرآن بین بچه ها باعث شادی خاصی شد دوستانی مسئول شدند برای خواندن قران نوبت تعین کنند حداکثر نوبت یک ربع قرار دادند یعنی در عرض۲۴ ساعت قران به دست ۹۶ نفر میرسید.
اولین نوبت من از ساعت ۱۲ شب تا ۱۲ و ربع بود
تا نوبت من برسد خوابم برد صبح بیدار شدم غصه خواب ماندنم و محروم شدنم تا الان همراهم هست ناچارا نوبت بعدی را برایم مشخص کردند. چقدر دلچسب بود از خواب بیدار بشی تا یک ربع قـرآن برای خوانـدن داشته باشـی باید مراقبت می کردیـم بعثی هـا متوجه نشوند ما کتاب قـرآن داریم عده ای با حفظ کـردن قـرآن از برکـات قرآن بهرهمنـد میشدند
راوی : آزاده جانباز حاج مرتضی زنگنه
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
در سجده ...
سرت شڪافت مولایِ نماز
ز آن واقعه سجده سر شکستهست هنوز
#السلامعلیک_یا_امیرالمومنین
#تهدمت_والله_ارکان_الهدی
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
زین چهارده ...
بس است یکی بهر عالمی
ما را برای خاطر هر یک جدا ببخش
#روزهای_پایانی_ماه_رمضان
#الهی_العفو
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
آنان که خط به خط زِ شهادت قلم زدند
از عشق سرخ خون خداوند، دم زدند
برخاستند از دل خاک و رها شدند
تا آسمان عشق، پس از آن قدم زدند...
🍃🌺 #شهید_صادق_عدالت_اکبری
✊ #مدافع_حرم
❤️ #اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
✅ ماموریت ویژه ی یکی از مدافعان حرم برای شناسایی پیکر مطهر *شهید_محسنحججی*
بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها، پیکر مطهرش در دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و به طرف مقر داعش رفتیم.
در دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.
پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن *اربا_اربا شده* . این بدن قطعه قطعه شده!"
بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای شریعت محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"
داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد.
توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"*
گفتم: "بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."
یکباره چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم تا از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم.
فردا حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها اومد پیشم و گفت: "پدر و همسر شهید حججی به سوریه اومده اند. الان هم همین جا هستن. توی حرم."
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی"
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم.
بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
گفتم: "حاجآقا، پیکر محسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قَسَمَت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارمویش رو برام آوردی، راضی ام."
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره! بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"
راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم
😭😭😭😭
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
از عطـر نگاه باغ ها دانستم
نام دگرِ بهـار
لبخنـد تـوست ،
لبخنـد خداست .. ....
🌷#شهید مدافع حرم# روح الله_ طالبی_ اقدم
🌹 یازهرا 🌹
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸🕊🌺
نمیدانم
میدانے یا نہ..!؟
ولے دلمان تنگ شدہ...
اگر وقت ڪردے بہ خوابمان بیا
شاید ارام شود
این دل ما ڪہ هرشب سراغت را میگیرد...
#مدافع_حرم
🌷شهید عبدالله باقری🌷
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹