┈••🌺 #دوستان_شهدا 🌺••┈
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
✍عبدالرضا همتی
#خـادم_رزمنـدگان
ماه رمضـان سال 66 بود. در منطقه عملياتی غرب كشور بوديم نيروهايی كه در پادگان نبی اكرم (ص) حضور داشتند در حال آماده باش برای اعزام بودند😊.
هوا بارانی بود و تمام اطراف چادر در اثر بارش باران گل آلود بود، بطوری ڪه راه رفتن بسيار مشڪل بود و با هر گامی گِلهای زيادتری به ڪفشها👞 میچسبيد و ما هر روز صبح وقتی از خواب بيدار میشديم متوجه میشديم ڪليه ظروف غذای سحـری شسته شده است. اطراف چادرها تميـز شده و حتی توالت صحرايی ڪاملا پاڪيزه است. اين موضوع همه را به تعجـب وا می داشت ڪه چه ڪسی اين ڪارها را انجام میدهد😳 !!!
نهايتا يك شب نخوابيدم تا متوجه شوم چه كسی اين خدمت را به رزمندگان انجام میدهد! بعد از صرف سحری و اقامه ی نماز صبح كه همه بخواب رفتند ديدم كه روحانی گردان از خواب بيدار شد و به انجام كارهای فوق پرداخت و اينگونه بود که خادم بچه های گردان شناسايی شد. 😊
وقتی متـوجه شـد ڪه موضوع لو رفته گفت : "من خاك پای رزمندگان اسلام هستم ."🌷
✅باخوبان همنشین شویم تاخوب شویم👇👇
http://eitaa.com/joinchat/436076549Ca075d75748
🌹یازهرا🌹
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
پدرش نه شغل دولتی داشت نه بیمه ای - چیزی بود. کارش کارگری بود و عرق ریختن. خدا رحمتش کند؛ تقیدش به حلال و حرام زبانزد همه ی آشناها بود.
گاهی میگفت من افتخارم اینه که حتی یک لقمه نان شبهه ناک به تو و بچه ها ندادم چه برسد به لقمه ی حرام.
لباس فرم سپاه تنش بود به سر و صورتش گرد و غبار نشسته بود با ناراحتی :گفتم الان ساعت ده شبه ناسلامتی امشب شب دامادیته؛ نمیگی باید زودتر بیای؟»
خندید گفت حالا هم که دیر نشده مادر، الان سریع میرم یک دوش میگیرم و آماده میشم
خواست برود جلویش را گرفتم گفتم: «باید به من بگی که امشب چیکار داشتی که مهمتر از دامادیت بوده
جواب دادن طفره رفت بعد از کلی اصرار کردن گفت: «داشتم پادگان را جارو میکردم توی محوطه خیلی آشغال ریخته بود!».
بعدها فهمیدم چون مسؤول آموزش بوده و آن شب برای نیروها مانور داشتند مانده بوده تا کارها را به اصطلاح راست و ریست کند. خودش هیچ وقت از مسؤولیتهایش چیزی به ما نگفت.همیشه میگفت یک نیروی ساده هستم؛ بعد از شهادتش فهمیدیم چکاره بوده است.
با این که می توانست پول پس انداز کند ولی هیچ وقت این کار را نکرد. بخشی از پولش را برای خانه خرج میکرد، با بقیه اش یا کار افراد محتاج و فقیر را راه می انداخت یا قرض میداد به این و آن.
وقتی شهید شد از مال دنیا هیچی نداشت. مقداری هم بدهکاری داشت که توی وصیت نامه اش نوشته بود سهمش از ارث خانه ی پدری را هم بخشیده بود به مادر
"شهید ابراهیم امیرعباسی"
#شهیدانه | #زندگی_به_سبک_شهدا
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا🌹
#زندگی_به_سبک_شهدا ❣
#بسمربالحسین🧡
خیلیبہامامزمـانﷻ
ارادتداشـت!
ازاینارادتایخشکوخالیکہنہ!
همشدنبالمطالـعہ
دربارهحضرتوشرایطظھور
وآمادگیبرایظھوربود ..!
‹انتظـار›محمـود،
یہ‹انتظارواقـعی›بـود.
محمودواقعاً
دغدغہامـامزمانش
روداشت ...🖇!
#شهید_محمودرضا_بیضایی 💙
@beneshanha
🌹یازهرا 🌹
✨🌷
◗یہبزرگۍمیگفت :
شکنڪنوقتیبه
یهشھیدفڪرڪرد؎
چندلحظهقبلشهمون
شھیدداشتهبھ؛تو
فڪرمیڪرده◖
#شهیدانه
@beneshanha
🌹یازهرا🌹
#زندگی_به_سبک_شهدا ✨
یکی از دوستان میگفت:
در صحن جامع رضوی دیدم حاجی تشت قرمز دستشان است و دارد می رود،
کنجکاو شدم و دنبالش رفتم؛
دیدم رسید به پیرمردی و پای او را در تشت گذاشت و ماساژ می داد؛
رفتم نزدیک و گفتم حاجی این چه کاری است؟
گفتند "ایشان پدرم هستند"
حاج قاسم اینطوری حاج قاسم شد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌹
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا🌹
#زندگی_به_سبک_شهدا ✨
یکی از دوستان میگفت:
در صحن جامع رضوی دیدم حاجی تشت قرمز دستشان است و دارد می رود،
کنجکاو شدم و دنبالش رفتم؛
دیدم رسید به پیرمردی و پای او را در تشت گذاشت و ماساژ می داد؛
رفتم نزدیک و گفتم حاجی این چه کاری است؟
گفتند "ایشان پدرم هستند"
حاج قاسم اینطوری حاج قاسم شد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌹
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا🌹