#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 7⃣1⃣
📚📖خاطره ی دیگه ای که از حسین دارم مربوط میشه به عملیات والفجر چهار.اون زمان در نقطه ای به نام کوه سلطان مستقر بودیم ،محور شناسایی هم تپه ی شهدا بود.
✅اونجا غالب شناسایی ها رو حسین به تنهایی انجام می داد.لاغر اندام و سبک بود.فرز و سریع.هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
✅به خاطر دید مستقیم دشمن روی منطقه مجبور بود که شبها راه بیفتد.صبح زود می رسید پای تپه شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میون عراقیها.
✅یک شب که تازه از راه رسیده بود دور هم جمع شدیم و نشستیم به صحبت،گفتیم حسین تو که این همه میری جلو یه بار برای ما تعریف کن چه کار می کنی و چه اتفاقاتی می افته.
✅جمع خودمونی بود وحسین راحت می تونست حرف بزنه.لبخندی زد و گفت:اتفاقا همین پریشب یک اتفاق جالب افتاد.رفته بودم روی تپه ی شهدا و توی سنگر عراقیها رو می گشتم که یه مرتبه منو دیدن.
🔴من هم سریع فرار کردم.اونا دنبالم افتادن.من تا جایی که می تونستم با سرعت از تپه پایین اومدم.نرسیده به میدون مین چشمم به شکاف کوچکی افتاد که گوشه ی تپه تراشیده شده بود.
🔴فورا داخل اون رفتم جا برا نشستن نبود به ناچار ایستادم،خیلی خسته بودم،دائم چرتم می گرفت.چند بار در همون لحظه حالت خوابم برد.دوباره بیدار شدم.
‼️عراقیها از تپه پایین اومدن و شروع به جستجو کردن.اول فکر کردن توی میدان مین باشم،به همین خاطر اونجا رو به رگبار بستن، حدود یکی دوساعت تیر اندازی می کردن،بعد اومدن و پشت میدان مین رو گشتن.
✨من همانطور ایستاده مشغول ذکر گفتن بودم.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@beneshanHa
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 8⃣1⃣
📚📖عراقیها همه جا رو گشتن،اما اصلا متوجه شکاف نشدن.من هم خوابم می برد و بیدار می شدم و ذکر می گفتم.
⁉️به حسین گفتم:توی اون شرایط چطور خوابت می برد؟-گفت:اتفاقا بد نبود یه چرتی زدیم و خستگیمون هم در رفت.-گفتم:این اتفاقات تو روحیه ات تأثیری نگذاشته بود،نترسیده بودی.
✅با خنده گفت:اصلا،خیلی با صفا بود.کیف کردم.جای توهم خالی بود.-گفتم:خب بعد چی شد؟-گفت:هیچی عراقیها خوب که همه جا رو گشتن و خسته شدن نا امید و دست از پا درازتر رفتن تو سنگراشون منم یه سرو گوشی آب دادم و وقتی مطمئن شدم که دیگه خبری نیست از شکاف بیرون اومدم.
✅میدان مین رو رد کردم و به خط خودمون برگشتم.وقتی خاطره ی حسین تمام شد همه بچهها نفس راحتی کشیدن.این اولین بار نبود که حسین در چنین شرایط خطرناکی گیر می افتاد.
✨شجاعت وشهامت او برای همه جا افتاده بود. شاید یکی از دلایلی که بچهها اصرار می کردن تا او از خاطراتش و از اتفاقاتی که موقع شناسایی براش اتفاق افتاده تعریف کنه،همین شجاعت او بود.
✨می دونستن او به خاطر روحیه ی بالایی که داره همیشه تا مرز خطر و گاهی حتی آنسوی مرز خطر هم پیش می رود و قطعا خاطرات جالبی می تونه داشته باشه.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@beneshanHa
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 9⃣1⃣
📚📖محل استقرار واحد،پاسگاه بوبیان بود در شلمچه.محور شناسایی هم جزیرهای در همین منطقه بود.بخاطر دید مستقیم دشمن امکان رفت و آمد به جزیره در روز وجود نداشت.
✅بچهها می بایست شب حرکت کنن و روز بعد رو برای دیده بانی در جزیره بمونن و فردا شب دوباره به مقر برگردند.از طرفی نمی تونستن قایق رو در اطراف جزیره رها کنن،یعنی باید افراد دیگه ای اونا رو می رسوندن و شب بعد دوباره برای آوردنشون جلو می رفتن.
✅اون شب نوبت شهید کاظمی و شهید مهرداد خواجویی بود.هردو آماده شدن.بچهها اونا رو به محل مورد نظر رسوندن و برگشتن.قرار شد فردا شب دوباره به سراغشون بریم.
🔴روز بعد نزدیکی های غروب مه غلیظی تموم منطقه رو پوشاند.وجود این مه خصوصا در شب مشکل جدی و اساسی در کار تردد ایجاد کرد.
⁉️اصلا نمی تونستیم جهت رو تشخیص بدیم،و مسیر حرکتمون رو مشخص کنیم.استفاده از قطب نماهم بدلیل تلاطم آب و در نتیجه تکون های شدید قایق امکان نداشت.
‼️با همهی این حرفها گروهی که قرار بود برای آوردن بچهها بره،حرکت کرد.اما لحظه ای بعد برگشت.گفتند به هیچ وجه امکان جلو رفتن نیست،و اونا هم نتونستن راه رو پیدا کنن.
🔴هوا به طور کلی سرد بود و این سرما در شب شدت بیشتری می گرفت.کاظمی و خواجویی هم امکانات مناسبی برای موندن در جزیره نداشتن ،چون اصلا نیروی شناسایی نمی تونه وسایل زیادی باخودش حمل کنه.
⁉️به همین دلیل باید سریعتر فکری برای برگردوندن بچهها می کردیم.اما چاره چه بود ؟ زمان می گذشت،هوا سردتر می شد و از شدت مه ذره ای کاسته نمی شد.بیست وچهار ساعت از رفتن بچهها گذشته بود وتا اون لحظه قطعا فشار زیادی رو متحمل شده بودن.
✅حسین که در جریان همهی قضایا بود یه لحظه از فکر بچهها بیرون نیومد،سعی می کرد راه مناسبی پیدا کنه.عاقبت فکری به نظرش رسید...
✔️به روایت از حسین متصدی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@beneshanHa
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 0⃣2⃣
📚📖حسین بلاخره فکری به نظرش رسید،تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد.گروه دیگری تشکیل داد و به اونا گفت:شما حرکت کنین من هرچند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم.
‼️شما جهت حرکت تیرها رو بگیرین و برین جلو،در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنین وعقب بیایین.گروه،حرکت کرد و حسین هم تیرها رو درون خشابی گذاشت.
🔴اسلحه رو مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر رو شلیک کرد.این کار هر چند دقیقه تکرار می شد.اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچهها دوباره برگشتن.
⁉️گفتند که این راه هم فایدهای نداره،تیرها به خوبی دیده نمی شه.و نمی تونیم جهت حرکت رو تشخیص داد.حسین هر لحظه بخاطر آن دونفر بی تاب تر می شد.
🔰نهایتا شهید پرنده غیبی رو صدا زد،و جلسه ای گذاشتن،تا با مشورت هم راهی پیدا کنن.یه بار دیگه امکانات موجود و شرایط منطقه رو بررسی کردن و بلاخره تصمیم گرفتن خودشون دست بکار شوند.
‼️هردو به طرف جزیره حرکت کردن،یه سری تیرک برق اونجا بود.سعی کردن با رسیدن به تیرک ها و کمک از اونا راه رو پیدا کنن. از گذشت زمان مشخص بود که اونا نیزبه سختی پیش میروند.
✅سرانجام بعد چند ساعت قایقشون از لابه لای مه پیدا شد،اما ظاهرا دونفر بیشتر نبودن.وقتی قایق به ساحل رسید دیدیم،کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتادن.
✅هردو زنده بودن اما سرمای شدید جزیره بی حسشون کرده بود،توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشون رو سرپا نگه دارن رو نداشتن.هردو بی رمق و بی حال افتاده بودن،بچهها بسرعت کمک کردن و اونا رو برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند.
✅خدا میدونه اگه دیرتر سراغشون می رفتیم چه اتفاقی می افتاد.وقتی حسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی رو می شد از چهره اش خوند.همه می دونستیم که او هر سختی رو تحمل می کنه اما طاقت دیدن ناراحتی بچهها رو نداره.
✔️به روایت از حسین متصدی
#عارف_شهیدان🔻
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی🌷
#ادامه_دارد...
@beneshanHa
تب شدیدی داشت ...
و باید استراحت می کرد
حالش روبهراه نبود نمیتوانست راه برود
داشتم برای بچهها دعای کمیل میخواندم
که دیدم کسی دارد سینهخیز میآید طرفم!
تعجب کردم سیدعلیاکبر بود ...
بعد از دعا می گفت:
نمیتوانستم ببینم شما مشغول دعا باشید
و من از شما دور باشم ، دوست داشتم
اگر توجهی به جمعتان میشود
من هم بی نصیب نمانم ...
راوی: حجةالاسلام عسکری نصیرایی
گرفته شده از کتاب این عشق الهی است
#شهید_سیدعلیاکبر_شجاعیان
#فرمانده_گردان_یارسولﷺ
#لشڪر25_ڪربلا
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵خواستگاری🔵
خانه خواهرش بود. آمد خيلی مرتب و مؤدب نشست روبروی من، گفت: "می خواهم از شما درخواست ازدواج کنم".
من نتوانستم جلوی خودم را بگيرم، زدم زير خنده.
او آرام، ساده، بی زبان؛ آن وقت من حاضرجواب، شلوغ، پررو....
مادرم که ماجرا را فهميد گفت: "وای فاطمه! حميد خيلی پسر خوبيه!"
يک هفته ای گذشت. با خودم فکر کردم به او می گويم من با بعضی نظرات سياسی تو مخالفم و تمام!
رفتم و همين را گفتم.
گفت: "ببين فاطمه! مهم اين است که جفتمان اسلام را قبول کنيم و با آن زندگی کنيم. بقيه مسايل سياسی نظرند. نظرها هم بر اساس واقعياتند نه حقيقت ها. واقعيت هم که هر روز عوض می شود. پس اگر حقيقت را قبول کنيم با واقعيت ها می شود يک جوری کنار آمد."
با خودم گفتم "براي رد کردن حميد باکری بايد يک اشکال شرعی پيدا کنم که اگر آن دنيا از من پرسيدند حميد را چرا رد کردی،جواب داشته باشم..."
اما آن اشکال شرعی را پيدا نکردم.
🌷شهيد حميد باکری🌷
📚 نيمه پنهان ماه ص۱۶
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ازدواج #خواستگاری
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
امروز سالروز شهادت یکی از شیرمردان کشور پهناور ایران امیر خلبان شهید شیرودی اولین نظامی که مقام معظم رهبری در آن زمان نماینده تام الاختیار حضرت امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بود پشت سرش نماز خواند خاطره ای از این شهید توسط یکی از همکارانش:
در مهر ماه سال ۵۹
یکی دو فروند میگ عراقی
که بر فراز پایگاه هوانیروز کرمانشاه
به قصد حمله ظاهر شده بودند
مورد هدف پدافند هوانیروز قرار گرفته
و لاشه آن درست روی ساختمان محل زندگی
شهید شیرودی
سقوط کرده و ساختمان را ویران میکند.
در آن زمان شیرودی
عازم به ماموریتی بودبه او گفتند
سری به منزلت بزن ببین چه بلایی سرش آمده.
ولی در کمال تعجب
وی با خنده و خونسردی کامل گفت:
ترجیح میدهم به منطقه بروم
و رفت و کلید منزلش را فرستاد
تا دوستانش بروند
و اگر اثاثیهای مانده است
به جای دیگر ببرند.
بچههای انجمن اسلامی رفتند
و داوطلبانه اثاثیه منزل او را به خانه دیگری منتقل کردند
و شیرودی پس از انجام چند پرواز برگشت و به منزل جدیدش سر زد
✅ @beneshanha
امیرسرلشکرخلبان #شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سالروز_شهادت
🔸 " در محضر اُستـاد "...
کسی که در ماه رمضان
موفق به یک ختم قرآن نمیشود،
دچار خسارت بزرگی میشود!
ماه رمضان ماه قرآن است
و باید قرآن خواند؛ اگر کسی
میخواهد زنگار دلش پاک بشود،
باید موقع سحر قرآن بخواند
#آیتالله_مجتهدی_تهرانی
#رمضان_بهار_قرآن
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵غير مستقيم...🔵
روش تربيتی پدرم غير مستقيم بود. مثلاً اگر احساس مي کرد يکی از بچه های اقوام و فاميل نمازش را نمی خواند به من می گفت: "محمد رضا بيا اينجا وايسا نمازت رو بخون که اونم ياد بگيره چه جوری بايد نماز بخونه... چون من نمی خوام بهش بگم چه طور نماز بخونه ولی وقتی تو شروع کردی، بهش می گم ببين محمد رضا چطور نماز می خونه، نمازت رو بايد اين جوری بخونی."
گاهی هم برای تشويق و ايجاد انگيزه در ما، خاطرات معنوی خوبی از اجداد خود نقل می کرد و بعد می گفت: "چقدر آدمای جالبی پيدا ميشن!!"
و به اين ترتيب غير مستقيم الگوها را معرفی ميکرد.
تعابير "ديدی گفتم! ديدی!! ياد بگير!!" را هيچ وقت در ارتباط تربيتی اش با ما به کار نمی برد.
📚 به رنگ صبح، ص۴۶
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#تربیت_فرزند
🌷شهيد دکتر سيد محمد بهشتي🌷
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹
🔰 روزی که صدام توسط خلبانان ایرانی تحقیر شد!
📎هدیه به روح شهدای خلبان صلوات
✅ @beneshanha
🌹 یازهرا 🌹