استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۸۵:
🔸... آنگاه حاجآخوندآقا گفت: «من هم مطلبى دربارۀ شيرخدا در دل دارم كه چندين بار خواستم آن را با شماها در ميان بگذارم؛ ولى همه را يک جا جمع نياوردم تا مقصود خود را بگويم. الان كه همه، اينجا جمع شدهايم و پهلوانصفدر هم مقصود خود را بيان كرد، من هم نظرم را میگويم.»
🔸ما، همگى، چشم به دهان حاجآخوندآقا دوخته بوديم كه چه میخواهد بگويد. من تقريباً ۳ ـ ۴ سال، شاگرد حاجآخوندآقا بودم؛ او را خوب میشناختم، كه او حرف بیجا نمیزد. هر چه میگفت، روى صلاح و مصلحت میگفت. او میگفت: «انسان، بيخود و بیجهت آفريده نشده، كه كار بيخود و بیجهت انجام بدهد.» او میگفت: «مقصود از خلقت، عبادت و خدمت است؛ عبادت به خدا و خدمت به خلق خدا.»
🔸همه گوش كرديم؛ ببينيم حاجآخوندآقا چه میگويد و منظورش چيست. حاجآخوندآقا گفت: «میدانيد شيرخدا [در] چند سالى كه به مكتب من آمده، قرآنخواندن را خوب ياد گرفته و صداى خوبى هم براى قرائت قرآن دارد و با آوای خوش، قرآن میخواند. من تصميم داشتم كه يک مسابقۀ قرائت در منطقۀ خودمان تنظيم كنيم و هر هفته يک بار، در دهات اطراف، اين برنامه را پياده كنيم. حالا كه پهلوانصفدر پيشنهاد میكند يک مسابقۀ كشتى در منطقه براى شيرخدا تنظيم كنيم، پس چه بهتر كه هر دو مسابقه را يكجا انجام دهيم.»
🔸بعد از شنيدن حرفهاى حاجآخوندآقا، همه خوشحال شدند [و] تصميم گرفتند كه پیريزى اين دو مسابقه را از همين فردا آغاز كنند؛ ولى من از يک طرف خوشحال بودم [که] اينهمه طرحها و مسابقهها، براى پيشرفت من انجام میگيرد؛ ولى از طرف ديگر، دلهره و نگرانى، همۀ وجودم را گرفته بود؛ چون كار، كار بزرگى بود و تا آن زمان، آن نوع مسابقهها در محلّمان سابقه نداشت. پيروزى در آن مسابقات، پيروزى من در زندگیام بود و شكست در آنها به شكستِ زندگیام منتهى میشد. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۹۹ و ۱۰۰.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 از «بنیسی» کن شَفاعت ای نگار!
🔶 منّتت را روز محشر میکَشم
(نگار: معشوق.)
📖 امید آینده، ص ۱۶۹.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #شفاعت
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! ميكروب انديشۀ بد را از وجودت بزدای.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#تفکر، #فکر
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 جانا! قسم به جان عزیزت که عاشقم
🔶 معشوق من توییّ و به وصل تو شائِقم
(شائق: مشتاق.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۸۶:
🔸... پیريزى اين كارِ نسبتاًبزرگ [= مسابقات قرائت قرآن و کشتی من با دیگران]، وقت و هزينۀ زيادى میخواست. ما هم كه پول نداشتيم؛ اين بود كه تمامى آنها كه در آنجا بودند، به فكر فرورفتند [كه] از كجا و چگونه اين كار را شروع كنند.
🔸پهلوانصَفدَر گفت: «بايد هر يكى از ما، كارى را به عهده بگيريم.» باباحسن گفت: «ما بودجهاى نداريم كه در اين كار خرج كنيم. تازه! تصميم گرفتهايم آخر اين ماه، هفتصد تومان پهلوان را درست كنيم و بدهيم.» پهلوانصفدر گفت: «من از شما پول نمیخواهم.» باباحسن گفت: «ما قرضمان را [پس] میدهيم.» پهلوانصفدر گفت: «من آن پول را به شيرخدا بخشيدم.» باباحسن گفت: «ما پول را به دست خودت میدهيم؛ بعد اگر خواستى به شيرخدا ببخشى، به خودش بده. ما كارى نداریم.»
🔸حاجآخوندآقا خواست قيلوقال قضيّه را بكَند؛ گفت: «باباحسن! شما پول پهلوانصفدر را به خودش بدهيد. به اين طريق، بودجۀ مسابقه تنظيم میشود.» و قرار شد یک روز معیّن از دهات اطراف، چند نفر را دعوت کنند و نظرشان را با آنها در میان بگذارند.
🔸پدرم گفت: «هفتۀ بعد، پنجشنبه، نيمۀ شعبان، روز تولّد امام زمان ـ عليه السّلام. ـ است. اوّلين مسابقه را در دِه خودمان، بنيس، برقرار میكنيم و از دهاتهاى ديگر هم دعوت میكنيم [كه] در آن شركت كنند و بعد از اين كه برنامۀ مسابقۀ قِرائت قرآن و كشتى را ديدند، برنامۀ دهاتهاى ديگر را هم تنظيم میكنيم.»
🔸همه، رأى پدرم را پسنديدند و گفتند: «خيلى روز خوبى است براى آغاز كار.»
🔸بعداً مادرم هديح را آورد و چند عدد بِه درختى هم آورد. همگى با شادى تمام، آنها را خورديم. جاى شما، خوانندگان، خالى.
🔸بعد از خوردن آنها، مهمانها دستهجمعى حرَكت كرده و به خانههايشان رفتند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 هرگز به غیر تو دل خود را نمیدهم
🔶 گر من چنین کنم، که دِگر یک منافقم
(دگر: دیگر.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓پاسخ این شعر چیست که یک غلط دارد و غلطش چیست؟
بردى دل من، من از تو جان میطلبم
وز گمشدۀ خويش نشان میطلبم
سرْمِصرَع هر كدام، حرفى را بردار
حاصل چه شود؟ من از تو آن میطلبم
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 هرگز گزافه نیست که دلدار من تویی
🔶 اثبات میکنم که در این گفته، صادقم
(صادق: راستگو.)
📖 امید آینده، ص ۱۷۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۸۷:
🔸... وقتى [مهمانها رفتند و] خانهمان خلوت شد، پدرم آنچه كه در جمع ما گذشته بود، همۀ بگومَگوها را به مادرم بازگو كرد.
🔸مادرم، با اين كه از شنيدن آنها خوشحال بود، ولى مثل من دلنگرانى داشت كه خدایْنكرده، اين كار به ضرر ما تمام نشود؛ اين بود كه به پدرم گفت: «آخر [و] عاقبت اين كارها را در نظر گرفتهايد؟» پدرم گفت: «آخر [و] عاقبت هر كارى، دست خدا است. انشاءالله خوب میشود.» ما هم گفتيم: «انشاءالله.»
🔸من آن روزها پا به سنّ دوازدهسالگى گذاشته بودم. با آهنگ خاصّ كودكانه، قرآن را با [فنون] قِرائت میخواندم. صدايم طورى دلنواز بود [كه] وقتى در «مسجد جمعه» قرآن میخواندم، همگان تحسينم میكردند. يادم هست بعضى وقتها كه قرآن میخواندم، براى اين كه بدنظرها [مرا] چشم نزنند، مادرم اسپند دود میكرد و همه، صلوات میفرستادند.
🔸در هر حال براى هفتۀ بعد، برنامهريزى اوّلين مسابقه در دِه خودمان تنظيم و [مسابقه] برقرار شد.
🔸باباحسن نذر كرده بود اگر مسابقه به خوبى و خوشى، به سود من تمام بشود، يک گوسفند قربانى كند؛ اين بود كه باباحسن قبل از مسابقه، كَنار ستون مسجد ايستاد و رو به حاجآخوندآقا كرد [و] گفت: «حاجآخوندآقا! من نذر كردهام اگر نوهام، شيرخدا، در اين مسابقه، برنده شود، يک گوسفند قربانى كرده و همۀ شماها را به ناهار دعوت میكنم.» همگى گفتند: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۰۲.
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت:
🔶 من با نگاه تو، به حقیقت رَسیدهام
🔶 با آنچه تو طلب بکنی، من موافقم
📖 امید آینده، ص ۱۷۰.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #حق
@benisiha_ir