eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
278 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۵: 🔸... من از حاج‌‏آخوندآقا خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پدر علی‌‏اكبر راه افتادم تا حال علی‌اکبر را بپرسم. نزديک آن‌جا که رَسيدم، دیدم که خاله‌‏خيرالنّساء دارد از آن‌جا بیرون می‌آید. 🔸او در روستای ما، بِنيس، همچون یک پزشک بود و با این که شايد ۹۰ سال داشت، فكر و حواسّش خوب کار می‌کرد. او از داروهای سنّتى و گیاهی سر درمی‌‏آورد و بیش‌تر بیماران روستا را با همان‌ها درمان می‌‏كرد. فهميدم كه برای درمان علی‌اکبر آمده بوده؛ برای همین خوشحال شدم. 🔸هنگامی که «ياالله»گويان وارد شدم، مادر علی‌اکبر، ياسمن‌‏خاله، به من گفت: «شيرخدا! كجايى؟ حسين كجا است؟ علی‌‏اكبر از صبح که چشم باز كرده، سراغ شما، دو تا، را می‌‏گيرد.» گفتم: من دارم از مكتب حاج‌‏آخوندآقا می‌‏آيم و نمی‌دانم که حسين کجا است. 🔸به اتاقى كه علی‌‏اكبر را در آن خوابانده بودند، رفتم و چون ديدم که حالش خوب است و در میان رختخوابش نشسته، خيلى خوشحال شدم و بی‌‏اختيار خنديدم. به‌شوخى گفت: «بايد هم بخندى. من درون چاه و شما بالاى چاه!» هر دو زديم زير خنده و من گفتم: خب كفتربازى، اين چیزها را هم دارد. مگر نگفتم كه کفتر نمی‌‏خواهيم و بيا برويم؟ 🔸در كَنارش نشستم. ديدم پدربزرگش، عمومحمود كه مردم به او «شيخ‌ ‏محمود» می‌گفتند، در گوشۀ اتاق نشسته است و براى خوب‌‏شدن او قرآن می‌‏خواند. او، مانند دینداران دیگر روستایمان اعتقاد داشت كه قرآن شِفاى همۀ دردها است و این یک واقعیّت است. 🔸گفتم: علی‌‏اكبر! خوب شده‌اى؟ من تا اواخر دیشب پيش تو بودم و هنگامی که ديدم حالت جا آمد، رفتم. گفت: «آرى. مادرم همه‌‏چيز را برايم نقل كرده است.» 🔸سپس پرسيد: «از حسين خبر دارى؟ او كه نترسيده و بیمار نشده؟» گفتم: امروز او را نديده‌ام. طفلک خیلی می‌ترسید. خدا كند که بیمار نشود. 🔸من پرسيدم: خاله‌‏خيرالنّساء براى مداواکردن آمده بود؟ گفت: «آرى. مقداری دارو به من خوراند. فعلاً حالم بد نيست و فقط شكمم کمی درد می‌‏كند.» گفتم: ان‌‏شاءالله خوب می‌‏شود. او هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» عمومحمود هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» 🔸كمى پیشش ماندم. نزدیک ظهر شد؛ برای همین از علی‌‏اكبر و مادرش اجازه گرفته، به سوى خانه‌‏مان راه افتادم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۹ ـ ۲۰۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! باعث خوشبختی شوهرت باش؛ نه بدبختی‌اش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 سهم من از تمام جهان، یک نگاه بود 🔶 آن را به مُلک و جاه سلیمان نمی‌دهم 🔶 از آن نگاه، درس مَحبّت گرفته‌ام 🔶 من این مقام را ز کف، آسان نمی‌دهم 🔶 یک عمر با هوای نگاهش گذشت نیک 🔶 جانانه را به لیلیِ دوران نمی‌دهم (ـ مُلک: پادشاهی. جاه: مقام. ز کف: از کف، از دست. جانانه: معشوق.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۶: 🔸... وقتى به خانه رَسيدم كه شيخ حسين‌‏عمو داشت اذان ظهر را می‌‏گفت. مادرم گفت: «شيرخدا! دير كردى؛ نگرانت شدم.» گفتم: رفته بودم که حال علی‌‏اكبر را ب‍پرسم. مادرم پرسید: «حالش چطور است؟» گفتم: الحمد للّه. خوب است. خاله‌‏خيرالنّساء به او دارو خورانيده بود. مادرم گفت: «ان‌‏شاءالله خوب می‌‏شود؛ ولى ديگر از اين كارها نكنيد. انسان عاقل كه براى يک كفتر، خودش را به خطر نمی‌‏اندازد و داخل چاهی به آن گودى نمی‌‏رود.» گفتم: مادر! به خدا من به او گفتم كه نرود. مادرم گفت: «من با ديگران كار ندارم؛ ولى تو ديگر از اين كارها نكن و به جاى اين كارها، به کارخانه برو و به پدرت كمک كن.» گفتم: چَشمْ مادر! من تصميم گرفته‌‏ام که هر گاه وقت داشتم، به پدرم كمک كنم و به غير از كارخانه، به جاى ديگرى نروم. 🔸سپس زود وضو گرفتم و براى خواندن نمازهای ظهر و عصر با جماعت، به مسجد جامع روستایمان رفتم. 🔸هنگامی که به خانه برگشتم، دیدم که مادرم ناهار را حاضر كرده است. پدرم هم از كارخانه آمد و همگی سر سفره نشستيم. 🔸پدرم از من پرسيد: «به حاج‌‏آخوندآقا گفتى كه شب به خانۀ ما بيايند؟» گفتم: بله؛ ولى ایشان فرمود كه فرداشب، شب يازدهم ماه ذِی‌ال‏قَعده که شب ولادت امام رضا ـ عليه‏ السّلام. ـ است، تشريف می‌‏آورند. به مادرم هم گفتم كه ایشان فرمود شما براى فرداشب هَديح بپزید. 🔸هديح كم‌‏خرج‌‏ترين خوراک بود و این‌طور درست می‌شد: مقدارى گندم را خيس كرده، می‌‏پختند و مقدارى نَخود اضافه می‌‏كردند و گاهی كشمش و مغز گردو، كَنار آن می‌‏گذاشتند. شايد قصد حاج‌‏آخوندآقا اين بود كه ما از یک سو از نبودن خوراک شرمنده نشویم و از سوی دیگر براى تهيّه‌‏كردن چيز ديگر، دچار هزینۀ بيش‌‏تر نگردیم. 🔸در هر صورت، مادرم گفت: «چَشم. ما كه گندم و نخود، زياد داريم.» 🔸پدرم گفت: «به باباحسن و باباعلى هم بگوييم که بيايند تا جمعمان کامل باشد.» مادرم گفت: «به سيّد قاسم هم كه تازه از تهران آمده، بگوييد بيايد.» 🔸آقاسيّدقاسم از ساداتِ بااصل‌ونسب و دیندار روستای ما و دوست صمیمی پدرم بود و شايد آنان با هم صيغۀ اُخوّت خوانده بودند. او همچون عموى من و برادرم بود و به ما خيلى مَحبّت می‌‏كرد و هر گاه از تهران می‌‏آمد، برايمان شكلات، حلوا، گز و بيسكويت می‌‏آورد. گفته می‌شد که در تهران مغازه دارد و درآمدش خوب است. چند بار از پدرم خواسته بود كه دست از كارِ كارخانۀ سفال‌‏سازى بكَشد و به تهران برود و حتّى به او قول داده بود كه اگر به تهران برود، برايش مغازه تهيّه می‌کند؛ ولى پدرم می‌‏گفت: «من نمی‌‏توانم پدرم، باباحسن، و برادرانم را تنها بگذارم؛ چون اگر من به تهران بروم، كارهاى كارخانه، لَنگ می‌‏شود و وضع خانوادۀ پدری‌ام به‌هم می‌‏خورد.»... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۱ ـ ۲۰۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از کسی توفیق بخواه که قدرتش بیش‌تر است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 آشفتۀ زمانم و آلودۀ گناه 🔶 امّا غمش به روضۀ رِضوان نمی‌دهم (آشفته: پریشان / رنجیده. روضه: باغ. رضوان: بهشت.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۷: 🔸... شب بعد، شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ ، فرارَسيد. شام را كمى زودتر خوردیم و براى آمدن مهمان‌‏ها آماده شدیم. 🔸صداى باباعلى را شنيدم كه نام مادرم را بر زبان می‌آورد و وارد حياط شد. مادرم لبخندزنان گفت: «بفرماييد؛ بفرماييد.»؛ سپس باباحسن و بعد، حاج‌‏آخوندآقا آمدند؛ ولى از عموسيّدقاسم خبرى نشد. پدرم به من گفت: «فانوس را بردار و با يدالله به خانۀ عموسيّدقاسم بروید، او را بياوريد و اگر مهمان داشت، بگوييد که او را هم بياورد.» 🔸وقتى ما به خانه‌اش رَسیدیم، ديديم كه پهلوان‌‏صفدر در آن‌جا است و دارند دربارۀ من حرف می‌زنند. پهلوان‌‏صفدر داشت می‌‏گفت: «من اين بچه را خيلى دوست دارم و مَحبّتش در دلم نشسته. دلم خیلی می‌‏خواست که او پهلوان مشهور منطقۀ ما شود؛ ولى خب نشد و شيشۀ آرزوى من به سنگ خورد. شنيده‌ام که می‌‏خواهند او را به حوزه بفرستند تا درس روحانيّت بخواند؛ البتّه آن هم خوب است. حالا خودشان هر چه صلاح می‌دانند، انجام دهند. ما چه‌‏كاره‌‏ايم؟» عموسيّدقاسم ‏گفت: «پهلوان! بگذار که من با پدرش صحبت كنم تا ببينم نظر او چيست. اتّفاقاً خواسته‌اند که من امشب به خانه‌‏شان بروم.» 🔸هنگامی که ما وارد شديم، آن‏ان حرف‌هایشان را قطع كردند. ما به آنان سلام دادیم و به عموسیّدقاسم سخن پدرم را نقل کردیم. چون پهلوان و من همدیگر را خیلی دوست ‏داشتیم، اصرار كردم كه او هم به خانۀ ما بیاید. او نمی‌خواست بپذیرد؛ امّا عموسيّدقاسم گفت: «بيایید با هم برويم تا ببينيم که در آن‌‏جا چه خبر است.» 🔸با هم آمدیم و دیديم كه حاج‌‏آخوندآقا دارد دربارۀ ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ و فضائل آن حضرت و اهل بيت عصمت ـ عليهم ‏السّلام. ـ سخن می‌گوید. 🔸پدرم و ديگران از ديدن پهلوان‌‏صفدر جا خوردند؛ شاید می‌‏ترسيدند كه او نظر آنان را تأييد نكند؛ برای همین، پس از سلام و احوال‌پرسى، كمى سكوت، مجلس را فراگرفت؛ ولى من خیلی دوست داشتم بدانم که چرا پدرم همه را جمع کرده و مخصوصاً با حاج‌‏آخوندآقا چه‌كار دارد؛ در نتیجه، دلم می‌‏خواست که هرچه‌‏زودتر سكوت بشكند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۳ و ۲۰۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓يک معمّا از تو پرسم اى حكيمِ باهنر! كاندر اين صحرا بديدم يک عَجيبه‌جانور مورچشم و ماردُم، كركس‌‏پَر و عقرب‌‏شكم پاى او مانند ارّه، شيرسينه، اسب‌‏سر مقصود، کدام حیوان است؟ (کاندر: که در. عجیبه: عجیب.) @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 ترک نگار خویش، «بنیسی» نمی‌کنم 🔶 این خاتَم عزیز به دیوان نمی‌دهم (شاعر، این بیت را خطاب به خودش گفته است. نگار: معشوق که مقصود شاعر، امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است. خاتم: انگشتر که مقصود شاعر، عشق به آن حضرت و همراهی با ایشان است. دیوان: دیوها / شیطان‌ها.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۸: 🔸... پیش مادرم رفتم تا برای مهمان‌ها چای ببرم. او گفت: «شيرخدا! وقتى چای‌‏ها را بردى، همان‌جا بنشين و ببين که چه می‌‏گويند. پدرت می‌‏خواهد با حاج‌‏آخوندآقا و ديگران، دربارۀ تو صحبت كند.» شگفت‌زده گفتم: دربارۀ من؟! دربارۀ من چه می‌‏خواهند بگويند؟! و به فكر فرورفتم. 🔸چای‌ها را جلو مهمان‌‏ها گذاشتم و در گوشه‌ای نشستم. باباحسن ‏گفت: «هنوز كوچک است و وقتش نرَسيده كه بتواند به‌تنهايى در غربت بماند.» باباعلى تأييد ‏كرد؛ ولى عموسيّدقاسم ‏گفت: «من قول می‌‏دهم که هر هفته به قم بروم، به او سر بزنم و هر چه نیاز داشته باشد، برایش تهيّه كنم.» 🔸پهلوان، مانند كسى كه از مطلبى سر درنمی‌‏آورد، فقط گوش می‌‏كرد و زيرچشمى به صورت من نگاه می‌کرد. 🔸حاج‌‏آخوندآقا از پدرم پرسید: «به خودش گفته‌‏اى كه می‌‏خواهم تو را به قم بفرستم تا درس بخوانی؟» پدرم پاسخ داد: «هنوز نه؛ چون می‌خواستم ابتدا با شماها مشورت و مصلحت‌اندیشی كنم و بعد اگر معلوم شد که این کار به صلاح او است، به خودش بگويم.» حاج‌‏آخوندآقا زيرچشمى به من نگاه کرد و لبخندزنان فرمود: «پس خودم می‌‏گويم.»؛ آن‌گاه به من فرمود: «شيرخدا! ما داریم دربارۀ حوزه‌‏رفتن تو صحبت می‌‏كنيم. پدرت دلش می‌‏خواهد که تو را هرچه‌‏زودتر با سيّد قاسم به حوزۀ علميّۀ قم بفرستد تا درس روحانیّت بخوانی. نظر خودت چيست؟ آيا آمادگى اين كار را دارى و می‌‏توانى در غربت زندگی كنى؟» 🔸من در برابر حاج‌‏آخوندآقا، پدربزرگ‌ها، پدرم، پهلوان و عموسيّدقاسم، چه باید می‌‏گفتم؟ حرفى نداشتم که بزنم؛ برای همین فقط لبخند زدم. 🔸پدربزرگ‌هایم سخنانشان را تَكرار كردند و به حاج‌‏آخوندآقا گفتند: «هنوز كوچک است و وقت این کار نرسيده.»؛ سپس به پدرم گفتند: «عجله نكن. اگر خدا بخواهد شيرخدا اهل علم شود، كه می‌‏شود، بگذار دست‌کم به حدّ تكليف برسد و ۱۵ ـ ۱۶ سالش بشود؛ آن وقت، او را به قم می‌فرستیم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۴ ـ ۲۰۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! همۀ اعضایت را از گناه حفظ کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ ظهور آن حضرت: 🔶 ـ هِنگامه‌ای شگفت شود آن زمان، بلی 🔶 با کوله‌بار عشق، جهان می‌شود جَلی... 🔶 لبخند گل به چهرۀ گُلشَن شود عَیان 🔶 هر چشمه‌ای، چو چشمۀ کوثر شود روان (هنگامه: زمان / فریاد، هیاهو. جلی: روشن. گلشن: باغ. عیان: آشکار. روان: جاری.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۳. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۹: 🔸... خدا می‌‏دانست که از دل پهلوان‌صفدر چه می‌‏گذشت. او چه آرزوهايى برايم داشت! در دورانى كه فنون كشتى را به من ياد می‌‏داد، هر روز می‌‏گفت: «شيرخدا! تو بايد پهلوان مشهور این منطقه بشوى.»؛ ولی اکنون داشت می‌‏ديد که برنامۀ آیندۀ من كلاًً عِوض شده است؛ چون می‌دید که هم من ديگر به كشتى رَغبت ندارم و هم پدرم نظر حاج‌‏آخوندآقا را دنبال می‌کند و زمينۀ رفتن من به حوزه را فراهم می‌نماید؛ برای همین، چيزى نمی‌‏گفت. 🔸عموسيّدقاسم هم حرفى نداشت بزند و فقط می‌‏گفت: «من برای خدمت، آماده‌‏ام و هر کاری را که مطابق مصلحت است، انجام می‌دهیم.» 🔸حاج‌‏آخوندآقا کمی دربارۀ اوضاع حوزه‌های علمیّۀ قم و نجف اشرف و مشکلات طلبگی صحبت كرد؛ ولى پس از هر جمله‌اش می‌‏گفت: «البتّه بايد بدانيم كه خدا يار و ياور اهل علم و روحانيّت است و ۱۴ معصوم ـ عليهم ‏السّلام. ـ پشتوانۀ محكمى براى آنان هستند؛ پس نبايد به سبب مشکلات، از روانه‌کردن شيرخدا به حوزه منصرف شويم؛ بلکه بايد او را به حوزه‌رفتن تشويق کنیم و هرچقدر می‌توانیم، برای این کار به او خدمت نماییم.» 🔸باباعلى گفت: «حاج‌‏آخوندآقا! ببخشيد. شما طورى حرف می‌‏زنيد كه انگار ما نمی‌‏دانيم رفتن شيرخدا به حوزه، مصلحت است يا نرفتن او.» حاج‌آخوندآقا فرمود: «من بايد هر چه در اين‌باره می‌‏دانم، یعنی: هم مشکلات طلبگی و هم خوبی‌هایش را بگويم تا بعداً شماها يا شيرخدا نگوييد كه حاج‌‏آخوندآقا خوب راهنمايى نكرد.»؛ سپس فرمود: «می‌‏دانيد که من پسر ندارم و چون اسدالله هم‌‏نام من است ـ البتّه ما اصطلاحاً به او شيرخدا می‌‏گوييم. ـ‌ ، آرزو دارم که او به حوزه برود تا من مدّتى از يادها نروم؛ ولى این را بر طبق مصلحت می‌دانم که صبر كنيم تا او به سنّ تكليف برَسد؛ بعد، او را روانۀ حوزه كنيم.» 🔸آن‌گاه، در حالى كه به من نگاه می‌‏كرد و زير لب می‌‏خنديد، فرمود: «تازه! من ديروز فهميده‌ام كه شيرخدا سَبق لِسان می‌‏شود و بعضی از كلمه‌‏ها را اشتباه می‌‏گويد؛ چون وقتی که به خانۀ ما آمد، گفت: "پدرم می‌‏فرمايد شب به منزل ما ترشيف بياوريد." و من به او گفتم كه ترشيف نگو؛ بلکه بگو تشريف بیاورید.» همه خنديدند؛ ولى من خجالت كَشيدم و انگار صورتم سرخ شد. حاج‌‏آخوندآقا فوراً متوجّه شد و فرمود: «شيرخدا! من دارم شوخى می‌‏كنم؛ پس مبادا به دل بگيرى و ناراحت شوى. تو خيلى‌خوب درس می‌‏خوانى و نسبت به هم‏‌سال‌هایت خيلى پيشرفت كرده‌‏اى. من به تو قول می‌‏دهم كه از فردا مقدارى از كتاب "جامِعُ‌المُقَدَّمات" را به تو درس بدهم تا دست‌کم، دانش‌های صَرف و نَحو را ياد بگيرى و هنگامی که به حوزه رفتى، ان‌شاءالله خوب پيشرفت كنى.» همگى گفتيم: «ان‌‏شاءالله.» 🔸ديگر حرف‌‏های آنان تمام شده بود. مادرم تَقّه‌‏اى به در زد و هَديح را که در سینی ریخته بود، به داخل اتاق هُل داد. پدرم سینی را برداشت و جلو مهمان‌‏ها گذاشت؛ بعد هم چاى دادیم و همه خوردند و هر کسی به خانۀ خودش رفت. 🔸پس از رفتن آنان، پدرم همۀ سخنان را به مادرم نقل کرد و در پایان گفت: «ان‌‏شاءالله پس از يكى ـ دو سال، شيرخدا را به حوزه می‌فرستیم.» مادرم هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۶ ـ ۲۰۸. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! بِدان که تو مثل دیگران نیستی. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ ظهور آن حضرت: 🔶 خواهد آمد پادشاه مهربان 🔶 مهربانی تا کند با مردمان 📖 امید آینده، ص ۱۹۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۰: 🔸... روزها، چون تندباد می‌‏گذشتند. من، هم به مكتب حاج‌‏آخوندآقا می‌‏رفتم و هم با برادرم، يدالله، درس‌‏هايى را كه در مدرسۀ روستایمان فرامی‌گرفت، می‌‏خواندم و هم روزى چند ساعت در كارخانۀ سفال‌سازی به پدرم كمک می‌‏كردم. 🔸وضع مالى ما داشت كم‌‏كم خوب می‌‏شد؛ ولى مشکلات ديگرى پيش می‌‏آمد؛ همچون: درگذشتِ مادربزرگم، نه‌‏نه‌‏فاطمه، بیمارشدن باباحسن و سكته‌‏كردن پهلوان‌‏صفدر و مهم‌‏تر از همه، این بود که چشم‌‏هاى حاج‌‏آخوندآقا به‌شدّت درد گرفت و درمان‌های پزشکان اثر نکرد و او بینایی‌اش را از دست داد. آخ! آخ! چه بی‌‏وفا است دنيا! / پر از جفا است دنيا. 🔸چرا او بايد نابينا می‌‏شد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اين چراها پایان ندارد. كار دنيا همين است و هر فرازی نشيب به دنبال دارد و هر سربالايى، سرپايينى و هر آسایش، رنجی و هر جوانی‌، پیری و هر دارایی، نداری و و هر تندرستی، بیماری‌ و همۀ افراد روی زمین، دچار این مسائل می‌شوند؛ پس انسان بايد هميشه خود را آمادۀ مشكلات كند؛ وگرنه، دِق‌‏مرگ می‌‏شود. 🔸در آن ۲ ـ ۳ سال، زندگى ما كاملاً عِوض شد و همۀ نقشه‌‏ها نقش‌‏برآب شدند و من فقط کار می‌کردم؛ چون باباحسن، بیمار شد و دیگر نمی‌توانست کار کند و هر یک از عموهايم، مشغول کار مستقلّی شد و در نتیجه، پدرم تنها ماند و من و يدالله باید همراهش كار می‌‏كرديم تا او بتواند زندگى‌مان را بچرخاند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۸ و ۲۰۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓گرم‌‏ترين عضو انسان و سردترین عضو او چیستند؟ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 نام او نام رسول آخِر است 🔶 نام او ثبت است اَندَر آسمان (اندر: در.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۴. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۶۱: 🔸... در همان روزها اهل روستای ما، در مسجد جامِع جمع شدند و می‌‏خواستند که موتور برق بخرند و خانه‌های را برق‌‏كَشى كنند؛ برای این کار، ۲۰۰ سهم مقرّر كردند ـ به نظرم هر سهم ۲۰۰ تومان بود. ـ و ۱۶۰ سهم آن را فروختند؛ امّا براى ۴۰ سهم، خريداری پيدا نشد. 🔸پدرم به پدرش گفت: «نذر كن كه اگر خوب بشوی، پول ۴۰ سهم را بپردازيم تا برق‌‏كشى انجام شود.» باباحسن گفت: «از کجا؟! من كه ۸۰۰۰ تومان پول ندارم.» پدرم گفت: «هر طور شده، فراهم می‌کنیم و اگر لازم شد، قانا (۱) را می‌‏فروشيم.» و پدرش را راضى كرد. حال پدربزرگم كمى خوب شد و ما، هم زياد کار كرديم ـ آن روزها در شبانه‌روز، بيش‌‏تر از ۳ ـ ۴ ساعت نمی‌‏خوابيديم! ـ و هم مقداری قرض كرديم و آن سهم‌ها را خريديم. 🔸خدايا! کودکی و نوجوانى چه حالاتى دارد! آن شب كه براى نُخستین بار در روستا برق روشن شد، من، برادرم و همۀ کودکان و جوانان، براى تماشاى لامپ‌‏هاى رنگارنگ، جلو كارخانۀ برق جمع شديم. چه شادی و نَشاطى بود! بیش‌تر مردم، زن و مرد، براى تماشا آمده بودند و شيرينى، شكلات و بيسكويت، بین همه پخش می‌شد. 🔸آقاى مهندس، برق را براى آزمايش، چند بار، روشن و خاموش كرد. هر بار که لامپ‌ها روشن می‌‏شد، صداى صلوات (اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد) به سمت آسمان صاف بِنيس، بالا می‌‏رفت؛ آسمانى كه پر از ستاره‌‏هاى ريز و درشت بود و آن‌ها به مردم زمين چشمک می‌‏زدند؛ آسمان و ستارگانى كه از هزاران سال پیش، بیننده و شاهد كارهاى اهل زمين بودند و هستند و چه چيزهایی که دیده‌اند! كاش آن «هميشه‌‏درصحنه‌»ها دهان باز می‌‏كردند و ناگفتنی‌‏ها را می‌‏گفتند و بیان می‌کردند که زمينی‌ها از آغاز آفرینش چه کارهایی کرده و نکرده‌اند؛ خوب‌‏ها و بدها، زيباها و زشت‌‏ها، سفيدها و سياه‌‏ها، شهری‌‏ها و روستایی‌ها، كوچک‌‏ها و بزرگ‌‏ها، و خلاصه: آن‌‏همه آدم كه به دنيا آمده و از دنیا رفته‌‏اند!؛ البتّه هيچ ذهنی نمی‌تواند همۀ آن‌ها را در خود بگنجاند و هیچ زبان و قلمى نمی‌‏تواند یکایک آن‌ها را بیان کند[؛ مگر ذهن و زبان اهل بیت. سلام الله تعالی علیهم]. 🔸آن شب از شب‌‏هاى خوب اهل روستا بود و همه خوشحال بوديم. ... (۱) باغ کوچکی در پایین‌دست روستایمان که پدربزرگم آن را از مادرش ارث برده بود. 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۰ ـ ۲۱۲. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! نور چشم شوهرت باش؛ نه باعث خشم او. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir