استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۵:
🔸... من از حاجآخوندآقا خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پدر علیاكبر راه افتادم تا حال علیاکبر را بپرسم. نزديک آنجا که رَسيدم، دیدم که خالهخيرالنّساء دارد از آنجا بیرون میآید.
🔸او در روستای ما، بِنيس، همچون یک پزشک بود و با این که شايد ۹۰ سال داشت، فكر و حواسّش خوب کار میکرد. او از داروهای سنّتى و گیاهی سر درمیآورد و بیشتر بیماران روستا را با همانها درمان میكرد. فهميدم كه برای درمان علیاکبر آمده بوده؛ برای همین خوشحال شدم.
🔸هنگامی که «ياالله»گويان وارد شدم، مادر علیاکبر، ياسمنخاله، به من گفت: «شيرخدا! كجايى؟ حسين كجا است؟ علیاكبر از صبح که چشم باز كرده، سراغ شما، دو تا، را میگيرد.» گفتم: من دارم از مكتب حاجآخوندآقا میآيم و نمیدانم که حسين کجا است.
🔸به اتاقى كه علیاكبر را در آن خوابانده بودند، رفتم و چون ديدم که حالش خوب است و در میان رختخوابش نشسته، خيلى خوشحال شدم و بیاختيار خنديدم. بهشوخى گفت: «بايد هم بخندى. من درون چاه و شما بالاى چاه!» هر دو زديم زير خنده و من گفتم: خب كفتربازى، اين چیزها را هم دارد. مگر نگفتم كه کفتر نمیخواهيم و بيا برويم؟
🔸در كَنارش نشستم. ديدم پدربزرگش، عمومحمود كه مردم به او «شيخ محمود» میگفتند، در گوشۀ اتاق نشسته است و براى خوبشدن او قرآن میخواند. او، مانند دینداران دیگر روستایمان اعتقاد داشت كه قرآن شِفاى همۀ دردها است و این یک واقعیّت است.
🔸گفتم: علیاكبر! خوب شدهاى؟ من تا اواخر دیشب پيش تو بودم و هنگامی که ديدم حالت جا آمد، رفتم. گفت: «آرى. مادرم همهچيز را برايم نقل كرده است.»
🔸سپس پرسيد: «از حسين خبر دارى؟ او كه نترسيده و بیمار نشده؟» گفتم: امروز او را نديدهام. طفلک خیلی میترسید. خدا كند که بیمار نشود.
🔸من پرسيدم: خالهخيرالنّساء براى مداواکردن آمده بود؟ گفت: «آرى. مقداری دارو به من خوراند. فعلاً حالم بد نيست و فقط شكمم کمی درد میكند.» گفتم: انشاءالله خوب میشود. او هم گفت: «انشاءالله.» عمومحمود هم گفت: «انشاءالله.»
🔸كمى پیشش ماندم. نزدیک ظهر شد؛ برای همین از علیاكبر و مادرش اجازه گرفته، به سوى خانهمان راه افتادم. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۹ ـ ۲۰۱.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! باعث خوشبختی شوهرت باش؛ نه بدبختیاش.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 سهم من از تمام جهان، یک نگاه بود
🔶 آن را به مُلک و جاه سلیمان نمیدهم
🔶 از آن نگاه، درس مَحبّت گرفتهام
🔶 من این مقام را ز کف، آسان نمیدهم
🔶 یک عمر با هوای نگاهش گذشت نیک
🔶 جانانه را به لیلیِ دوران نمیدهم
(ـ مُلک: پادشاهی. جاه: مقام. ز کف: از کف، از دست. جانانه: معشوق.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تشرف، #محبت
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۶:
🔸... وقتى به خانه رَسيدم كه شيخ حسينعمو داشت اذان ظهر را میگفت. مادرم گفت: «شيرخدا! دير كردى؛ نگرانت شدم.» گفتم: رفته بودم که حال علیاكبر را بپرسم. مادرم پرسید: «حالش چطور است؟» گفتم: الحمد للّه. خوب است. خالهخيرالنّساء به او دارو خورانيده بود. مادرم گفت: «انشاءالله خوب میشود؛ ولى ديگر از اين كارها نكنيد. انسان عاقل كه براى يک كفتر، خودش را به خطر نمیاندازد و داخل چاهی به آن گودى نمیرود.» گفتم: مادر! به خدا من به او گفتم كه نرود. مادرم گفت: «من با ديگران كار ندارم؛ ولى تو ديگر از اين كارها نكن و به جاى اين كارها، به کارخانه برو و به پدرت كمک كن.» گفتم: چَشمْ مادر! من تصميم گرفتهام که هر گاه وقت داشتم، به پدرم كمک كنم و به غير از كارخانه، به جاى ديگرى نروم.
🔸سپس زود وضو گرفتم و براى خواندن نمازهای ظهر و عصر با جماعت، به مسجد جامع روستایمان رفتم.
🔸هنگامی که به خانه برگشتم، دیدم که مادرم ناهار را حاضر كرده است. پدرم هم از كارخانه آمد و همگی سر سفره نشستيم.
🔸پدرم از من پرسيد: «به حاجآخوندآقا گفتى كه شب به خانۀ ما بيايند؟» گفتم: بله؛ ولى ایشان فرمود كه فرداشب، شب يازدهم ماه ذِیالقَعده که شب ولادت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ است، تشريف میآورند. به مادرم هم گفتم كه ایشان فرمود شما براى فرداشب هَديح بپزید.
🔸هديح كمخرجترين خوراک بود و اینطور درست میشد: مقدارى گندم را خيس كرده، میپختند و مقدارى نَخود اضافه میكردند و گاهی كشمش و مغز گردو، كَنار آن میگذاشتند. شايد قصد حاجآخوندآقا اين بود كه ما از یک سو از نبودن خوراک شرمنده نشویم و از سوی دیگر براى تهيّهكردن چيز ديگر، دچار هزینۀ بيشتر نگردیم.
🔸در هر صورت، مادرم گفت: «چَشم. ما كه گندم و نخود، زياد داريم.»
🔸پدرم گفت: «به باباحسن و باباعلى هم بگوييم که بيايند تا جمعمان کامل باشد.» مادرم گفت: «به سيّد قاسم هم كه تازه از تهران آمده، بگوييد بيايد.»
🔸آقاسيّدقاسم از ساداتِ بااصلونسب و دیندار روستای ما و دوست صمیمی پدرم بود و شايد آنان با هم صيغۀ اُخوّت خوانده بودند. او همچون عموى من و برادرم بود و به ما خيلى مَحبّت میكرد و هر گاه از تهران میآمد، برايمان شكلات، حلوا، گز و بيسكويت میآورد. گفته میشد که در تهران مغازه دارد و درآمدش خوب است. چند بار از پدرم خواسته بود كه دست از كارِ كارخانۀ سفالسازى بكَشد و به تهران برود و حتّى به او قول داده بود كه اگر به تهران برود، برايش مغازه تهيّه میکند؛ ولى پدرم میگفت: «من نمیتوانم پدرم، باباحسن، و برادرانم را تنها بگذارم؛ چون اگر من به تهران بروم، كارهاى كارخانه، لَنگ میشود و وضع خانوادۀ پدریام بههم میخورد.»...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۱ ـ ۲۰۳.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! از کسی توفیق بخواه که قدرتش بیشتر است.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
#توفیق
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 آشفتۀ زمانم و آلودۀ گناه
🔶 امّا غمش به روضۀ رِضوان نمیدهم
(آشفته: پریشان / رنجیده. روضه: باغ. رضوان: بهشت.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۷:
🔸... شب بعد، شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ ، فرارَسيد. شام را كمى زودتر خوردیم و براى آمدن مهمانها آماده شدیم.
🔸صداى باباعلى را شنيدم كه نام مادرم را بر زبان میآورد و وارد حياط شد. مادرم لبخندزنان گفت: «بفرماييد؛ بفرماييد.»؛ سپس باباحسن و بعد، حاجآخوندآقا آمدند؛ ولى از عموسيّدقاسم خبرى نشد. پدرم به من گفت: «فانوس را بردار و با يدالله به خانۀ عموسيّدقاسم بروید، او را بياوريد و اگر مهمان داشت، بگوييد که او را هم بياورد.»
🔸وقتى ما به خانهاش رَسیدیم، ديديم كه پهلوانصفدر در آنجا است و دارند دربارۀ من حرف میزنند. پهلوانصفدر داشت میگفت: «من اين بچه را خيلى دوست دارم و مَحبّتش در دلم نشسته. دلم خیلی میخواست که او پهلوان مشهور منطقۀ ما شود؛ ولى خب نشد و شيشۀ آرزوى من به سنگ خورد. شنيدهام که میخواهند او را به حوزه بفرستند تا درس روحانيّت بخواند؛ البتّه آن هم خوب است. حالا خودشان هر چه صلاح میدانند، انجام دهند. ما چهكارهايم؟» عموسيّدقاسم گفت: «پهلوان! بگذار که من با پدرش صحبت كنم تا ببينم نظر او چيست. اتّفاقاً خواستهاند که من امشب به خانهشان بروم.»
🔸هنگامی که ما وارد شديم، آنان حرفهایشان را قطع كردند. ما به آنان سلام دادیم و به عموسیّدقاسم سخن پدرم را نقل کردیم. چون پهلوان و من همدیگر را خیلی دوست داشتیم، اصرار كردم كه او هم به خانۀ ما بیاید. او نمیخواست بپذیرد؛ امّا عموسيّدقاسم گفت: «بيایید با هم برويم تا ببينيم که در آنجا چه خبر است.»
🔸با هم آمدیم و دیديم كه حاجآخوندآقا دارد دربارۀ ولادت حضرت امام رضا ـ عليه السّلام. ـ و فضائل آن حضرت و اهل بيت عصمت ـ عليهم السّلام. ـ سخن میگوید.
🔸پدرم و ديگران از ديدن پهلوانصفدر جا خوردند؛ شاید میترسيدند كه او نظر آنان را تأييد نكند؛ برای همین، پس از سلام و احوالپرسى، كمى سكوت، مجلس را فراگرفت؛ ولى من خیلی دوست داشتم بدانم که چرا پدرم همه را جمع کرده و مخصوصاً با حاجآخوندآقا چهكار دارد؛ در نتیجه، دلم میخواست که هرچهزودتر سكوت بشكند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۳ و ۲۰۴.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓يک معمّا از تو پرسم اى حكيمِ باهنر!
كاندر اين صحرا بديدم يک عَجيبهجانور
مورچشم و ماردُم، كركسپَر و عقربشكم
پاى او مانند ارّه، شيرسينه، اسبسر
مقصود، کدام حیوان است؟
(کاندر: که در. عجیبه: عجیب.)
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 ترک نگار خویش، «بنیسی» نمیکنم
🔶 این خاتَم عزیز به دیوان نمیدهم
(شاعر، این بیت را خطاب به خودش گفته است. نگار: معشوق که مقصود شاعر، امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است. خاتم: انگشتر که مقصود شاعر، عشق به آن حضرت و همراهی با ایشان است. دیوان: دیوها / شیطانها.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۲.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #تولی
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۸:
🔸... پیش مادرم رفتم تا برای مهمانها چای ببرم. او گفت: «شيرخدا! وقتى چایها را بردى، همانجا بنشين و ببين که چه میگويند. پدرت میخواهد با حاجآخوندآقا و ديگران، دربارۀ تو صحبت كند.» شگفتزده گفتم: دربارۀ من؟! دربارۀ من چه میخواهند بگويند؟! و به فكر فرورفتم.
🔸چایها را جلو مهمانها گذاشتم و در گوشهای نشستم. باباحسن گفت: «هنوز كوچک است و وقتش نرَسيده كه بتواند بهتنهايى در غربت بماند.» باباعلى تأييد كرد؛ ولى عموسيّدقاسم گفت: «من قول میدهم که هر هفته به قم بروم، به او سر بزنم و هر چه نیاز داشته باشد، برایش تهيّه كنم.»
🔸پهلوان، مانند كسى كه از مطلبى سر درنمیآورد، فقط گوش میكرد و زيرچشمى به صورت من نگاه میکرد.
🔸حاجآخوندآقا از پدرم پرسید: «به خودش گفتهاى كه میخواهم تو را به قم بفرستم تا درس بخوانی؟» پدرم پاسخ داد: «هنوز نه؛ چون میخواستم ابتدا با شماها مشورت و مصلحتاندیشی كنم و بعد اگر معلوم شد که این کار به صلاح او است، به خودش بگويم.» حاجآخوندآقا زيرچشمى به من نگاه کرد و لبخندزنان فرمود: «پس خودم میگويم.»؛ آنگاه به من فرمود: «شيرخدا! ما داریم دربارۀ حوزهرفتن تو صحبت میكنيم. پدرت دلش میخواهد که تو را هرچهزودتر با سيّد قاسم به حوزۀ علميّۀ قم بفرستد تا درس روحانیّت بخوانی. نظر خودت چيست؟ آيا آمادگى اين كار را دارى و میتوانى در غربت زندگی كنى؟»
🔸من در برابر حاجآخوندآقا، پدربزرگها، پدرم، پهلوان و عموسيّدقاسم، چه باید میگفتم؟ حرفى نداشتم که بزنم؛ برای همین فقط لبخند زدم.
🔸پدربزرگهایم سخنانشان را تَكرار كردند و به حاجآخوندآقا گفتند: «هنوز كوچک است و وقت این کار نرسيده.»؛ سپس به پدرم گفتند: «عجله نكن. اگر خدا بخواهد شيرخدا اهل علم شود، كه میشود، بگذار دستکم به حدّ تكليف برسد و ۱۵ ـ ۱۶ سالش بشود؛ آن وقت، او را به قم میفرستیم.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۴ ـ ۲۰۶.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! همۀ اعضایت را از گناه حفظ کن.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#گناه
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ ظهور آن حضرت:
🔶 ـ هِنگامهای شگفت شود آن زمان، بلی
🔶 با کولهبار عشق، جهان میشود جَلی...
🔶 لبخند گل به چهرۀ گُلشَن شود عَیان
🔶 هر چشمهای، چو چشمۀ کوثر شود روان
(هنگامه: زمان / فریاد، هیاهو. جلی: روشن. گلشن: باغ. عیان: آشکار. روان: جاری.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۳.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۵۹:
🔸... خدا میدانست که از دل پهلوانصفدر چه میگذشت. او چه آرزوهايى برايم داشت! در دورانى كه فنون كشتى را به من ياد میداد، هر روز میگفت: «شيرخدا! تو بايد پهلوان مشهور این منطقه بشوى.»؛ ولی اکنون داشت میديد که برنامۀ آیندۀ من كلاًً عِوض شده است؛ چون میدید که هم من ديگر به كشتى رَغبت ندارم و هم پدرم نظر حاجآخوندآقا را دنبال میکند و زمينۀ رفتن من به حوزه را فراهم مینماید؛ برای همین، چيزى نمیگفت.
🔸عموسيّدقاسم هم حرفى نداشت بزند و فقط میگفت: «من برای خدمت، آمادهام و هر کاری را که مطابق مصلحت است، انجام میدهیم.»
🔸حاجآخوندآقا کمی دربارۀ اوضاع حوزههای علمیّۀ قم و نجف اشرف و مشکلات طلبگی صحبت كرد؛ ولى پس از هر جملهاش میگفت: «البتّه بايد بدانيم كه خدا يار و ياور اهل علم و روحانيّت است و ۱۴ معصوم ـ عليهم السّلام. ـ پشتوانۀ محكمى براى آنان هستند؛ پس نبايد به سبب مشکلات، از روانهکردن شيرخدا به حوزه منصرف شويم؛ بلکه بايد او را به حوزهرفتن تشويق کنیم و هرچقدر میتوانیم، برای این کار به او خدمت نماییم.»
🔸باباعلى گفت: «حاجآخوندآقا! ببخشيد. شما طورى حرف میزنيد كه انگار ما نمیدانيم رفتن شيرخدا به حوزه، مصلحت است يا نرفتن او.» حاجآخوندآقا فرمود: «من بايد هر چه در اينباره میدانم، یعنی: هم مشکلات طلبگی و هم خوبیهایش را بگويم تا بعداً شماها يا شيرخدا نگوييد كه حاجآخوندآقا خوب راهنمايى نكرد.»؛ سپس فرمود: «میدانيد که من پسر ندارم و چون اسدالله همنام من است ـ البتّه ما اصطلاحاً به او شيرخدا میگوييم. ـ ، آرزو دارم که او به حوزه برود تا من مدّتى از يادها نروم؛ ولى این را بر طبق مصلحت میدانم که صبر كنيم تا او به سنّ تكليف برَسد؛ بعد، او را روانۀ حوزه كنيم.»
🔸آنگاه، در حالى كه به من نگاه میكرد و زير لب میخنديد، فرمود: «تازه! من ديروز فهميدهام كه شيرخدا سَبق لِسان میشود و بعضی از كلمهها را اشتباه میگويد؛ چون وقتی که به خانۀ ما آمد، گفت: "پدرم میفرمايد شب به منزل ما ترشيف بياوريد." و من به او گفتم كه ترشيف نگو؛ بلکه بگو تشريف بیاورید.» همه خنديدند؛ ولى من خجالت كَشيدم و انگار صورتم سرخ شد. حاجآخوندآقا فوراً متوجّه شد و فرمود: «شيرخدا! من دارم شوخى میكنم؛ پس مبادا به دل بگيرى و ناراحت شوى. تو خيلىخوب درس میخوانى و نسبت به همسالهایت خيلى پيشرفت كردهاى. من به تو قول میدهم كه از فردا مقدارى از كتاب "جامِعُالمُقَدَّمات" را به تو درس بدهم تا دستکم، دانشهای صَرف و نَحو را ياد بگيرى و هنگامی که به حوزه رفتى، انشاءالله خوب پيشرفت كنى.» همگى گفتيم: «انشاءالله.»
🔸ديگر حرفهای آنان تمام شده بود. مادرم تَقّهاى به در زد و هَديح را که در سینی ریخته بود، به داخل اتاق هُل داد. پدرم سینی را برداشت و جلو مهمانها گذاشت؛ بعد هم چاى دادیم و همه خوردند و هر کسی به خانۀ خودش رفت.
🔸پس از رفتن آنان، پدرم همۀ سخنان را به مادرم نقل کرد و در پایان گفت: «انشاءالله پس از يكى ـ دو سال، شيرخدا را به حوزه میفرستیم.» مادرم هم گفت: «انشاءالله.» ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۶ ـ ۲۰۸.
@benisiha_ir
🔴 #پند_پیران_بر_پوران
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان):
🌷 #پسرم! بِدان که تو مثل دیگران نیستی.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/235/
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ زمانۀ ظهور آن حضرت:
🔶 خواهد آمد پادشاه مهربان
🔶 مهربانی تا کند با مردمان
📖 امید آینده، ص ۱۹۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)، #ظهور
@benisiha_ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۰:
🔸... روزها، چون تندباد میگذشتند. من، هم به مكتب حاجآخوندآقا میرفتم و هم با برادرم، يدالله، درسهايى را كه در مدرسۀ روستایمان فرامیگرفت، میخواندم و هم روزى چند ساعت در كارخانۀ سفالسازی به پدرم كمک میكردم.
🔸وضع مالى ما داشت كمكم خوب میشد؛ ولى مشکلات ديگرى پيش میآمد؛ همچون: درگذشتِ مادربزرگم، نهنهفاطمه، بیمارشدن باباحسن و سكتهكردن پهلوانصفدر و مهمتر از همه، این بود که چشمهاى حاجآخوندآقا بهشدّت درد گرفت و درمانهای پزشکان اثر نکرد و او بیناییاش را از دست داد. آخ! آخ!
چه بیوفا است دنيا! / پر از جفا است دنيا.
🔸چرا او بايد نابينا میشد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ اين چراها پایان ندارد. كار دنيا همين است و هر فرازی نشيب به دنبال دارد و هر سربالايى، سرپايينى و هر آسایش، رنجی و هر جوانی، پیری و هر دارایی، نداری و و هر تندرستی، بیماری و همۀ افراد روی زمین، دچار این مسائل میشوند؛ پس انسان بايد هميشه خود را آمادۀ مشكلات كند؛ وگرنه، دِقمرگ میشود.
🔸در آن ۲ ـ ۳ سال، زندگى ما كاملاً عِوض شد و همۀ نقشهها نقشبرآب شدند و من فقط کار میکردم؛ چون باباحسن، بیمار شد و دیگر نمیتوانست کار کند و هر یک از عموهايم، مشغول کار مستقلّی شد و در نتیجه، پدرم تنها ماند و من و يدالله باید همراهش كار میكرديم تا او بتواند زندگىمان را بچرخاند. ...
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۸ و ۲۰۹.
@benisiha_ir
🔴 #پرسش_اندیشهبرانگیز
یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان:
❓گرمترين عضو انسان و سردترین عضو او چیستند؟
#بدن
@benisiha_ir
🔴 #ابیات_مهدوی
🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... .
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت:
🔶 نام او نام رسول آخِر است
🔶 نام او ثبت است اَندَر آسمان
(اندر: در.)
📖 امید آینده، ص ۱۹۴.
💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان:
http://benisiha.ir/353/
#امام_زمان (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #زندگینامۀ مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به #قلم_ایشان، قسمت ۱۶۱:
🔸... در همان روزها اهل روستای ما، در مسجد جامِع جمع شدند و میخواستند که موتور برق بخرند و خانههای را برقكَشى كنند؛ برای این کار، ۲۰۰ سهم مقرّر كردند ـ به نظرم هر سهم ۲۰۰ تومان بود. ـ و ۱۶۰ سهم آن را فروختند؛ امّا براى ۴۰ سهم، خريداری پيدا نشد.
🔸پدرم به پدرش گفت: «نذر كن كه اگر خوب بشوی، پول ۴۰ سهم را بپردازيم تا برقكشى انجام شود.» باباحسن گفت: «از کجا؟! من كه ۸۰۰۰ تومان پول ندارم.» پدرم گفت: «هر طور شده، فراهم میکنیم و اگر لازم شد، قانا (۱) را میفروشيم.» و پدرش را راضى كرد. حال پدربزرگم كمى خوب شد و ما، هم زياد کار كرديم ـ آن روزها در شبانهروز، بيشتر از ۳ ـ ۴ ساعت نمیخوابيديم! ـ و هم مقداری قرض كرديم و آن سهمها را خريديم.
🔸خدايا! کودکی و نوجوانى چه حالاتى دارد! آن شب كه براى نُخستین بار در روستا برق روشن شد، من، برادرم و همۀ کودکان و جوانان، براى تماشاى لامپهاى رنگارنگ، جلو كارخانۀ برق جمع شديم. چه شادی و نَشاطى بود! بیشتر مردم، زن و مرد، براى تماشا آمده بودند و شيرينى، شكلات و بيسكويت، بین همه پخش میشد.
🔸آقاى مهندس، برق را براى آزمايش، چند بار، روشن و خاموش كرد. هر بار که لامپها روشن میشد، صداى صلوات (اللّهمّ صلّ على محمّد و آل محمّد) به سمت آسمان صاف بِنيس، بالا میرفت؛ آسمانى كه پر از ستارههاى ريز و درشت بود و آنها به مردم زمين چشمک میزدند؛ آسمان و ستارگانى كه از هزاران سال پیش، بیننده و شاهد كارهاى اهل زمين بودند و هستند و چه چيزهایی که دیدهاند! كاش آن «هميشهدرصحنه»ها دهان باز میكردند و ناگفتنیها را میگفتند و بیان میکردند که زمينیها از آغاز آفرینش چه کارهایی کرده و نکردهاند؛ خوبها و بدها، زيباها و زشتها، سفيدها و سياهها، شهریها و روستاییها، كوچکها و بزرگها، و خلاصه: آنهمه آدم كه به دنيا آمده و از دنیا رفتهاند!؛ البتّه هيچ ذهنی نمیتواند همۀ آنها را در خود بگنجاند و هیچ زبان و قلمى نمیتواند یکایک آنها را بیان کند[؛ مگر ذهن و زبان اهل بیت. سلام الله تعالی علیهم].
🔸آن شب از شبهاى خوب اهل روستا بود و همه خوشحال بوديم. ...
(۱) باغ کوچکی در پاییندست روستایمان که پدربزرگم آن را از مادرش ارث برده بود.
📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۱۰ ـ ۲۱۲.
@benisiha_ir
🔴 #حرفهای_طلایی
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرفهای طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان):
🌷#دخترم! نور چشم شوهرت باش؛ نه باعث خشم او.
💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/149/
#شوهرداری
@benisiha_ir