eitaa logo
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
277 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1 ویدیو
24 فایل
کانال زندگینامه و آثار مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، و سخنرانی‌ها و آثار فرزندشان: حاج‌آقا اسماعیل داستانی بنیسی کانال‌ سخنرانی‌ها و کلیپ‌هایم: @benisi. کانال دیگرم: @ghatreghatre. وبگاه بنیسی‌ها: benisiha.ir. صفحۀ شخصی‌‌ام: @dooste_ketaab.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! از سپاه شیطان نباش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 خوش بوَد جان‌دادنم در دامنت 🔶 در رَهَت حَنجَر به خنجر می‌دهم (ره: راه. حنجر: گلو.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۳: 🔸... عدّه‌‏اى رفتند. مادرم به من گفت: «شيرخدا! بيا برويم.»؛ ولى دلم راضى نمی‌‏شد که از پیش علی‌‏اكبر با آن حال و وضعش بروم؛ برای همین به مادرم گفتم: «شما برويد. من بعداً می‌‏آيم.»؛ امّا مادرم مرا با اصرار به خانه برد و به من كمى شام داد. پس از این که خوردم، گفت: «پا شو، نمازت را بخوان و بخواب؛ كه خیلی از شب گذشته است.» گفتم: «آخر، مادر! علی‌‏اكبر.» مادرم نگذاشت ادامه بدهم و گفت: «ان‌‏شاءالله علی‌اکبر تا صبح، خوب می‌‏شود و اگر خوب نشود، فردا او را پیش پزشک می‌برند.» 🔸سپس با حالت نيمه‌‏عصبانى گفت: «چرا سر چاه رفتيد و براى ما و خودتان، دردسر درست کردید؟ به جاى رفتن به گردش و سر چاه، به كارخانه می‌رفتی و به پدرت كمک‌ می‌‏كردى. اصلاً می‌‏دانى که او چقدر كار می‌‏كند؟ روزى ۱۷ ـ ۱۸ ساعت! بيچاره وقتى به خانه می‌‏آيد، از خستگى نمی‌‏تواند غِذايش را درست‌وحسابى بخورد. تو بايد در فكر او باشى كه اين‌‏قدر زحمت می‌‏كَشد تا براى ما لقمه‌‏نانى به دست آورد و آبرويمان را حفظ كند. اگر خدانكرده، پدرت یک روز نتواند كار كند، می‌‏دانى وضع ما چه می‌شود؟ تو كه ديگر بچه نيستى و ۱۲ ـ ۱۳ سال دارى؛ پس بايد همۀ اين‌‏ها را بدانى و بفهمى.» 🔸مادرم درست می‌‏گفت. پدرم، چون از ابتدا فقر شدید ديده بود، شب و روز كار می‌‏كرد تا ما محتاج ديگران نشویم. اگر بخواهم از فقر و مشکلات مالی او و پدرش، باباحسن، بنويسم، مطالب، خيلى طولانى می‌‏شود؛ پس فقط اشاره‌وار می‌گویم که پدرم چند بار از كار زیاد، بیمار شده بود. 🔸او از روى عقيده و دینداری، آرزوی حج داشت و هر روز سورۀ مبارکۀ نَبأ را چند بار می‌‏خواند تا خداوند والا زيارت خانۀ خودش را به او روزی فرماید و سرانجام، این، اتّفاق افتاد؛ ولى آن روزها برآورده‌شدن اين آرزو، خيلى بعيد به نظر می‌رَسید؛ چون در طول سال، ما، حتّی يک وعده، غِذاى درست‌وحسابى نداشتیم که بخوریم و يک لباس نو و خوب نداشتیم که بپوشیم؛ چه رسد به این که پدرم به حج مشرّف شود. 🔸اين بود كه سخنان مادرم مرا سخت تكان داد و با خود ‏گفتم که كاش با حسين و علی‌‏اكبر، به گردش نمی‌‏رفتم و به جايش به پدرم کمک می‌کردم! 🔸نمازهای مغرب و عشا را خواندم، به رختخوابم رفتم که مادرم آن را انداخته بود و در زير لحاف قرار گرفتم؛ ولى از یک سو فكر علی‌‏اكبر و از سوی دیگر، حرف‌‏هاى مادرم به من مجال خوابيدن نمی‌‏دادند. 🔸آن شب تصميم گرفتم که ديگر به گردش و اين‌‏ور و آن‌‏ور نروم، درس‌‏هايم را خوب بخوانم و در اوقات فَراغتم به پدرم كمک کنم. 🔸همین‌‏جا به جوانان و نوجوانان، برادرانه سفارش می‌کنم كه قدر پدر و مادر خود را بدانيد و در مشكلات زندگى به آنان کمک کنید. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۶ و ۱۹۷. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! هرگز نسبت به موفّقیّت، ناامید نباش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ ، @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ خطاب به آن حضرت: 🔶 از «بنیسی» جانْ طَلَب، گوید: «به‌ چشم» 🔶 هر چه دارم، بر تو یکسر می‌دهم (طلب: بطلب. به چشم: به روی چشم. یکسر: همه.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۱. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام) @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۴: 🔸... نمی‌‏دانم كى خوابم برد. صبح كه از خواب بيدار شدم، نزديک بود آفتاب بزند و نمازم قضا شود؛ برای همین، زود پا شدم و نماز صبح را خواندم. 🔸پدرم آمادۀ رفتن به كارخانه شده بود. پس از سلام‌کردن به او گفتم: «من هم می‌‏خواهم همراه شما بیایم و كار كنم.»؛ ولى او فرمود: «ابتدا صبحانه‌ بخور؛ بعد برو به علی‌‏اكبر سر بزن؛ بعد به محضر حاج‌‏آخوندآقا برو و از ایشان درس‌‏هايت را فرابگیر. بعدازظهر با هم به كارخانه می‌‏رويم.»؛ سپس اضافه كرد و فرمود: «به حاج‌‏آخوندآقا سلام برَسان و بگو که اگر برايشان زحمت نباشد، شب به خانۀ ما تشريف بياورند؛ چون با ایشان یک كار مصلحتى و مشورتى داريم.» گفتم: چَشم؛ خدمتشان عرض می‌‏كنم. 🔸پس از رفتن پدرم، مادرم به من صبحانه داد؛ سپس من كتاب‌‏هايم را برداشتم، از مادرم برای رفتن اجازه گرفتم و مستقیم به سوى مكتب حاج‌‏آخوندآقا راه افتادم؛ چون دیدم که اگر پیش علی‌‏اكبر بروم، شاید نتوانم سر وقت در درس حاضر شَوم. 🔸حدود دو ساعت در محضر حاج‌‏آخوندآقا بودم و هنگامی که درسم پایان یافت، به ایشان عرض كردم كه پدرم سلام رساند و گفت: «اگر ممكن است، امشب براى یک کار مصلحتی و مشورتی، به خانۀ ما ترشيف بياوريد.» ایشان لبخند زد و فرمود: «چرا هنوز كلمات را خوب ادا نمی‌‏كنى؟ ترشيف چيست؟ بگو: تشريف.» من، در حالى كه از شرم عرق كرده بودم، گفتم: ببخشيد. اشتباه زبانی بود. تشريف بياوريد. 🔸ایشان، در حالى كه لبخندى بر لب‌‏هايش داشت، فرمود: «چَشم. به پدرت متقابلاً سلام مرا برسان و بگو ان‌‏شاءالله سعی می‌کنم که بیایم و اگر امشب نشد، فرداشب می‌‏آيم كه شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ است و به مادرت بگو که هَديح بپزد تا در این شب عيد بخوريم.» گفتم: چَشم. پس، فرداشب تشريف می‌‏آوريد؟ فرمود: «بله؛ فرداشب به‌‏تر است؛ ولى اگر فهمیدی که کار پدرت فوری است، بيا و به من بگو تا امشب بيايم.» 🔸سپس اضافه كرد و فرمود: «شيرخدا! قدر پدرت را بدان. او مرد خيلی‌‏خوبى است و من از هر جهت به او اعتماد دارم و حاضرم که پشت‌‏سرش نماز بخوانم. او تو را خيلى دوست دارد و همیشه دربارۀ پيشرفت درسی‌ات از من می‌‏پرسد. من به او گفته‌‏ام که براى موفّقيّت تو دعا كند؛ چون خداوند والا دعاى پدر را دربارۀ فرزندش قبول می‌‏كند.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۷ ـ ۱۹۹. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓دو مرغ از مَرغزارى كرد پرواز به قصد هر دوشان آهنگ كردم يكی را پا بريدم، گشت بی‌‏سر يكی را سر بريدم، لَنگ كردم! نام این دو پرنده چیست؟ (ـ مَرغزار: سبزه‌زار، چمنزار. آهنگ کردم: تصمیم گرفتم.) @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 دنیای دل به عالَم امکان نمی‌دهم 🔶 آن را گران خریده‌ام، ارزان نمی‌دهم (عالَم امکان: جهان آفرینش.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۵: 🔸... من از حاج‌‏آخوندآقا خداحافظى كرده، به طرف خانۀ پدر علی‌‏اكبر راه افتادم تا حال علی‌اکبر را بپرسم. نزديک آن‌جا که رَسيدم، دیدم که خاله‌‏خيرالنّساء دارد از آن‌جا بیرون می‌آید. 🔸او در روستای ما، بِنيس، همچون یک پزشک بود و با این که شايد ۹۰ سال داشت، فكر و حواسّش خوب کار می‌کرد. او از داروهای سنّتى و گیاهی سر درمی‌‏آورد و بیش‌تر بیماران روستا را با همان‌ها درمان می‌‏كرد. فهميدم كه برای درمان علی‌اکبر آمده بوده؛ برای همین خوشحال شدم. 🔸هنگامی که «ياالله»گويان وارد شدم، مادر علی‌اکبر، ياسمن‌‏خاله، به من گفت: «شيرخدا! كجايى؟ حسين كجا است؟ علی‌‏اكبر از صبح که چشم باز كرده، سراغ شما، دو تا، را می‌‏گيرد.» گفتم: من دارم از مكتب حاج‌‏آخوندآقا می‌‏آيم و نمی‌دانم که حسين کجا است. 🔸به اتاقى كه علی‌‏اكبر را در آن خوابانده بودند، رفتم و چون ديدم که حالش خوب است و در میان رختخوابش نشسته، خيلى خوشحال شدم و بی‌‏اختيار خنديدم. به‌شوخى گفت: «بايد هم بخندى. من درون چاه و شما بالاى چاه!» هر دو زديم زير خنده و من گفتم: خب كفتربازى، اين چیزها را هم دارد. مگر نگفتم كه کفتر نمی‌‏خواهيم و بيا برويم؟ 🔸در كَنارش نشستم. ديدم پدربزرگش، عمومحمود كه مردم به او «شيخ‌ ‏محمود» می‌گفتند، در گوشۀ اتاق نشسته است و براى خوب‌‏شدن او قرآن می‌‏خواند. او، مانند دینداران دیگر روستایمان اعتقاد داشت كه قرآن شِفاى همۀ دردها است و این یک واقعیّت است. 🔸گفتم: علی‌‏اكبر! خوب شده‌اى؟ من تا اواخر دیشب پيش تو بودم و هنگامی که ديدم حالت جا آمد، رفتم. گفت: «آرى. مادرم همه‌‏چيز را برايم نقل كرده است.» 🔸سپس پرسيد: «از حسين خبر دارى؟ او كه نترسيده و بیمار نشده؟» گفتم: امروز او را نديده‌ام. طفلک خیلی می‌ترسید. خدا كند که بیمار نشود. 🔸من پرسيدم: خاله‌‏خيرالنّساء براى مداواکردن آمده بود؟ گفت: «آرى. مقداری دارو به من خوراند. فعلاً حالم بد نيست و فقط شكمم کمی درد می‌‏كند.» گفتم: ان‌‏شاءالله خوب می‌‏شود. او هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» عمومحمود هم گفت: «ان‌‏شاءالله.» 🔸كمى پیشش ماندم. نزدیک ظهر شد؛ برای همین از علی‌‏اكبر و مادرش اجازه گرفته، به سوى خانه‌‏مان راه افتادم. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۱۹۹ ـ ۲۰۱. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! باعث خوشبختی شوهرت باش؛ نه بدبختی‌اش. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 سهم من از تمام جهان، یک نگاه بود 🔶 آن را به مُلک و جاه سلیمان نمی‌دهم 🔶 از آن نگاه، درس مَحبّت گرفته‌ام 🔶 من این مقام را ز کف، آسان نمی‌دهم 🔶 یک عمر با هوای نگاهش گذشت نیک 🔶 جانانه را به لیلیِ دوران نمی‌دهم (ـ مُلک: پادشاهی. جاه: مقام. ز کف: از کف، از دست. جانانه: معشوق.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، ، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۶: 🔸... وقتى به خانه رَسيدم كه شيخ حسين‌‏عمو داشت اذان ظهر را می‌‏گفت. مادرم گفت: «شيرخدا! دير كردى؛ نگرانت شدم.» گفتم: رفته بودم که حال علی‌‏اكبر را ب‍پرسم. مادرم پرسید: «حالش چطور است؟» گفتم: الحمد للّه. خوب است. خاله‌‏خيرالنّساء به او دارو خورانيده بود. مادرم گفت: «ان‌‏شاءالله خوب می‌‏شود؛ ولى ديگر از اين كارها نكنيد. انسان عاقل كه براى يک كفتر، خودش را به خطر نمی‌‏اندازد و داخل چاهی به آن گودى نمی‌‏رود.» گفتم: مادر! به خدا من به او گفتم كه نرود. مادرم گفت: «من با ديگران كار ندارم؛ ولى تو ديگر از اين كارها نكن و به جاى اين كارها، به کارخانه برو و به پدرت كمک كن.» گفتم: چَشمْ مادر! من تصميم گرفته‌‏ام که هر گاه وقت داشتم، به پدرم كمک كنم و به غير از كارخانه، به جاى ديگرى نروم. 🔸سپس زود وضو گرفتم و براى خواندن نمازهای ظهر و عصر با جماعت، به مسجد جامع روستایمان رفتم. 🔸هنگامی که به خانه برگشتم، دیدم که مادرم ناهار را حاضر كرده است. پدرم هم از كارخانه آمد و همگی سر سفره نشستيم. 🔸پدرم از من پرسيد: «به حاج‌‏آخوندآقا گفتى كه شب به خانۀ ما بيايند؟» گفتم: بله؛ ولى ایشان فرمود كه فرداشب، شب يازدهم ماه ذِی‌ال‏قَعده که شب ولادت امام رضا ـ عليه‏ السّلام. ـ است، تشريف می‌‏آورند. به مادرم هم گفتم كه ایشان فرمود شما براى فرداشب هَديح بپزید. 🔸هديح كم‌‏خرج‌‏ترين خوراک بود و این‌طور درست می‌شد: مقدارى گندم را خيس كرده، می‌‏پختند و مقدارى نَخود اضافه می‌‏كردند و گاهی كشمش و مغز گردو، كَنار آن می‌‏گذاشتند. شايد قصد حاج‌‏آخوندآقا اين بود كه ما از یک سو از نبودن خوراک شرمنده نشویم و از سوی دیگر براى تهيّه‌‏كردن چيز ديگر، دچار هزینۀ بيش‌‏تر نگردیم. 🔸در هر صورت، مادرم گفت: «چَشم. ما كه گندم و نخود، زياد داريم.» 🔸پدرم گفت: «به باباحسن و باباعلى هم بگوييم که بيايند تا جمعمان کامل باشد.» مادرم گفت: «به سيّد قاسم هم كه تازه از تهران آمده، بگوييد بيايد.» 🔸آقاسيّدقاسم از ساداتِ بااصل‌ونسب و دیندار روستای ما و دوست صمیمی پدرم بود و شايد آنان با هم صيغۀ اُخوّت خوانده بودند. او همچون عموى من و برادرم بود و به ما خيلى مَحبّت می‌‏كرد و هر گاه از تهران می‌‏آمد، برايمان شكلات، حلوا، گز و بيسكويت می‌‏آورد. گفته می‌شد که در تهران مغازه دارد و درآمدش خوب است. چند بار از پدرم خواسته بود كه دست از كارِ كارخانۀ سفال‌‏سازى بكَشد و به تهران برود و حتّى به او قول داده بود كه اگر به تهران برود، برايش مغازه تهيّه می‌کند؛ ولى پدرم می‌‏گفت: «من نمی‌‏توانم پدرم، باباحسن، و برادرانم را تنها بگذارم؛ چون اگر من به تهران بروم، كارهاى كارخانه، لَنگ می‌‏شود و وضع خانوادۀ پدری‌ام به‌هم می‌‏خورد.»... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۱ ـ ۲۰۳. @benisiha_ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «پند پیران بر پوران» (پندنامۀ ایشان به فرزندشان): 🌷 ! از کسی توفیق بخواه که قدرتش بیش‌تر است. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/235/ @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 آشفتۀ زمانم و آلودۀ گناه 🔶 امّا غمش به روضۀ رِضوان نمی‌دهم (آشفته: پریشان / رنجیده. روضه: باغ. رضوان: بهشت.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۷: 🔸... شب بعد، شب ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ ، فرارَسيد. شام را كمى زودتر خوردیم و براى آمدن مهمان‌‏ها آماده شدیم. 🔸صداى باباعلى را شنيدم كه نام مادرم را بر زبان می‌آورد و وارد حياط شد. مادرم لبخندزنان گفت: «بفرماييد؛ بفرماييد.»؛ سپس باباحسن و بعد، حاج‌‏آخوندآقا آمدند؛ ولى از عموسيّدقاسم خبرى نشد. پدرم به من گفت: «فانوس را بردار و با يدالله به خانۀ عموسيّدقاسم بروید، او را بياوريد و اگر مهمان داشت، بگوييد که او را هم بياورد.» 🔸وقتى ما به خانه‌اش رَسیدیم، ديديم كه پهلوان‌‏صفدر در آن‌جا است و دارند دربارۀ من حرف می‌زنند. پهلوان‌‏صفدر داشت می‌‏گفت: «من اين بچه را خيلى دوست دارم و مَحبّتش در دلم نشسته. دلم خیلی می‌‏خواست که او پهلوان مشهور منطقۀ ما شود؛ ولى خب نشد و شيشۀ آرزوى من به سنگ خورد. شنيده‌ام که می‌‏خواهند او را به حوزه بفرستند تا درس روحانيّت بخواند؛ البتّه آن هم خوب است. حالا خودشان هر چه صلاح می‌دانند، انجام دهند. ما چه‌‏كاره‌‏ايم؟» عموسيّدقاسم ‏گفت: «پهلوان! بگذار که من با پدرش صحبت كنم تا ببينم نظر او چيست. اتّفاقاً خواسته‌اند که من امشب به خانه‌‏شان بروم.» 🔸هنگامی که ما وارد شديم، آن‏ان حرف‌هایشان را قطع كردند. ما به آنان سلام دادیم و به عموسیّدقاسم سخن پدرم را نقل کردیم. چون پهلوان و من همدیگر را خیلی دوست ‏داشتیم، اصرار كردم كه او هم به خانۀ ما بیاید. او نمی‌خواست بپذیرد؛ امّا عموسيّدقاسم گفت: «بيایید با هم برويم تا ببينيم که در آن‌‏جا چه خبر است.» 🔸با هم آمدیم و دیديم كه حاج‌‏آخوندآقا دارد دربارۀ ولادت حضرت امام رضا ـ عليه ‏السّلام. ـ و فضائل آن حضرت و اهل بيت عصمت ـ عليهم ‏السّلام. ـ سخن می‌گوید. 🔸پدرم و ديگران از ديدن پهلوان‌‏صفدر جا خوردند؛ شاید می‌‏ترسيدند كه او نظر آنان را تأييد نكند؛ برای همین، پس از سلام و احوال‌پرسى، كمى سكوت، مجلس را فراگرفت؛ ولى من خیلی دوست داشتم بدانم که چرا پدرم همه را جمع کرده و مخصوصاً با حاج‌‏آخوندآقا چه‌كار دارد؛ در نتیجه، دلم می‌‏خواست که هرچه‌‏زودتر سكوت بشكند. ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۳ و ۲۰۴. @benisiha_ir
🔴 یک پرسش مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «یکصد سؤال» از خوانندگان برای برانگیختن اندیشۀ آنان: ❓يک معمّا از تو پرسم اى حكيمِ باهنر! كاندر اين صحرا بديدم يک عَجيبه‌جانور مورچشم و ماردُم، كركس‌‏پَر و عقرب‌‏شكم پاى او مانند ارّه، شيرسينه، اسب‌‏سر مقصود، کدام حیوان است؟ (کاندر: که در. عجیبه: عجیب.) @benisiha_ir
🔴 🍀 به یاد امام زمان مهرْبانمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زَمزَمه کنیم: اللّهمّ! کن لولیّک الحجّة بن الحسن... . 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ دربارۀ آن حضرت: 🔶 ترک نگار خویش، «بنیسی» نمی‌کنم 🔶 این خاتَم عزیز به دیوان نمی‌دهم (شاعر، این بیت را خطاب به خودش گفته است. نگار: معشوق که مقصود شاعر، امام زمان ـ علیه السّلام. ـ است. خاتم: انگشتر که مقصود شاعر، عشق به آن حضرت و همراهی با ایشان است. دیوان: دیوها / شیطان‌ها.) 📖 امید آینده، ص ۱۹۲. 💻 مشاهدۀ ابیات مهدوی دیگری از ایشان: http://benisiha.ir/353/ (علیه السّلام)، @benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به ، قسمت ۱۵۸: 🔸... پیش مادرم رفتم تا برای مهمان‌ها چای ببرم. او گفت: «شيرخدا! وقتى چای‌‏ها را بردى، همان‌جا بنشين و ببين که چه می‌‏گويند. پدرت می‌‏خواهد با حاج‌‏آخوندآقا و ديگران، دربارۀ تو صحبت كند.» شگفت‌زده گفتم: دربارۀ من؟! دربارۀ من چه می‌‏خواهند بگويند؟! و به فكر فرورفتم. 🔸چای‌ها را جلو مهمان‌‏ها گذاشتم و در گوشه‌ای نشستم. باباحسن ‏گفت: «هنوز كوچک است و وقتش نرَسيده كه بتواند به‌تنهايى در غربت بماند.» باباعلى تأييد ‏كرد؛ ولى عموسيّدقاسم ‏گفت: «من قول می‌‏دهم که هر هفته به قم بروم، به او سر بزنم و هر چه نیاز داشته باشد، برایش تهيّه كنم.» 🔸پهلوان، مانند كسى كه از مطلبى سر درنمی‌‏آورد، فقط گوش می‌‏كرد و زيرچشمى به صورت من نگاه می‌کرد. 🔸حاج‌‏آخوندآقا از پدرم پرسید: «به خودش گفته‌‏اى كه می‌‏خواهم تو را به قم بفرستم تا درس بخوانی؟» پدرم پاسخ داد: «هنوز نه؛ چون می‌خواستم ابتدا با شماها مشورت و مصلحت‌اندیشی كنم و بعد اگر معلوم شد که این کار به صلاح او است، به خودش بگويم.» حاج‌‏آخوندآقا زيرچشمى به من نگاه کرد و لبخندزنان فرمود: «پس خودم می‌‏گويم.»؛ آن‌گاه به من فرمود: «شيرخدا! ما داریم دربارۀ حوزه‌‏رفتن تو صحبت می‌‏كنيم. پدرت دلش می‌‏خواهد که تو را هرچه‌‏زودتر با سيّد قاسم به حوزۀ علميّۀ قم بفرستد تا درس روحانیّت بخوانی. نظر خودت چيست؟ آيا آمادگى اين كار را دارى و می‌‏توانى در غربت زندگی كنى؟» 🔸من در برابر حاج‌‏آخوندآقا، پدربزرگ‌ها، پدرم، پهلوان و عموسيّدقاسم، چه باید می‌‏گفتم؟ حرفى نداشتم که بزنم؛ برای همین فقط لبخند زدم. 🔸پدربزرگ‌هایم سخنانشان را تَكرار كردند و به حاج‌‏آخوندآقا گفتند: «هنوز كوچک است و وقت این کار نرسيده.»؛ سپس به پدرم گفتند: «عجله نكن. اگر خدا بخواهد شيرخدا اهل علم شود، كه می‌‏شود، بگذار دست‌کم به حدّ تكليف برسد و ۱۵ ـ ۱۶ سالش بشود؛ آن وقت، او را به قم می‌فرستیم.» ... 📖 شیرخدای آذربایجان، ص ۲۰۴ ـ ۲۰۶. @benisiha_ir
🔴 💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «حرف‌های طِلایی» (پندنامۀ ایشان به دخترشان): 🌷! همۀ اعضایت را از گناه حفظ کن. 💻 مشاهدۀ مطالب دیگر این کتاب: http://benisiha.ir/149/ @benisiha_ir