eitaa logo
|به‌رسم‌شَهادَت|
160 دنبال‌کننده
154 عکس
80 ویدیو
4 فایل
"بسم رب الشهدا و الصديقين"🕊️ ؛ 💌مقام‌معظم‌رهبری: امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.. ؛ رسالت ما دلدادگان، از عشق دم زدن است تا بالی پیدا کنیم برای پرواز💝 ؛ کپی؛با ذکرصلوات هدیه به امام زمان❣️ ؛ راه ارتباطی : @Mohammad_hadi394
مشاهده در ایتا
دانلود
و من سالهاست به سمت تو فرار میکنم مگر کدام پناهگاه از آغوش تو امن تر است؟!...💛 @berasmeshahathat
•°💙 در زندگی دنبال کسانے حرکت کنید که هرچه به جنبه های خصوصے‌تر زندگی ایشان نزدیک می شوید تجلی ایمان را بیشتر مےبینید'! | شهیدبهشتی🕊 | 🌱 ✨@berasmeshahathat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حُبُّ الْحُسیْـن‌ مرحمت دست فاطمه‌ست خوشبخت آن دلی که فقط مبتلای توست..💛 🌱 💛 https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 💞 یکم اسلحه را روی شانهاش انداخته بود و با ژست و اندام نی قلیانی، کنار خیابان، این طرف و آن طرف می رفت. تازگیها روی صورت مرتضی،موهایی نرم و نازک درآمده بود که مدام، پزش را می داد. به موتور گاز دادم وقتی به او نزدیک شدم جلو پاهایش ترمز گرفتم جا خورد و تعادلش را از دست داد. بند اسلحه از روی شانه اش سرخورد. کم مانده بود بیفتد که اسلحه را میان زمین و هوا گرفت. چینی به پیشانی انداخت و با لحنی به ظاهر عصبانی اسلحه را به طرفم گرفت و داد زد منو میترسونی؟ خوبه یه گوله بزنم توی اون.. جک موتور را زدم و پیاده شدم. دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و خندیدم. احمد را دیدم. یکی دوسال از من بزرگتر بود. ریش انبوه و سیاهش باعث غبطه من و چند تا از دوستهای دیگر میشد دلم میخواست ریشم مثل ریش او پر و سیاه باشد او وسایل ایست و بازرسی را پشت وانت گذاشت. با کمری خم شده به طرفمان آمد و مثل پیرمردها صدایش را لرزاند و گفت مرتضی جان بزن ناکارش کن این محمدهادی پدر همه رو در آورده!» از ادا و اطوار احمد خنده مان گرفت. نی قلیان دستهایش شل شد و اسلحه را پایین آورد تا دهان باز کرد حرفی بزند حاج اصغر از پایگاه بیرون آمد. مرتضی خودش را جمع و جور کرد و ترک موتورم نشست. احمد دست از ایفای نقش برداشت ظاهری جدی و اخمو به خودش گرفت و به طرف وانت رفت زودتر از همه راه افتادم. توی راه، مرتضی به شانه ام زد و با شوخ طبعی گفت: «حالا دیگه من و میترسونی؟ این خط این نشون خیلی زود تلافی می کنم!» از چند ماشین سبقت گرفتم زانوی مرتضی به آینه بغل یکی از ماشینها خورد و ناله اش بلند شد. از پشت سر و صدایش را شنیدم آخ آخ یه کم یواشتر غلط کردم داداش آرام تر رفتم. با صدای بلند خندیدم و گفتم: «داداش مرتضی دفعه اول و آخرت باشه تهدیدم میکنی... ادامه دارد.. 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 ________________________ ❌کپی ممنوع https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊🌿🕊 🌿🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 🌿🕊 🕊 💞 آن شب قرار بود عملیات ایست و بازرسی حوالی میدان شهید محلاتی انجام شود. نرسیده به میدان فکری از ذهنم گذشت؛ نزدیک میدان خیابان پهن و بلند شهید ارجمندی بود به نظرم رسید راه خوبی برای فرار است. موتور را که نگه داشتم مرتضی پرسید: داداش چرا اینجا ایستادی؟ بچه ها جلوترن!» احمد، سوار بر موتور نزدیک شد حسین ساکت ترین و خجالتی ترین فرد جمع، ترکش نشسته بود از کنارمان رد شدند و احمد داد زد: برادر، توقف بیجا مانع کسب است صدای خنده مان در بوق ماشینها گم شد. رو به نی قلیان :گفتم ببین داداش به نظرم همین جا وایسیم اگه مورد مشکوکی متوجه ایست و بازرسی بشه جلوتر نمیره و از همین خیابون دور میزنه و فرار میکنه اینجا باشیم بهتره مرتضی از روی موتور پایین ،پرید، بند اسلحه را روی شانه لاغر و استخوانی اش جابجا کرد نگاهی به اطراف و موقعیت خیابان شهید ارجمندی انداخت و جواب داد: آره داداش راست میگی همین جا وایسیم بهتره چفیه ام را برداشتم تا هوایی به گردن عرق کرده ام بخورد ادامه دارد.. 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 ____________________ ❌کپی ممنوع https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
💚 در آزمایشات و امتحانات خداوند سعی کنیم مطیع باشیم و شکرگزار 🙏🏻 نه بگذاریم دیگران ما را به گناه بیندازند نه باعث گناه دیگران شویم... فقط گوش و چشممان را باز کنیم که از آن اتفاق درس‌مان را بگیریم🌱 [ حکمت ۱ ، نهج البلاغه📚] https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
0001.mp3
1.64M
💚 [تفسیر‌مختصر‌حکمت١ نهج البلاغه ] @berasmeshahathat
🎁اولین هدیه🎁 علاقه محسن به کتاب تا جایی بود که در مراسم عقدش هم، کتاب "سلام بر ابراهیم" و چندکتاب دیگر به همسرش هدیه داده بود. تا آنجایی که اطلاع دارم، در طول زندگی مشترک هم تقريباً به صورت ماهانه یک کتاب به همسرش هدیه می داد و برای ترغیب او به کتابخوانی، از آن امتحان هم می گرفت و بعد دوباره به او هدیه ای دیگر می داد! حتی در مهمانی ها هم دست از کتاب و کتابخوانی بر نمی داشت و به دوستان و اقوامش کتاب هدیه می داد یا معرفی می کرد... 🪴🤍 https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e