|بهرسمشَهادَت|
آدمای کم حرف فقط با کسایی که دوسشون دارن زیاد حرف میزنن.... 🌿🗣 چقدر امام زمان<عج>را دوست داری؟؟؟؟
میگفت وقتی عاشق امام زمان باشی
هیچ گناهی بهت حال نمیده
و چه حرف درستی....
#امامزمان 💙
@berasmeshahathat
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کجا بفهمم امام من، به من چقدر و چجوری فکر میکنه؟
| #استاد_شجاعی
💠به محفل شهدایی ما بپیوندید👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
|بهرسمشَهادَت|
:)💔
معنی انتظار را نمی دانیم،ولی..
دل هایمان برای دیدنت پر می کشد!
اسم قشنگت قلبمان را می لرزاند!
نمی گوییم عاشقیم..
ولی بی تو!..
تحمل زنده ماندن را نداریم...🥀
"طلوع یار نزدیك است اگر بپا خیزیم.."
#امامزمان 💙
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
عـرفـه ؛
رمضانِ ڪوچڪے ست
به سبک خـدا
براے آنان ڪه جاماندهاند
از قافلهرمضـاݩ ...
#عرفه
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
༺◍⃟ ♥️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅
📣 رهبر عزیزتر از جانمان میفرمایند:
روز عرفه را قدر بدانید
🔸️از ظهر تا غروب عرفه ساعات مهمی است؛ لحظه لحظهٔ اين ساعات مثل اكسير حائز اهميت است.
#عرفه
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عرفه رسید و نرسیدم به کربلات آقا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#امام_حسین
#عرفه
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
بی گمان فلسفه قربان، سر بریدن نیست. دل بریدن است.
دل بریدن از هر چیزی که به آن تعلق داری.
دل بریدن از هر چه تو را از او میگیرد،
در قربان, عيد جان باختن و قرباني كردن جان خويش در پاي خداست
عيد قربان، عيد سرسپردگي و بندگي به درگاه احديت است...
عيد قربان, سر بريدن «نفس» است ؛ و پا بريدن از «شيطان»...
عيد قربان سربلندی ابراهیم
آرامش اسماعیل
امیدواری هاجر
عطر عرفه
و برکت عید قربان را
برای شماخوبان آرزومندم
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم
و پاکی چشمهی زمزم
🌸 عید قربان عید بندگی مبارک🌸
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت5
بخواب روی زمین و دستات رو بذار روی سر..
نشنیدی چی گفتم! بخواب وگرنه میزنمت..
مرد دراز کشید. خدارا به یاری طلبیدم و دل به دریا زدم، ضربان قلبم بالا رفته بود و قفسه سینه ام درد میکرد..
بالای سرش رفتم. مچ های پهن و پر از مویش را با پیشانی بندِ یازهرایم محکم بستم. سعی کردم لرزشی در صدایم نباشد. محکم گفتم :((بلندشو!)).
کمکش کردم بلند شود. نفسی از سر آسودگی کشیدم و او را از سر کوچه بردم. مرتضی و بقیه دوستانم با نگرانی دنبالم میگشتند.
فراری را به مرتضی سپردم. مردم در اطراف جمع شده بودند. بچه ها یک بسته بزرگ را زیرفرمان ماشین پیدا کردند.
مأموران کلانتری صد و چهارده، از راه رسیدند.
یکی از آنها، به محض بازکردن بسته و بوییدن آن گفت:((همش تریاکه !)).
ماشین را به همراه فراری هاو مواد مخدر به کلانتری بردند.
موانع ایست و بازرسی را پشت وانت گذاشتم و سوار موتور شدم.
از اینکه توانسته بودم کاری بکنم، خوشحال بودم. همه اش مدیون دوستم علیرضا مصطفوی، مسئول فرهنگی مسجد
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
____________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت6
موسی بن جعفر بودم. اسمش علیرضا بود؛ اما همه او را سیدعلی صدا میزدند.
سیدعلی بود که پایم را به مسجد بازکرد و باعث شد بسیجی بشوم.
وقتی به خانه رسیدم، بی سر و صدا به اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم.
مادرم، رختخوابم را انداخته بود.
درازکشیدم و دستم را زیرسرم گذاشتم. از اینکه توانسته بودم آن مرد قوی هیکل را دستگیر کنم، احساس خوبی داشتم.
خوابم نبرد. پهلو به پهلو شدم و ناخودآگاه ذهنم به گذشته کشیده شد
یاد روزهایی افتادم که برای اولین بار سیدعلی را دیدم....
مدتی بود در فلافل فروشی جوادین مشغول کار بودم. گوجه و خیارشور خرد میکردم که جوانی لاغراندام و عینکی وارد مغازه شد.
موهای اطراف صورتش انگار تازه جوانه زده بود.
بلوز و شلواری ساده و کرم رنگ به تن داشت و یقه پیراهنش را تا بالا بسته بود. بالبخند سلام داد.
جواب سلامش را دادم. پرسید:((آقا پیمان تشریف ندارند؟)).
از لبخند دلنشینش خوشم آمد. جواب دادم :((نیستن.امیری داشتین؟)).
دسته باریک عینکش را جابه جا کرد و گفت..
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊🌿🕊
🌿🕊🌿🕊
🕊🌿🕊
🌿🕊
🕊
#خانهایباعطرریحان💞
#قسمت7
راستش چند تا فلافل میخواستم برای بچه های کانون.
آقا پیمان خودشون در جریان هستن!)).
میان حرفش دویدم و گفتم:((الان براتون آماده میکنم. چندتا می خواستین؟)).
با همان لبخندی که به لب داشت، گفت :((اینطور که معلومه، از این به بعد، حاصل دسترنج شما رو میل میکنیم!)).
حیفم آمد در جواب خوش رویی اش لبخندی تحویلش ندهم. سفارشش را آماده کردم.
هروقت برنامه اردوی زیارتی و یا سیاحتی برای شاگردها و همراهانش را ترتیب می داد،
با همان خوش رویی اولین دیدارمان به مغازه می آمد؛تعدادی سفارش می داد و تا آماده شدن سفارشش، باهم صحبت می کردیم.
یکی از روزها که دنبال فلافل آمده بود، از روی صندلی بلندشدن. نزدیک تر آمد و با مهربانی گفت :(( آقا هادی وقت کردی یه سربه ما بزن. کانون برنامه های خوبی داره خوشحال می شیم شما هم در کنارمون باشی.))
پشت دستم را به پیشانی عرق کرده ام کشیدم و جواب دادم: بله حتما.اتفاقا خودم هم در فکرش بودم یه شب بعد از مغازه می آم.
ادامه دارد..
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
________
❌کپی ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2612003583Cb430dac20e