eitaa logo
🖊برکه ی رمان📚
715 دنبال‌کننده
335 عکس
245 ویدیو
2 فایل
🍃﷽🍃 به برکه ی رمان من خوش اومدین❤ به قلم حلما✍🏻 رمان و داستانهای مختلف📚 نسخه ی مکتوب:جدال عشق ونَفس در حال تایپ:برای لبخند تو پیجمون تو روبیکا👇 https://rubika.ir/berke_roman_15 آیدی نویسنده👇 @Helma_15 کپی رمان بدون اجازه ی نویسنده ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
"فرشته ای برای نجات" صد و شانزدهم سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی نمیزد. دستپخت بابا خیلی خوب بود. غذام که تموم شد با لبخند گفتم --ممنون بابا مثل همیشه عالی! --نوش جونت. بعد از شام من و شهرزاد میز رو جمع کردیم. ظرفارو گذاشتم تو سینک و شیر آب رو باز کردم. شهرزاد گفت --شما بفرمایید من میشورم. شیطون خندیدم --بفرمایید شما خسته ای خودم میشورم. کنجکاو گفت --خسته واسه چی؟ همینجور که مایع ظرفشویی رو میرختم رو اسکاج خندیدم --خب دیگه بالاخره. انگار که موضوعی رو به یاد آورده باشه گفت --آرمان حرفی زده؟ متفکر گفتم --آرمان؟ نه مگه باید حرفی میزد؟ --نه..نه...همینجوری گفتم. کنارم من ایستاد --شما بشور من آب بکشم..... آخرین بشقاب رو آب کشید و متفکر گفت --مطمئنید آرمان حرفی نزده؟ --چطور؟ دستپاچه گفت --هی... هیچی همینطوری. بابا از تو هال صدام زد --حامد جان میوه هارو بزار تو ظرف بیار. --چشم بابا. ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی و نشستم رو مبل کنار بابا. مامان با لبخند به شهرزاد نگاه کرد --هنوزم باورم نمیشه! شهرزاد لبخند زد و سرشو انداخت پایین. دستشو گرفت --غریبی نکن دخترم. به بابا اشاره کرد --علی اندازه یه پدر تو رو دوست داره. به من اشاره کرد و با خجالت گفت --حامد رو که از قبل میشناسی. به آرمان لبخند زد --آرمانم که برادر کوچیک ترت. شهرزاد خجالت زده خندید --بله میدونم. اما خب منم تازه شمارو پیدا کردم به زمان نیاز دارم تا بتونم به محیط جدید زندگیم عادت کنم. مامان با صدای بغض آلودی جواب داد --میدونم چی میگی! با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم.... رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم. تو حالت خواب و بیداری اصلاً حواسم نبود اتاقم بالاس. در اتاق شهرزاد رو باز کردم و یه راست رفتم خوابیدم رو تخت. همین که چشمام میخواست گرم بشه یادم افتاد که اینجا اتاق شهرزاده. با یه حرکت نشستم رو تخت و به اطراف نگاه کردم اما شهرزاد نبود. نگران از تخت اومدم پایین و از اتاق رفتم بیرون. نور کم شب خواب هال رو روشن کرده بود اما شهرزاد تو هال هم نبود. در هال رو باز کردم و رفتم بیرون. بارون نم نمی میبارید اما هوا زیاد سرد نبود. چشمم خورد به تابی که نشسته بود روش. رفتم پیشش و صداش زدم --شهرزاد؟ از صدام متوجه حضورم شد. سریع اشک چشمش رو پاک کرد --بله؟ نشستم کنارش --چرا اومدی تو حیاط؟ نفسش رو صدادار داد بیرون. --همینجوری. به نیمرخش خیره شدم --چرا گریه کردی؟ سرشو انداخت پایین و آروم جواب داد --همینجوری. --خوابت نبرد؟ --نه. تازه اومدم تو حیاط. داشتم با مامان حرف میزدم. خندیدم --پس فیلم هندی مادر دختری بوده. تلخند زد --حامد؟ --بله؟ --راستش چند روزیه که میخوام یه چیزی بهت بگم. --خب چرا نمیگی؟ با بغض گفت --چون میترسم. با تعجب گفتم --از چی از من؟ --نـــه! دیروز که بهتون گفتم... گفتم خوشحالم که برادری مثل شمارو دارم. --خب. با چشمای پر اشک بهم خیره شد --میشه انکارش کنم؟ گیج از حرفش گفتم --یعنی چی شهرزاد؟ چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید --یعنی.....اخه چه جوری بگم. شاید با خودت فکر کنی که حیا واسم بی معنیه و خیلی گستاخانه حرف میزنم اما... اما فردا مهلتم تموم میشه. --شهرزاد یعنی چی؟ مهلت چی تموم میشه؟ چرا سانسور شده حرف میزنی؟ برگشت و به چشمام زل زد --حامد من دوست دارم! ولی نه به عنوان برادر........ "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
"فرشته ای برای نجات" صد و هفدهم برگشت و تو چشمام خیره شد --به عنوان یه مرد! واسه اثبات احساسم گفتم --به عنوان یه مرد چی؟ --دوست دارم. با بهت به شهرزاد خیره شده بودم و نمیتونستم حرفی بزنم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. چند ثانیه بعد لبام به لبخند کش اومد و دوندون نما خندیدم. --چ...چ... چــــی؟ یعنی تو... خندیدم و با ذوق گفتم --شهرزاد یعنی تو هم.... بیشتر خندیدم --وااااای اصلا باورم نمیشه! خدااااای مــــن! برگشتم و تو یه حرکت، بوسه ی ریزی رو گونش کاشتم و دم گوشش پچ زدم --دوستت دارم♡ تا چندین لحظه بی هیچ حرفی با لبخند به چشمای همدیگه خیره شده بودیم. بارون بند اومده بود و ستاره ها سیاهی آسمون رو جذاب تر میکردن. نگاهمو از شهرزاد گرفتم و به آسمون دوختم --قصه تو از یه شب پر ستاره شروع شد شهرزاد. --یه شب پرستاره؟ -- اره. بعد از اینکه فهمیدم اسمت شهرزاده هی تو ذهنم مرور میشدی! یادمه اولین بار خیره به آسمون شاید هزار دفعه اسمتو تو ذهنم تکرار کردم. نفسمو صدادار دادم بیرون --شهرزاد؟ --بله؟ --میدونی معنی اسمت چیه؟ --اره زن جمشید میگفت یعنی زاده ی شهر... یعنی دخترزیبایی که داستان هزار و یک شب رو گفته. برگشتم و با لبخند گفتم --شهرزاد تو خالق عشقی! کسی که عشق رو توی قلب من به دنیا آورد! گونه هاش قرمز شد و خندید --حامد.. --جون دلم؟ --تو به مامان گفتی که به من.... یعنی چیزه...اممممم اینکه به من علاقه داری؟ با تعجب گفتم --نه چطور؟ ریز خندید --آخه مامان بهم گفت که اگه واقعاً به حامد علاقه داری بهش بگو......گفت.... لبخندش محو شد و سکوت کرد --چی گفت شهرزاد؟ --گفت.... بغض کرد. نگران پرسیدم --عـه! شهرزاد چی شد؟ چرا بغض کردی؟ --آخه من نمی دونستم شما به یه آدم دیگه علاقه داری! با صدای تقریباً بلندی گفتم --مـــن؟ به کی؟ --ببخشید اصلاً نباید حرفی میزدم --شهرزاد حرفتو بزن.من کیو دوست داشتم که خودم خبر ندارم؟ --دختر خالت، رستا. با چشمای گرد شده به شهرزاد خیره شدم و مثل بمب خنده منفجر شدم --مامانم گفته من تو گذشتم به رستا علاقه داشتم؟ از خندم زیاد خوشش نیومد و لباشو کج کرد. خندم بیشتر حرصی بود. چون هزار بار به مامانم گفته بودم که علاقه ای بین من و رستا وجود نداره اما بازم کار خودش رو میکرد و این بار خیلی به ضررم تموم میشد. غمگین نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین. صداش زدم --شهرزاد. سرشو آوردم بالا و با دیدن اشک گوشه چشمش غمگین گفتم --داری گریه میکنی؟ اشکشو پاک کرد و هیچی نگفت. صورتشو با دستام قاب گرفتم،به چشماش خیره شدم و با آروم ترین صدای ممکن گفتم --تو اولین و آخرین کسی هستی که دوسش دارم! نه علاقه ای بوده و نه قرار بوده باشه، چون رستا فقط یه همبازی دوران کودکیمه همین! خندید --خیالم راحت شد! شیطون خندیدم --یعنی انقدر مهمم؟ با لبخند گفت --شایدم بیشتر... شب خیلی خوبی بود! زمان مارو فراموش کرده بود و ساعتی واسمون در نظر نمیگرفت! انقدر حرف زدیم که نزدیک اذان صبح بود رفتیم تو خونه و هر کس رفت تو اتاق خودش. سر نماز صبح خدارو بخاطر همه چی شکر کردم و ازش خواستم تا بهم کمک کنه.حس میکردم تازه راهم شروع شده.... بعد از نماز لباسامو عوض کردم وبا برداشتن سوییچ و کاپشنم رفتم تو هال و از تو آشپزخونه یه شیشه گلاب برداشتم..... ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و شیشه گلاب رو برداشتم و رفتم بیرون. قبر رو بوسیدم و با گلاب شستم. با لبخند گفتم --سلام رفیق! هر حرفی که تو دلم بود رو گفتم و ازش خواستم که لیاقت شهرزاد رو داشته باشم.... "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجشک را نمیتوان در خانه نگهداشت... اما عشق تورا.. سالیان درازی است... که در قلبم زندانی کرده ام... هنوز هم گاهی... به در و دیوار قبلم ضربه میزند... میخواهد از شر قلبم خلاص شود... مانند تو.... از بیرون آمدنش میترسم... اگر رفت و دیگر نیامد چه؟ آه که چقدر فراموش کارم من... چرا باور نمیکنم؟ وجود فیزیکیت همان روز های اول... در کنار در چوبی کافه... آری فصل پاییز بود... میدانم پاییز فصل عاشقیست... برای من نبود.... اهل فلسفه بافی نیستم اما... برای گفتن اینکه ترک کرد مرا... ضعیف ترین انسان کره ی خاکی هستم... راستی به عشقت بگو.. انقدر به خودش زحمت ندهد.. پرنده پر پرواز دارد اما عشق بی معشوق.. پر که ندارد هیچ... شوق تپش راهم منع میکند... سلام دوستان... صبح زمستونیتون.... به عشق❤️و شادی❄️ "حلما" @berke_roman_15 🌿✍🏻🌿✍🏻🌿✍🏻🌿
AUD-20201124-WA0047.mp3
3.59M
👍 منو دریاب "ایوان بند" @berke_roman_15 👆🎵👆🎵👆🎵👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل منـــ❤️ به نگاتـــ👀 گره خورد یه شب کنار دریـــا... 😍💞 @berke_roman_15 💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه حل مشکلات با توسل بر امام جواد(ع) دوستان پیشنهاد میکنم حتماً ببینید👌 نشر ویدئو به عهده ی شما🙂👌 "التماس دعا"📿🙏 سخنران: شیخ عباس صراف طریقه ی خواندن نماز👇 بلافاصله بعد از نماز عصر بدون اینکه چیزی بگی ۲ رکعت نماز به نیت هدیه به امام جواد میخونی بعد از پایان دورکعت ۱۴۶ مرتبه ذکر ماشاالله ولاحول ولا قوه الا باالله رو میگی العلی العظیم رو دیگه نمیخواد بگی  حتما ۱۴۶ مرتبه باید بگی نه یکی کمتر نه یکی بیشتر بعد از پایان ذکر امام جواد رو واسطه میکنی و حاجتت رو میگی .انشاالله که حاجت رواشین .التماس دعا  @berke_roman_15 📿🤲📿🤲📿🤲📿
سلام دوستان عزیز😍 اول از همه میخوام از تک تک شما عزیزان تشکر کنم که همراه کانال ما هستین🌱🙏 ممنون از اینکه وقتتون رو صرف کانال میکنید☺️🙏 امیدوارم که تا اینجا از رمان "فرشته ای برای نجات" پستا... موزیک... و مطالب دیگه لذت برده باشید😍 حالا ازتون میخوام که با باز کردن لینک زیر نظرتون رو راجب اول رمان و بعد موارد دیگه ارسال کنید☺️🙏 https://harfeto.timefriend.net/16098736955150 نظر سنجی ناشناس😊 مارو از ارسال نظراتتون محروم نکنید🙂 "حلما"
سلام😍 راستش منظورتون رو متوجه نشدم🙂 ممنون میشم واضح تر بگید🙏 ممنون از همراهی و ارسال نظرتون🌺🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوام تنها باشمـ...🤫 تنهایی خوشگل ترهـ... 😔💔 @berke_roman_15 💔📱💔📱💔📱💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا راهی... که نامت را... بگیرد.... خوشا عشقی... که جانت را... بگیرد... خوشا روزی... که در یادت بماند... دیار عاشقان... کاشانه گردد.. خداوندا... نشانی هم به ما کن.... که این دل... طاقت دوری ندارد.... "شهادت" @berke_roman_15 💔♡💔♡💔♡💔♡💔
"فرشته ای برای نجات" صد و هجدهم تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه...... همه دور میز نشسته بودم. با ذوق و نشاط گفتم --سلـــام صبح همگی بخیر. مامان و بابا با تعجب و لبخند جواب دادن و آرمان با کنجکاوی گفت --سلام صبح بخیر. میگم داداش تو دیشب تو هال خوابیدی؟ سعی کردم خونسرد باشم گفتم --نه چطور؟ --آهان شایدم من خواب دیدم آخه نصف شب تشنم بود اومدم آب بخورم تو نبودی. ظرف کله پاچه رو با چندتا کاسه گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی. --حتمـــاً خواب دیدی! نگاهم به شهرزاد افتاد که داشت به حالت چندش به ظرف نگاه میکرد. شیطنتم گل کرد --شهرزاد خانم بفرمایید. مامانم دوتا زبونارو گذاشت تو کاسه و یکم آبشو ریخت روش و گذاشت جلوی شهرزاد --بخور مامان جان. همینجور که داشتم با لذت واسه خودم و آرمان لقمه میگرفتم حواسم به شهرزاد بود. با خوردن اولین لقمه دستشو گرفت جلو دهنش و از سرمیز بلند شد. مامان نگران رفت دنبالش و هی میپرسید --خوبی مامان جان؟ چیشد یهو؟ مامان و شهرزاد برگشتن سرمیز و شهرزاد خجالت زده گفت --ببخشید واقعاً. مامانم لبخند زد --اشکالی نداره ! منم کله پاچه خور نبودم. به بابام و بعد به من اشاره کرد --این دوتا منو کله پاچه خور کردن. هم من هم بابا باهم خندمون گرفت........... رفتم تو اتاق و همین که خواستم لباسم رو عوض کنم موبایلم زنگ خورد. --الو یاسر؟ --سلام حامد سریع بیا مرکز یه مورد فوریه. خیلی سریع ماشینو از حیاط بردم بیرون و با سرعت به طرف مرکز حرکت کردم...... همین که رسیدم کلتم رو برداشتم و با لباس شخصی همراه با یاسر و ساسان و چند نفر دیگه سوار ماشین شدیم. --مورد چیه یاسر؟ --خودکشی متهم. رسیدیم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدیم. نیروهای آتشنشانی هم اومده بودم اماجمعیت هنوز اونقدر زیاد نبود و دوتا سرباز مردم رو متفرق میکردن. دستمو جلودار نور خورشید روی پیشونیم گذاشتم و به لبه ی دیوار نگاه کردم. --چــــی؟ ساسان هم با تعجب به من خیره شد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت. یاسر تو بلند گو گفت --خانم محترم خواهش میکنم بفرمایید پایین. با جیغ یه چیزی گفت که چون ارتفاع زیاد بود متوجه نمیشدیم. یاسر من و ساسان و یه افسر خانم رو فرستاد تا بریم بالا. سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه ی آخر. در پشت بوم قفل بود. صدا خفه کن کلت رو وصل کردم و با گلوله قفل رو زدم و رفتیم رو پشت بوم. افسر خانم خیلی آروم رفت پشت سرش و با یه حرکت کتفشو گرفت و انداختش رو زمین و به دستاش دستبند زد نازی شروع کرد جیغ زدن --ولــــــم کــــن! ولـــــم کن! فحش های رکیکش باعث شد رفتم جلو و با فریاد گفتم --احترام خودتون رو نگه دارین. جرمتون به اندازه کافی سنگین هست. با بهت به من خیره شد --تو....تو....تو حامد؟ با حرص خندید --نکنه توهم.. به ساسان اشاره کرد و با جیغ گفت --یه عوضی لنگه همون ساسان بی همه چیزی که فقط اومده بود جاسوسی کنه.... بی توجه به حرفش به افسر زن گفتم --ببریدش لطفاً. همینطور که داشت میرفت با جیغ و گریه گفت --من دوست داشتم حــــامد! تو لیاقتشو نداشتیــــی! من و ساسان پشت سرشون میرفتیم و نازی همچنان فحش میداد...... افسر خانم نازی رو سوار یه ماشین کرد و بردنش مرکز. و من و یاسر و ساسان موندیم واسه صورت جلسه که البته کار یاسر بود. متوجه عوض شدن حال ساسان شدم. سرش پایین بود و هیچ حرفی نمیزد........ "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
"فرشته ای برای نجات" صد و نوزدهم دستمو زدم رو شونش و صداش زدم --ساسان! با بالا آوردن سرش متوجه بغضی که سعی داشت با غرورش مخفی کنه شدم. تصمیم گرفتم تو مرکز باهاش حرف بزنم....... بعد از اینکه یاسر صورت جلسه رو نوشت سه تایی سوار ماشین شدیم. یاسر با کنجکاوی گفت --ساسان؟ --بله؟ --خوبی؟ خندید --اره. بعد از اون تا رسیدیم مرکز هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد....... یاسر رفت تو اتاقش. به ساسان اشاره کردم --بریم اتاقم کارت دارم. ساسان نشست رو صندلی و نفسشو صدادار داد بیرون. نشستم رو صندلی روبه روش --خب؟ --چی خب؟ --چی انقدر تو رو به هم ریخته؟ کلافه دستشو برد تو موهاش --حامد من خیلی احمقم. به شوخی گفتم --بر منکرش لعنت. --اگه احمق نبودم چشمامو باز میکردم! اگه احمق نبودم نقشمو تو اکیپ فراموش نمیکردم. فکر میکنی چرا این کار رو کرد؟ --کی؟ --نازی. --حماقت رفیق. --واسه کی؟ --نمیدونم. از حرفای ساسان یه جرقه تو ذهنم خورد --ساسان نکنه؟ سرخورده گفت --آره حامد من به نازی علاقمند شدم. --چــــی؟ از کِی؟ --از همون اول. چهار سال پیش. --یعنی تو چهارساله عاشقی و من نمیدونم؟ --تازگیا فهمیدم که علاقم عمیقه. --خب چرا بهش نگفتی؟ --میترسیدم مامانم قبول نکنه. --چرااا؟ --چون طرز فکرش...فرهنگ خانوادگیش..با من خیلی فرق داره حامد! --اونم دوست داشت؟ چشماشو چپ کرد و حرصی گفت --نخـــیر! جناب عالی تموم فکر و ذهن و چشم و دل و عقلش رو پر کرده بودی. --بی فکری خودت رو ننداز گردن من! با پاهاش رو زمین ضرب گرفت --راست میگی حماقت خودم بود. --هنوزم دیر نشده. --از کجا مطمئنی؟ --ببین ساسان همه چیز به خودش بستگی داره. اگه باهامون همکاری کنه تخفیف ویژه ای واسه حکمش ثبت میشه. اگر هم بخواد همکاری نکنه کارش سخت تر میشه. موبایلم زنگ خورد جواب دادم --بله؟ --سلام آقا حامد. --سلام خوبی؟ --ممنون.راستش من و مامان داریم میریم خونه خاله. مامان گفت بهتون بگم. --باشه. مراقب خودت و مامان باش. --چشم. تماسو قطع کردم و با چشمای زیرک ساسان روبه رو شدم --کی بود؟ --شهرزاد. ببینم من نفهمیدم تو عاشق دل خسته ای یا فضول زبون بسته؟ خندید --هر دوتاش.... یاسر اومد تو اتاق. هردوتامون بلند شدیم و احترام گذاشتیم. با تعجب به من و ساسان نگاه کرد --میبینم با نظم شدین! به من اشاره کرد --مخصوصاً شما جناب دانشمند.......... با شنیدن حرفای یاسر ساسان هر لحظه کلافه تر از قبل میشد. یاسر حرفشو قطع کرد --ساسان چرا تو راه میگم خوبی میگی اره؟ --خب چون خوبم. --نخیر نیستی داداش.بگو ببینم چته؟ --ساسان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. --حامد تو بگو ببینم. --چی بگم یاسر. راستش این دختری که امروز گرفتیم از قبل هم من هم ساسان میشناختیمش. --خب اینو که خودمم میدونم. ساسان حرف من رو قطع کرد --راستش از این وضعی که داره خیلی ناراحتم. --خب چرا نمیری بهش بگی؟ ساسان با تعجب گفت --چیو؟ --اینکه دلت لرزیده و شدی عاشق دل باخته. --تو چجوری فهمیدی؟ یاسر نگاه عاقل اندر صفی به ساسان انداخت --خیر سرم ارشد روانشناسیم. همون موقع سرباز در زد و اومد تو اتاق و احترام نظامی گذاشت --جناب سرگرد خانمی که چند لحظه پیش بازداشت شد بیهوش شده. یاسر و ساسان جلوتر رفتن و منم رفتم دنبالشون. آمبولانس اومد و سریع انتقالش دادن بیمارستان. یاسر با اخم به افسر خانم گفت --مگه نگفتم چشم ازشون برندارید؟ --راستش فقط دوثانیه تو اتاق تنها موند. --خانم محترم از این به بعد دو ثانیه که سهله یک صدم ثانیه هم هیچ متهمی رو تنها نذار.......... "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
"فرشته ای برای نجات" صد و بیستم هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بیرون. ساسان رفت پیش دکتر --چیشد آقای دکتر حالشون خوبه؟ دکتر با تأسف سرشو تکون داد --من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم. اما خون زیادی از دست داده بودن. ساسان با تعجب گفت --خـــوووون؟ --بله. بریدگی خیلی عمیق بود و بخاطر همین نشد کاری بکنیم. خدا به پدر و مادرش صبر بده. ساسان با تعجب گفت --چی دارین میگین آقای دکتر؟ مگه اون دختر بیهوش نشده بود؟ یاسر به من شاره کرد ساسان. رو بردم بیرون و خودش رفت پیش دکتر...... --حامد یعنی چی؟ الان چی میشه؟ --آروم باش رفیق! کاریه که شده. غضبناک نگاهم کرد --کاری که شده همش تقصیر توعه! تو باعثش شدی! با اخم گفتم --به من چه که خانم حماقت کردن! با انگشتم زدم رو سینش --تو هر راهی آخرین شانس خودکشیه! با بغض گفت --خودکشی واسه چی! چرا منو ندید؟ چراااا؟ رفتیم تو محوطه خلوت بیمارستان. همین که خواستم سرمو بیارم بالا با مشت کوبید تو صورتم. اومد مشت دوم رو بزنه که با لگد هولش دادم عقب. افتاد رو زمین و خواست بلند شه با مشت زدم تو شکمش. با یه حرکت من رو برگردوند و یه مشت خوابوند زیر چشمم. با لگد زدم تو شکمش و نشستم رو پاهاش. یقشو گرفتم و با دیدن اشک تو چشمش با حرص ولش کردم. نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم دستمو گرفت و نشست. روبه روی هم رو زمین نشسته بودیم و تو چشمای همدیگه زل زده بودیم. بغض کرده بود و غرورش اجازه شکستن نمیداد. سرشو گذاشتم رو شونم و دستو گذاشتم دور کمرش. با بغض گفت --حامد. --هوم؟ --حتی کتک خوردن هم آرومم نکرد! تحمل دیدن ساسان تو اون شرایط واسم سخت بود. با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفتم --انقدر میزنیم همو تا آروم بشی. سرشو بلند کرد --حامد من دوسش داشتم! کاش بهش گفته بودم! ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم! یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید. با حرص دستشو بلند کرد تا بزنه تو صورت من اما همین که آورد نزدیک صورتم گریش گرفت..... "حلما" @berke_roman_15 👆🌺👆🌺👆🌺👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام😍 مـــمنون بابت ارسال نظر😍 درخواستتون تو پارت های آینده جبران میشه👍 از داشتن همراهانی مثل شما خیلی خوشحالم😃 ممنون بابت ارسال نظر و همراهیتون🌺🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر غم مردمو خوردی.... ای مادر غمخوار.... "ایام فاطمیه تسلیت باد" @berke_roman_15 🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
Mehdi-Rasooli-Madare-Ghamkhar-(128) (1).mp3
3.99M
👍 مادر غمخوار "حاج مهدی رسولی" @berke_roman_15 🖤🎤🖤🎤🖤🎤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحی که با طلوع تو آغاز... و با غروبت پایان میابد.... حتی خواستار خیر و خوشی... به تو بستگی دارد.... طلوعت میشود صبح بخیر... و غروبت را شب بخیر دارا است... شبی که با خورشید صبح شود... صبح نیست... بلکه معجزه ایست... که عادت شده برایمان.... سلام دوستان... صبحتون به خیر و شادی🌱🌞 "حلما" @berke_roman_15 🌞🌱🌞🌱🌞🌱🌞
Didi.mp3
3.15M
👍 دیدی "مهراد جم" @berke_roman_15 👆🎵👆🎵👆🎵👆